حادثه امنیتی اخیر در استرالیا میتواند در چارچوب یک عملیات «فالس فلگ» با «پرچم دروغین» با کارکرد راهبردی–روانی تحلیل شود؛ عملیاتی که در صورت صحت، هدف آن نه صرفاً ایجاد یک رویداد خشونتآمیز محدود، بلکه بازآرایی فضای ادراکی جهانی، تحریک مهاجرت معکوس یهودیان به اسرائیل، و مدیریت بحران کمبود نیروی ذخیره ارتش اسرائیل بوده است. با اتکا به همزمانیهای زمانی، همپوشانی منافع و الگوهای شناختهشده در جنگ روایتها، این سناریو را تحلیل کرد.
بستر راهبردی: بحران چندلایه اسرائیل
در مقطع زمانی وقوع حادثه در استرالیا، اسرائیل با بحرانهای همزمان «فرسایش مشروعیت بینالمللی پس از کشتار گسترده غیرنظامیان در غزه»، «شکست در جنگ روایتها؛ امری که نخستوزیر اسرائیل بهصراحت و در چند نوبت به آن اذعان کرده و از باخت رسانهای سخن گفته است» و «چالش ساختاری در نیروی انسانی ارتش، بهویژه در حوزه نیروهای ذخیره، که فشار جنگ فرسایشی آن را تشدید کرده» مواجه بوده است. در چنین شرایطی، هر اقدام امنیتی که بتواند بهطور همزمان سه کارکرد «امنیتی، روانی و جمعیتی» را فعال کند، از منظر راهبردی واجد اهمیت ویژه میشود.
آمادهسازی ذهنی پیشینی
یک ماه پیش از حادثه استرالیا، اخباری درباره برنامهریزی اسرائیل برای تسهیل خروج یهودیان از سراسر جهان و انتقال آنان به اسرائیل منتشر شده بود. این نوع خبرها در تحلیل امنیتی میتواند بهعنوان مرحله آمادهسازی ادراکی تفسیر شود؛ مرحلهای که طی آن، ذهن مخاطب هدف (یهودیان دیاسپورا) برای پذیرش یک شوک امنیتی بعدی آماده میشود.
در عملیاتهای فالس فلگ یا شبهفالس فلگ، این الگو شناختهشده است که ابتدا «احساس ناامنی بالقوه» القا میشود، سپس یک حادثه واقعی یا ساختگی این احساس را بالفعل میکند.
کارکرد مهاجرتی حادثه
حادثهای با مختصات امنیتی در کشوری امن مانند استرالیا، بهویژه اگر با تمرکز رسانهای بر «ناامنی یهودیان در دیاسپورا» بازنمایی شود، میتواند چند پیام همزمان ارسال کند، نخست آنکه هیچجای جهان برای یهودیان کاملاً امن نیست؛ دوم، تنها «پناهگاه واقعی»، اسرائیل است و سوم، تهدید، جهانی و دائمی است، نه محلی و مقطعی.
این پیامها دقیقاً با نیاز فعلی اسرائیل به افزایش جمعیت داوطلب یا نیمهداوطلب نیروی ذخیره همراستا است، بیآنکه نیاز به بسیج رسمی یا پرهزینه سیاسی داشته باشد.
تغییر ناگهانی فضای رسانهای
پیش از حادثه، افکار عمومی جهانی بهطور فزایندهای علیه اسرائیل متمایل شده بود. پس از حادثه، شاهد نوعی جابجایی کانون توجه رسانهای بودیم چون کانون توجهات از «کشتار در غزه» به «امنیت یهودیان در جهان» و از «نقض حقوق بشر توسط اسرائیل» به «تهدید موجودیتی علیه یهودیان» منتقل شد. در ادبیات امنیتی، این تغییر کانون، یکی از شاخصهای کلاسیک عملیاتهای انحرافی محسوب میشود.
نسبت حادثه با جنگ روایتها
وقتی نخستوزیر اسرائیل علناً اعلام میکند که «رسانه را باختهایم و باید پس بگیریم»، این گزاره صرفاً یک اظهار نظر نیست، بلکه اعلام نیاز راهبردی است. در چنین شرایطی، استفاده از رویدادهای شوکآور برای بازسازی روایت، در تاریخ سیاست بینالملل مسبوق به سابقه است. حادثه استرالیا، خواه عامدانه طراحی شده باشد یا هوشمندانه بهرهبرداری شده باشد، عملاً به بازتولید روایت مطلوب اسرائیل کمک کرده است: روایت «قربانی جهانی» بهجای «کنشگر خشونتبار منطقهای».
در مجموع هرچند مدعی اثبات قطعی نقش موساد در حادثه استرالیا نیستم، اما قرائن و شواهد نشان میدهد همزمانی زمانی، همپوشانی منافع راهبردی، کارکردهای چندلایه امنیتی–روانی–جمعیتی و تغییر جهت محسوس در جنگ روایتها همگی این حادثه را به یک سناریوی محتمل فالس فلگ یا شبهفالس فلگ نزدیک میکنند؛ سناریویی که در آن، حتی اگر طراحی مستقیم وجود نداشته باشد، بهرهبرداری حداکثری از حادثه در راستای اهداف راهبردی اسرائیل بهوضوح قابل مشاهده است.