برترینها: واقعیت این است که مساله گرانی شکل وحشتناکی پیدا کرده، هر چقدر هم که از پشت میکروفون وعده و وعید بدهند، نمیتواند این شوک ویرانکننده را چاره باشد. نان، شاید آخرین سنگر شکم گرسنه باشد که آن هم از دست رفته! اینجا روایاتی از مواجهه مردم با گرانی را آوردهایم، این مطلب در واقع روبرو شدن بیواسطه با درد مردم است، خواندنش کمی طاقت میخواهد.
روایتی از استخوانهای شکستهشده زیر بار گرانی:
امروز صبح در مسیری که داشتم به سمت فروشگاه داییم میرفتم یک پیرزن جلوی یک خونه خرابه نشسته بود کلید هم روی در بود. داشت میزد توی سر خودش و موهاش رو میکند. رفتم جلو تر گفتم چی شده مادر جان، صداش در نمیومد و با انگشت به کلید اشاره میکرد، فکر کنم نمیتونست در رو باز کنه و خیلی ضعیف و لاغر بود، درو که باز کردم دیدم هیچی توی خونه نیست. یه خونه 25 متری که یدونه چهارپایه گاز کوچیک 20×20 سانت توی خونه با چند تا ظرف غذا و لباس کثیف. کلا یه دستشویی یک متری خیلی کثیف با یک اشپزخونه بود ک هیچی توش نبود. خواستم کمکش کنم و آب بیارم که دیدم آبش رو قطع کردن و حتی شیر های آب رو هم فروخته. گازش هم با یک کپسول تامین میشد. رفتم از نزدیک ترین مغازه چند تا بطری آب گرفتم دادم بهش یکم زبونش باز شد.
گفتم مادر جان بهتری؟ حرف نزد بار دوم گفتم مادر جان؟! بغضش شکست. اینطور که تعریف میکرد شوهرش 4 سال پیش بر اثر یک تومور مغزی فوت کرده بچه دار هم نمیشدن از اول و فرزندی نداشتن، تا الان از پول تمیز کردن خونه های مردم و کنیزی پول به دست میاورده، که 4 ماهه هیچ توانی برای کار نداره و خونه نشین شده. کم کم وسایل توی خونش رو میفروشه و همسایه ها پول میزاشتن روی هم و بهش کمک میکردن این چند ماه و با زنده موندن ادامه میداده با خرج 300-400 هزار در ماه!!!داشت باهام درد و دل میکرد . بعضی ازحرف هاش هنوز توی گوشمه و بغضم میگیره وقتی تکرارش میکنم خدایا این چه ذلتیه که دادی این چه مصیبتیه که گرفتار شدیم اگه وجود داری چرا صدامو نمیشنوی چرا این وضع رو نمیبینی. بندهت رو به خاطر پول با لگد انداختن بیرون از نانوایی چرا چرا جوابی نمیدی چرا هیچی ندارم …
حالم بد شد با حرفاش گفتم مادر جان خداحافظ و رفتم خرید هامو کردم برای اون خانومم چند تا ظرف و بطری اب و برنج و نون و روغن چند قلم دیگه از فروشگاه خریدم گذاشتم دم در از دور نگاه کردم کشید تو کم کم و برد خونه خیالم که راحت شد رفتم. منم باورم نمیشد تا به امروز با چشم خودم دیدم چطور تک تک استخوانهای آدم زیر این فشار میشکنه. بیاید هوای همو داشته باشیم.
فاطمه یک صبح تا شب را این گونه تفسیر کرده:
صبح از خواب بیدار میشیم صبحونه میخوریم سر کار میریم، ۸ تا ۱۰ ساعت کار میکنیم، هیچ پولی خرج نمیکنیم، وقتیم خونه برمی گردیم، ۱۰درصد از صبح فقیرتریم؛ این داستان زندگی ماست…جونیمون همینطوری داره نابود میشه..
مصی و توئیتی که به کلیدواژه سفره اشاره دارد:
آقای رئیسی شما تو مناظره انتخابات گفتی آقای روحانی اومده سفره مردم کوچیک کرده شما که سفره مردم کلا جمع کردی! الان همون سفره متری ۶۰هزار تومنه، مردم حتی توان خرید سفره رو هم دیگه ندارن .
حکایتی دردناک از خیابان:
یه مرد حدود چهل ساله داشت تو کوچه گریه میکرد و میگفت یعنی منو دختر بچم قراره از گرسنگی تلف بشیم؟!
نامیدی فزاینده در متن سولماز کاویانی:
رفتم خرید کنم سوپری گفت خانم مهندس برات یه روغن قیمت قبل کنار گذاشتم و آورد گذاشتش کنار خریدهام.نمیدونستم چی بگم؟نمیدونستم تشکر کنم یا زار بزنم؟آسنترا بریزید تو آب لولهکشی،مرگ موش بریزید،کیسه بکشید رو مملکت شیر گاز عسلویه رو باز کنید.
نسل سوخته به روایت پریسا:
ما کارمون نقره و بدلیجات هست، ۴-۵سال پیش که یهو طلا گرون شد خیلی ازعروس دامادا میومدن سرویس نقره یاحتی استیل بجای طلا میخریدن، از یکی دو سال پیش که یهو گرونتر شد، باز کلی مشتری داشتیم که حتی میومدن حلقه هاشونو نقره و استیل میخریدن. این اگه سوختن نسل جوون نیست پسچیه؟
یک تولیدکننده کفش:
نمک به زخم ملت پاشیدن و بعد اسمش و گذاشتن جراحی اقتصادی! جراحی اقتصادی رو از حقوق های نجومی مجلسیها شروع میکردید. از خودرو سازان شروع میکردید. از مافیای قاچاق شروع میکردید. از فساد اداری پولهای گمشده شروع میکردید.
حکایت ترسناک، کاربری به نام آبان:
تو یک ماه اخیر سه تا ازدواج بهم خورد، از خودمون! نه پسره نامردی کرد نه دختره! همو میخواستن با گریه کات کردن! چون پسره کار درست حسابی و توان مالی حداقلی نداشت. زورش نرسید بیاد جلو! میخواست نشد! این دلای شکسته این جوونای پژمرده تقصیر کیه؟!
درددل یک دهه هشتادی:
من یه دهه هشتادیم. اولا دغدغهام این بود چقدر باید کار کنم خونه بتونم بگیرم (بدون پول ددی و...) بعدش دغدغهم این شد چطور میتونم ماشین بگیرم؟ این روزها دغدغهم به این رسیده که چطوری کار کنم که گشنه نمونم! چطور میتونید نسبت به این شرایط سکوت کنید؟
حامد داو و روایتی از بحران در خانوادهها:
کارگر زیاد شده. شروع کردن یه شغل غیر ممکنه. بچه های ۱۲ ساله میرن سره زمین کشاورزی کارگری. پدرا از همیشه بیشتر شرمنده شدن. جوونا نمیتونن دیگ درس بخونن باید حتمن واسه خرجیشون برن سره کار. کلهخانواده فقط دارن کار میکنن دریغ از هزار تومن پس انداز...!