به گزارش خبرگزاری فارس از ارومیه، شهید حمیــد باکــری، یکــم آذر ۱۳۳۴، در ارومیه چشــم بــه جهــان گشــود، پــدرش فیــض الله و مــادرش اقــدس نــام داشــت، حمید باکری در سنین کودکی مادرش را از دست داد و دوران دبستان و سیکل اول دبیرستان را در کارخانه قند ارومیه و بقیه تحصیلاتش را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند.
به علت شهادت برادر بزرگش "علی"، به دست رژیم خونخوار شاهنشاهی، با مسائل سیاسی و فساد دستگاه حاکم بر آن دوره از ایران به خوبی آشنا شد.
شهید حمید باکری با تشکیل سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ به عضویت سپاه درآمده و به عنوان فرمانده عملیات با عناصر دست نشانده امپریالیسم شرق و غرب که در گروهکها و احزابی که بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب شروع به فعالیت کرده بودند به مبارزه پرداخت و در عملیات پاکسازی منطقه سرو، آزادسازی مهاباد و پیرانشهر نقش آفرینی کرد.
در آزاد سازی سنندج با همیاری فرمانده عملیاتی منطقه، با استفاده از طرحهای چریکی کمر ضد انقلاب وابسته و ملحد را در منطقه شکست و سپس با فرمان امام (ره) مبنی بر تشکیل ارتش 20 میلیونی، مسئول تشکیل و سازماندهی بسیج ارومیه شد و در این مورد نقش فعالانه و موثری ایفا کرد.
وی مدتی به صورت افتخاری، مسئوول بازرسی شهرداری ارومیه بود ولی کار اداری نتوانست روح بزرگ او را آرام کند و با آغاز جنگ تحمیلی، به جبهه عازم و فرماندهی خط مقدم ایستگاه 7 آبادان را به عهده گرفت و به سازماندهی نیروهای مردمی پرداخت.
حمید بارها در خاطراتش از اشتیاق جوانان بسیجی در جنگ سخن به میان آورده بود به طوری که در یکی از خاطراتش می گوید:" دو سه تا نوجوان بودند هر قدر اصرار کردیم که پشت جبهه کار کنند، قبول نکردند و شروع به گریه کردند که باید ما در خط مقدم باشیم؛ اینها به انسان نیرو میدهند و باعث تقویت ایمان در آدمی میشوند".
وی برای مدتی از سوی جهاد سازندگی مسئولیت بازسازی مناطق آزاد شده در منطقه سرو را به عهده گرفت و این در حالی بود که در آن شرایط کمتر کسی میتوانست چنین مسئولیتی را عهده دار شود، سپس به عنوان مسئول کمیته برنامهریزی جهاد استان تعیین شد ولی حضور در خط مقدم جبهه می توانست او را اقنا کند چرا که حمید، جنگ را مساله اصلی می دانست و از اینرو تصمیم گرفت تا به صورت مستمر در جبهه حضور داشته باشد و از عملیات فتحالمبین تا زمان شهادت، در جبهه حضور داشت.
عملیات بیت المقدس از دیگر عملیات هایی بود که حمید در آن به عنوان فرمانده گردان تیپ نجف اشرف حضور داشت و با تلاشی که کرد، نقش موثری در گشودن دژهای مستحکم صدامیان در ورود به خرمشهر داشت و بالاخره با لشگر اسلام پیروزمندانه وارد خرمشهر شد و بعد از عملیات رمضان، تصمیم گرفت برای همیشه در سپاه پاسداران خدمت کند.
وی درعملیات موفقیت آمیز مسلم بن عقیل به عنوان مسئول خط تیپ عاشورا بود و توانست استقامتش در ارتفاعات سومار را به رخ دشمنان بکشد، از اینرو بود که این عملیات یادآور صبوری و شجاعت یاران امام حسین (ع) است، به طوری که چندین بار خودش در جنگ تن به تن و پرتاب نارنجک دستی با دشمن، شرکت کرد و از ناحیه دست مجروح شد و براساس همین شایستگیها بود که از طرف فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان فرمانده تیپ ۹ حضرت ابوالفضل (ع) منصوب شد.
بعد از عملیات والفجر مقدماتی، به عنوان معاون لشگر ۳۱ عاشورا، راه مولایش حسین (ع) را ادامه داد، شرکت در عملیات های والفجر 1و2و4، از افتخاراتش بود که همیشه دوش به دوش سایر رزمندگان بسیجی در خطوط اول حمله شرکت داشت و با خونسردی زیادی سایر رزمندگان را به استقامت و تحمل در صحنههای نبرد ترغیب می کرد و به آنها یاد میداد که چگونه با دست خالی از امکانات مادی در مقابل دشمن که سراپا پوشیده از زره و پیشرفتهترین امکانات جنگی عصر حاضر بود، فقط با اتکا به ایمان و روش حسینی باید جنگید.
در والفجر یک از ناحیه پا و پشت زخمی و بستری شد که پایش را از زانو عمل جراحی کردند. اطرافیانش متوجه بودند که از درد پا در رنج است، ولی او هیچوقت این را به زبان نیاورد. بالاخره در عملیات فاتحانه خیبر با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده میشدند، مراکز حساس نظامی را به تصرف در میآوردند و کنترل منطقه را در دست می داشتند، عازم منطقه شد.
در ساعت 11 شب چهارشنبه سوم اسفند ۱۳۶۲ شروع عملیات خیبر بود؛ با بی سیم خبر تصرف پل مجنون، که به افتخارش پل حمید نامیده شد، را در عمق 60 کیلومتری عراق اطلاع داد. پلی که با تصرف کردن آن دشمن متجاوز قادر نشد نیروهای موجود در جزایر را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آنها بفرستد. در نتیجه تمام نیروهایش در جزیره مجنون کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجیهای شجاعتش ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات بود و عاقبت با دو روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروهای زرهی دشمن، فقط با نارنجک، آرپیچی و کلاش، ولی با قلبی پر از ایمان و عشقِ به شهادت خودش و یارانش در حفط آن پل مهم جنگیندند و در همانجا به لقاالله پیوست.
جمشید نظمی، همرزم شهید حمید باکری میگوید: مأموریت حمید توی خیبر این بود که بعد از فتح پل شیتات برود محور نشوه را هدایت کند . اولین گروه بلم سوار که رسیدند به پل، سی و دو نفر بودند. ما هم حرکت کردیم به طرف پل . شب رسیدیم آنجا و منتظر ماندیم حمید برود آن طرف پل را شناسایی کند و هدایت مرحلهی بعدی عملیات را به عهده بگیرد، رفت و برگشت .
آخرین باری که حمید را دیدم بعد از تصرف پل بود و حدود عصر که من مجروح شده بودم و مرا گذاشته بودند آنجا . حمید داشت نیروها را هدایت میکرد که یادش افتاد نماز ظهرش را نخوانده و سریع رفت وضو گرفت آمد و جایی قامت بست و نماز خواند که در تیررس بود، هر لحظه امکان داشت فاجعه اتفاق بیفتد و او با طمأنینه و آرامشی نمازش را میخواند که من دردم را فراموش کردم و فقط به او خیره شدم.
حتی وقتی بلندم کردند که ببرندم، برگشته بودم به آرامش نماز خواندن حمید نگاه میکردم.
مصطفی اکبری، دیگر هم رزم شهید حمید باکری در یکی از خاطراتش می گوید: قبل از عملیات خیبر نیروهارا از گیلانغرب و از نوار مرزی آوردیم توی تنگهای بین سوسنگرد و رقابیه، به نام «سعده».آنجا همه باید توجیه میشدند و شدند. با فیلمهای ویدیویی و با توجیه شخصی.حمید بیشتر از همه تلاش میکرد. داده بود ماکتی از منطقه ساخته بودند،توی دو تا چادر تو در تو، و نیروها را دستهبه دسته میآورد آنجا توجیه میکرد.
دو روز وقت بود و حمید شبانهروز توی آن چادر بود.به هر گردانی میگفت از کجا باید بروند و با چی و چطور.ماکت درست مثل جزایر مجنون بود. زمین را کنده بودند و توش آب ریخته بودند.حمید با پاچههای بالازده و بیل به دست میرفت توی آب و میگفت هر جای آنجا کجاست.مثلاً میگفت: «اینجا جزایر مجنون است، شمالی جنوبی.اینجا دجله و فرات است. این پل طلاییه است. اینجا هم راه کربلا.»
یادم است مشهدی عبادی گفت: «حمید آقا! تو را خدا راه کربلا را نزدیکترش کن زودتر برسیم. این جوری خیلی دور است.»
بچهها رفتند کربلا را از روی ماکت برداشتند آوردند کنار جزایر مجنون و گفتند: «اینجوری بهتر شد.» و خندیدیم.
ما با حمید، همراه دو گردان، یک روز قبل از عملیات رفتیم آن ور پل شیتات و مستقر شدیم توی یک روستا. حمید با تأخیر آمد و وقتی آمد دیگر نرفت. عراقیها مثل سیل میآمدند. نیروی کمکی هنوز نرسیده بود. هر کی هم که میآمد از باقیمانده همان چهار گردانی بود که همانجا مستقر شده بود. حمید مثل پروانه دور بچهها میچرخید. از اینور خط میرفت آنور خط تا بچهها احساس تنهایی نکنند. به من میگفت: «مصطفی! طرف چپ را داشته باش!»و میرفت طرف پل و جاده، که دست بچههای لشکر نجف بود.
نقش حمید یک نقش کلیدی بود توی خیبر، چون نوک پیکان این عملیات او بود و نیروهایش کار به جایی رسید که دیگر نمیشد روی جاده تردد کرد. سطح جاده بالاتر از سطح زمینهای اطرافش بود و در تیررس و میرفت منتهی میشد به پل و به شهرک و از طرف ما میرفت طرف جزیره جنوبی. چند ساعت جلوتر از اذان زخمی شدم. نیرو کم بود. حمید آمد گفت: «اگر میتوانی بمان، مصطفی»!
سمت چپمان ارتفاعی نداشت. یعنی مانعی نبود که جلو عراقیها را سد کند. فقط تپه ماهورهایی بود که منتهی میشد به دشت صاف و میرفت میرسید به طلاییه. بچههای ما بعد از شب دوم و سوم رفتند و نتوانستند به جایی برسند. یا شهید شدند یا اسیر. بعدها گروههای تفحص شهدا را نزدیکای پانصدمتری طلاییه پیدا کردند. میشود گفت عملیات خیبر توی همین منطقه گیر کرد.
زخم دستم خیلی اذیتم میکرد. مفصل آرنجم درب و داغون شده بود. دو سه ساعت ماندم. دیدم نمیتوانم درد را بیشتر از این تحمل کنم. خودم را کشیدم طرف جاده، که دیدم یک ماشین از توی تاریکی با چراغ روشن دارد میآید طرف ما. فکر کردم نیروی کمکی است. خوشحال شدم. بعد یادم افتاد همین چند لحظه پیش بود که یک ماشین مهمات را زدند. دعا کردم طوریش نشود. ماشین آمد نزدیک. در کمال ناباوری دیدم آقا مهدی ازش پیاده شد. همیشه خودش سفارش میکرد با چراغ خاموش در شب حرکت کنیم.
و اینبار، آن هم زیر آن آتش و در آن محاصره، با چراغ روشن آمده بود. گفتم: «میزنند، آقا مهدی. خاموش کن آن چراغ را!»
گفت: « نه. بگذار بچهها روحیه بگیرند بفهمند نیروهای خودی میتوانند تا اینجاها بیایند».حق داشت. تاریکی سرعت عمل بچهها را میگرفت. حتی منورها هم کاری از دستشان برنمیآمد. به من گفت: «اینجا نمان با این زخمت. سریع برگرد از بغل همین جاده برو عقب!»
بچههایی که بعد از من آمدند، شهدای گردان را میگویم، بغل همین جاده جا ماندند. برگشتم طرف حمید را نگاه کردم.جز تاریکی و گذر لحظهای نور شعلهپوش اسلحهها چیزی ندیدم.
بخشی از وصیت نامه این شهید بزرگوار را در زیر می خوانیم:
بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَالصِّدِّیقِینَ
در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را می نویسم و علم کامل دارم که در این مأموریت شهادت، جان به پروردگار بزرگ تسلیم نمایم. انشاءالله که خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود، گناهان بی شمار این بنده خطاکار را ببخشد.
وصیت به احسان و آسیه عزیز(فرزندان شهید):
هرگاه به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هرچند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید.
شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمائید و در پی مسائل اعتقادی تحقیق و مطالعه نمائید و با تفکر زیاد، تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید.
احکام اسلامی را (فروع دین) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید.
آشنایی کامل با قرآن کریم که نجات بخش شما در این دنیای سر تا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات تفکر زیاد نمائید و با صوت قرآن را فرا گیرید.
از راحت طلبی و به دست آوردن روزی به طور ساده دوری نمائید و دائم باید فردی پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید.
یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالی است که تحت ولایت الهی و رسول(ص) و امامش باشد در هر زمان و در هر وقت همت به اعمالی بگمارید که مورد تأیید رهبری و امامت باشد.
به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید.
قدر انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خود را صرف تحکیم پایه های آن قرار دهید.
به اخلاقیات اسلام اهمیت زیادی قائل و آن را کسب و عمل نمائید.
در جماعات و مراسم بخصوص نماز جمعه، دعای کمیل و . . . و در مجالس بزرگداشت شهدا مرتب شرکت نمائید.
رساله حضرت امام را دقیق خوانده و مو به مو اجرا نمائید.
حرمت مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست او قلمداد نمائید.
در زندگیتان همواره آزاد باشید و به هیچ چیز غیر از خدا آنچه که آنی است دل مبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است و فریب زرق و برق دنیا را نخورید. برحذر باشید از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید.
وصیت به فاطمه(همسر شهید):
میدانم در حق شما مدام ظلم کرده و وظیفهام را به جا نیاوردهام ولی یقین بدان که خود را بندهای قاصر و کم کار میدانم و امید دارم حلالم کنی.
احسان و آسیه امانت هائی هستند در دست تو و مدام در تربیت اسلامی آنها باید همت گماری و توجیه و کنترل مواردی که به آنها وصیت نمودم به عهده شماست.
احسان و آسیه امانت هائی هستند در دست تو و مدام در تربیت اسلامی آنها باید همت گماری و توجیه و کنترل مواردی که به آنها وصیت نمودم به عهده شماست.
درآمد یا پولی نداشته و ندارم که مهریه ات را بدهم انشاءالله که حلال خواهید کرد.
مقداری به مهدی مقروضم به شکلی که برایتان مقدور باشد پرداخت نمائید منتهی فشار مادی بیش از حد به خودتان در این مورد وارد نکنید.
انشاءالله که شما و عموم فامیل در یادبود من با یاد شهدای کربلا و امام حسین(ع) گریه و عزاداری نمائید و مرتب به یاد بیاورید که هستی دهنده اوست و باید شکر به مصلحت الهی گفت.
متأسفانه به علت نبودن وقت نتوانستم وصیتم را تمام نمایم از عموم آشنایان و فامیل حلالیت میخواهم . انشاءالله همه خدمتگذار اسلام خواهند بود.
انتهای پیام/