عبدالعلی دستغیب، نویسنده و منتقد ادبی پیشکسوت اظهار کرد: «در حال مطالعه «مثنوی معنوی» مطلب جدیدی به نظرم رسید که تاکنون کسی درباره آن صحبت نکرده است؛ درباره مثنوی عده زیادی درباره روش و مشی عرفانی جلالالدین محمد بلخی (سده هفتم هجری) و تاثیرات او صحبت کردهاند که معروفترین آنها کتابی است که بدیعالزمان فروزانفر نوشته است. او درباره «فیه ما فیه»، «دیوان شمس» و قصص مولوی کتاب چاپ کرده است. فروزانفر از نخستین کسانی است که در دوره جدید، مولوی را زنده کرده و به ادیبان و اهالی شعر معرفی میکند و کتابهای جالبی نوشته است. جلالالدین همایی هم کتابی با عنوان «مولوی چه میگوید؟» نوشته است. کسان دیگری هم مطالب و مقالاتی نوشتهاند از جمله دکتر موحد و دکتر سبحانی، که از میان آنها مطلبی که دکتر سبحانی نوشته به تحقیقات جدید نزدیک است.»
او در ادامه گفت: «همایی تعبیری بسیار سنتی و خیلی کهنه از مولوی دارد و بدیعالزمان فروزانفر هم بیشتر در عالم لفظ و لغت و سوابق اندیشه و شعر مولوی است اما دکتر سبحانی به زبان امروز نزدیکتر است. ولی به نظرم همه اینها حتی نیکلسون درباره مولوی اشتباه کردهاند. اینها سوالشان این است که مولوی چه میگوید و میخواهند بدانند عقیده مولوی چیست؟ در حالی که این حرفها کهنه شده و دیگر کسی دنبال ایدئولوژی شاعران نمیرود و آقایان باید درباره مولوی میپرسیدند که مولوی چطور میگوید؟»
دستغیب خاطرنشان کرد: «در آثاری که از مولوی به یادگار مانده، از جمله «مثنوی معنوی»، «فیه ما فیه»، «دیوان غزلیات» و «مجالس سبعه» آنچه مهم است، این است که او چطور میگوید نه اینکه چه میگوید. مطالبی که مولوی گفته ابن عربی و غزالی هم گفته بودند پس تازگی نداشته است. در دوره اسلامی، عرفای ما مانند هم صحبت میکنند و اختلافات جزیی دارند اما آنچه مهم است این است که روش مولوی چیست؟ مولوی در غزلیاتش استعارههای عجیب و غریبی به کار برده و لحن غزلیاتش به گونهای است که با موسیقی ایرانی مانند تار و سهتار نمیشود خواند و بیشتر لحن حماسی دارد، یعنی سلاست و روانی و لطافت شعر سعدی و حافظ را ندارد و باید دف و نی و حتی طبل نواخته شود تا بتوان خواند. عیب بزرگ مولوی در غزلیاتش این است که زیاد شعر گفته و تکرار دارد. گاه به ایران باستان توجه دارد مثلا در «این خانه که پیوسته در او بانگ چغانهست»، گاه شعرهایش به فرهنگ اسلامی مرتبط است و گاه هم فرهنگ عامه. بنابراین باید گزینهای از غزلیات او را فراهم کنیم و به دیگران ارائه دهیم و همهاش را نمیتوان خواند.»
این منتقد ادبی و مترجم سپس بیان کرد: «نکته مهم درباره مولوی، ارتباطی است که با شمس داشته. درباره این موضوع خیلی بحث شده ولی این نکته را نگفتهاند که اینها در خلوت به یکدیگر چه میگفتند و مشکلشان چه بوده است. در اینکه شمس تبریزی را اطرافیان مولوی و سلجوقیان میکشند، شکی نیست و احترازات دکتر موحد و دیگران در برابر اینکه شمس کشته نشده اشتباه است. شمس در همان قونیه کشته میشود؛ و این را که غیبت دوم شمس و رفتن مولوی به دنبال او را دال بر این میدانند که اگر مولوی میدانست شمس کشته شده به مسافرت نمیرفت هم اشتباه است. زیرا از نظر روانشناسی مولوی باور نمیکرد که نزدیکان و درباریان شمس را بکشند، یعنی قتل شمس را باور نمیکرد. درباره اینکه مولوی تحت تاثیر شمس قرار گرفته باید بگویم شمس آدم باسوادی نبوده و اطلاعات کمی داشته اما همانطور که فرزند مولوی میگوید قدرت تسلط بر روان دیگران را داشته است یعنی از این نظر قوی بوده به صورتی که میتوانسته افراد را زیر نفوذ خود قرار بدهد، با مولوی آشنا میشود و او را زیر نفوذ خود قرار میدهد به طوری که مولوی بعد از قتل شمس تا آخر عمر این نفوذ را حفظ میکند. نکته دوم این است که غیبت دوم شمس غلط است، شمس را افراد متعصب و اطرافیان مولوی به دلیل اینکه وقت استادشان را گرفته و او را از آن خود کرده بود، از روی حسادت میکشند.»
او در ادامه اظهار کرد: «آنچه درباره شمس و مولانا مهم است و مولویشناسان درباره آن چیزی ننوشتهاند این است که این دو نفر در خلوت طولانی خود چه میگفتند! به نظر من و طبق شواهد موجود که در «مناقب العارفین» افلاکی و «رساله سپهسالار» است، این دو میخواستند نهضت تازه یا کیش تازهای به وجود بیاورند که بنیاد این جنبش، سماع یعنی رقص و موسیقی و شعر بوده است. آنها میخواستند رقص و موسیقی و شعری را که الان در قونیه رایج است و به احترام روز درگذشت مولوی اجرا میشود، به آداب شریعت تبدیل کنند. آنها معتقد بودند در رقص و موسیقی و شعر به جان جهان یعنی خدا نزدیک میشوند. مطلبی که شمس و مولوی میگفتند، همین بوده و به این دلیل در خلوت میگفتند که کسی مطلع نشود.»
عبدالعلی دستغیب در پایان گفت: «بعد از درگذشت شمس، مولوی به همان روش او، مجلس سماع برگزار میکند و روزی که مولوی فوت کرد، تمام اهالی قونیه، زن و مرد، شیعه و سنتی، قلندرها، عارفان و صوفیان، در مجلس ترحیم او شرکت میکنند و گروه گروه با رقص و موسیقی و شعر (سماع) به آرامگاه بدرقهاش میکنند. چنین چیزی در تاریخ کمیاب است که یک امپراتور در مراسم درگذشت یک شاعر شرکت کند. سلطان علاءالدین کیقباد، یهودیان و مسیحیان را میخواهد و به آنها میگوید مولوی مجتهد مسلمان بوده و شما اینجا چه کار دارید و چرا در این مراسم شرکت کردهاید، آنها میگویند مولوی از ما بوده که این موضوع در تاریخ کمسابقه است.»
۲۵۵۷