هیولای خفته زیر خاک با صدای مهیبش خبر از بیدارشدنش داد. اهالی به سمت چراگاه میدویدند. خبری از صدای بچهها نبود و این یعنی خبر بد برای پدر و مادرها. «یادم نندازید.» دوباره غم سر ریز میشود و چشمانش را تَر میکند. «بالای سرشان که رسیدیم همهچیز خون بود.»
صدای مهیبی دلشوره انداخت به جان «مهران» و ساکنانش که زیر چادرها ساعات روز پنجشنبه را پشتسر میگذاشتند. صدای مهیب خبر از سر باز کردن یک زخم قدیمی میداد. همان دُملهای چرکین و زخمهای ناسور زیر پوست «مهران». زخمهایی که به فراخور زمان و مکان برای قربانیان دام پهن میکنند. زمانی دستی میگیرند و گاهی پایی میبرند گاهی اوقات هم سوی چشمی را برای همیشه میگیرند. زمانی هم هوس میکنند تا نفسی را بَند بیاورند.
چادرهای سیاه روی دشتهای میان «ایلام» و «مهران» چمبره زده بودند. صدای زنگوله بزغالهها طنین انداخته بود میان دشت. هیاهوی پسربچهها هم بود، همآوا با صدای پایکوبی گلهها؛ همه بیخبر از هیولای بیشاخ و دُم گز کرده زیر زمین. هیولاهای خاموش به یادگار مانده از دوران میدان جنگ. گوسفندان شکمهایشان را کمی آنطرفتر از چادرها سیر کردند.
پسرها گوشه چشمی به گوسفندان داشتند و همزمان پی شیطنتهای کودکیشان. گلهای گوش به هیهی «ذوالفقار» و «عرفان» داده بود؛ دو برادر از طایف «فرضیها». گلهای هم حواسش به چوبگردانی چوپانهایش «سالار» و «ذوالفقار» بود؛ پسرانی از طایفه «مرداخانیها».
هر دو هوس تَری آب کردند برای گوسفندان گلهشان. عقربههای ساعت روی سه و نیم شاید هم چهار بعدازظهر ایستاده بودند که سرنوشت جور دیگری رقم خورد. یکی از هیولاها سر از زمین بیرون آورد به شیطنت، «ذوالفقار» وسوسه شد برای لمس هیولا. همهچیز در چند ثانیه رقم خورد. انگشتان «ذوالفقار»، صورت و یکی از چشمانش تاوان این وسوسه شدند.

صدای هیولای فلزی سرد تن چادرهای سیاه دشت را به لرزه انداخت. اهالی سراسیمه در جستوجوی صدا. زمزمه میان اهالی خبر از انفجار مین میداد. «گفتن بچهها را مین کشته.» خبر هولناک برای خانواده «فرضی» و «مرادخانی».
غم و ناباوری آن پنجشنبه سیاه هنوز بر دلشان سنگینی میکند. غمی که وقت و بیوقت اشک به چشمان پدرها میآورد. «امامعلی فرضی» پدر «ذوالفقار» و «عرفان» هنوز گریههایش بند نیامده. چشم به زخمهای «ذوالفقار» در بیمارستان امام حسین تهران دارد و دلواپس «عرفان» در بیمارستان امامخمینی ایلام است.
«دستش را بریدن. دو دستش را از مچ.» دیگر توان ادامهدادن ندارد. بیاعتنا به اطراف بلندبلند گریه سَر میدهد و میان هقهق گریه از بدبختشدنش میگوید. «بدبخت شدم. صورتش داغون شده. چشمش تحت مراقبت است.»
هیولای خفته زیر خاک با صدای مهیبش خبر از بیدارشدنش داد. اهالی به سمت چراگاه میدویدند. خبری از صدای بچهها نبود و این یعنی خبر بد برای پدر و مادرها. «یادم نندازید.» دوباره غم سر ریز میشود و چشمانش را تَر میکند. «بالای سرشان که رسیدیم همهچیز خون بود.»
چشمها بهتزده به زمین خیره شده بودند، همهچیز رنگ سرخی خون گرفته بود، هرچند نالههای بیجان هم بودند. «بالای سرشان که رسیدیم اصلا چیزی معلوم نبود. معلوم نبود آدم هستند یا تکهای درخت یا سنگ. همهچیز خونی بود.» مادر کمی دیرتر و سراسیمهتر بالای سر پسرها رسید. پدر یکی از پسرها را در آغوش کشید و مادر دیگری را. «با ماشین شخصی راه افتادیم سمت بیمارستان. آمبولانس وسط راه جلویمان آمد.»
زمان ایستاده بود. همهچیز برایشان گنگ و ناباورانه بود. در آمبولانس کنار پسرهایشان نشسته بودند و به صورت خونیشان خیره مانده بودند. دلشوره قلبشان را از سینه بیرون میزد؛ دلواپس تشخیص پزشکان بودند. «مهران هیچی ندارد. همین که بچهها را دیدند، گفتند ببرید ایلام.» کمی باندپیچی و مرهم گذاشتن بر سر و صورتی که از داغی مین سوخته بود. «نیمساعت بیمارستان امام حسین مهران بودیم، بعد رفتیم ایلام.»
«امامعلی» پدر «ذوالفقار فرضی» شبها را میهمان بیمارستان امیرعلم است. «یکجایی دادند برای استراحت. شبها کمی استراحت میکنم و برمیگردم پیش ذوالفقار.» همان روز که پایشان به تهران میرسد «ذوالفقار» بستری میشود. «روز بعدش جراحی کردند. نمیدانم میشد پیوند زد یا نه، از مچ دستهایش را قطع کردند. خدا را شکر چشمش اما یکم دید دارد.» «ذوالفقار مرداخانی» اما در بیمارستان فارابی بستری است برای مرهم گذاشتن بر چشمانش. «چشمهایش دچار مشکل شده. یک جراحی انجام داده، یکی دیگر هم باید انجام دهد.» این را «محمد مرداخانی» پدر «ذوالفقار مرادخانی» میگوید، اما با بغضی که قادر به فروخوردنش نیست. «من برگشتم مهران. عمویش پیش «ذوالفقار» مانده.» مینها یادگار جنگاند. یادگاریهایی که پدرها از آنها شنیدهاند، اما پسرها هیچ ذهنیتی از آنها ندارند. «پاکسازی نکردند حتی علامتگذاری هم ندارد.»








