چخوف مبتلا به مرض سل شد و مجبور شد در شهری دور از اولگا زندگی کند و اولگا نیز بهخاطر بازیگریاش در تئاتر مجبور به اقامت در مسکو بود؛ اما نامههایی که بینشان ردوبدل شد از زیباترین نامههای عاشقانه جهان هستند. این نامهها در کتابی با عنوان «دلبند عزیزترینم» با ترجمه احمد پوری منتشر شده است. پنج نامه از این کتاب را میخوانید:
اولگای عزیزم، من زندهام و سالمم و امیدوارم تو هم باشی. اگر برایت نامه ننوشتهام، هم به خاطر هواست و هم اینکه دارم نمایشنامه را مینویسم. کمی خستهکننده شدهاست؛ اما در مجموع عمیق است. همانطور که کاملا انتظارش را داشتم بسیار آرام مینویسم. اگر آنطوری که میخواهم درنیاید باید بگذارم برای سال بعد. اما اگر این نشد به هر ترتیبی باید تمامش کنم. کاش میدانستی چقدر پکرم. اصلا دست خودم نیست. نمیتوانم دیدار دیگران را رد کنم. نمیتوانم. «مسکو» سرد است؟
نشستم، میزم را مرتب کردم، عکس تو را بیرون آوردم. مدت درازی نگاهش کردم. بهطور وحشتناکی در درون احساس شادی کردم. وقتی فکر کردم تو دوستم داری یکباره قلبم فروریخت. این است که خواستم باز برایت نامه بنویسم. دارم اذیتت میکنم؟ نه، خوب شد که دارم مینویسم مخصوصا بعد از اینکه دیروز نامهای یأسآلود برایت نوشتم. دیروز اصلا حال و حوصله نداشتم...به مهمترین سوال بپردازم: تو کی میآیی؟ باید بیایی. بیرحمی محض است که تمامی زمستان را از هم جدا باشیم...میتوانم دیدارت را تصور کنم. صورتت را میبینم، لبخندت را، میتوانم اولین کلماتت را بشنوم.
روز به خیر همسرم. دلبندم، تو نامههای مرا دوست نداری. میدانم و سلیقهات را تحسین میکنم؛ اما چه کنم که در این چند روز حال و روز خوبی نداشتم. امیدوارم شوهر پیر و بیچارهات را ببخشی و از دستش عصبانی نشوی. نامه دیروزت روحیهام را خراب کرد. نوشتهای که برای کریسمس نمیآیی یالتا (نام روستایی که چخوف بهدلیل بیماری در آن زندگی میکرد). نمیدانم با خودم چه کنم. یک دکتر میگوید میتوانم به مسکو بروم دیگری میگوید مطلقا نه. اما من نمیتوانم اینجا بمانم. اصلا نمیتوانم بدون تو. توداری نکن. اولگا برایم از هرچه که در سر داری بنویس. جزئیترین چیزها را برایم بنویس. نمیتوانی تصور کنی نامههایت چقدر برایم ارزش دارند. چقدر آرامم میکند. فراموش نکن که دوستت دارم. امروز میخواهم گورکی (ماکسیم گورکی) را ببینم. شاید بروم و تولستوی را هم ببینم.
شوهرت آنتون
چرا روزی که نامهای از تو ندارم بهنظر چون ابدیت میآید. بهنظرم میرسد، وقتی آدمی از یک کوره راه ابدی میگذرد، یکی از راههای فرار این است که خود را در کار و رویا غرق کند و از آن لذت ببرد. دوباره به دیدن تولستوی رفتهای؟ چرا جزئیات را برایم نمینویسی. من فقط این را میدانم که تو رفتهای او را ببینی. این کافی نیست و من هنوز به اختصار در نامههای تو عادت نکردهام. طولی نخواهد کشید که دیگر برایم کارت پستال خواهی فرستاد و بعد هم فقط دو کلمه زندهام یا چیزی شبیه آن. ترجیح میدهم حتی برایم ناسزا بنویسی. بگویی از زندگیت راضی نیستی، دلت نمیخواهد من با تو زندگی کنم و اینکه زن احمقی داری. قبول میکنم. البته من بیفکری کردم؛ اما امیدوارم که سلامتی تو این اجازه را بدهد که حداقل بخشی از زمستان را در مسکو بگذرانی. در غیر این صورت نیا آنتون. به من بگو چه کنم؟
درود هنرپیشه عزیز! از دست من به خاطر نامه ننوشتن عصبانی هستید؟ من اغلب مینویسم اما به دستتان نمیرسد. یک نفر در اداره پست که هردو میشناسیمش آنها را برمیدارد. درودها و شادباشهای سال نو را پیشاپیش برایتان میفرستم و آرزوی آیندهای خوب برایتان دارم. سعادتمند باشید و پولدار باشید و سالم باشید و شاد. حال ما بهطور قابل تحملی خوب است خوب میخوریم و خوب پشتسر این و آن حرف میزنیم. در باره شما زیاد صحبت میکنیم. ماشا وقتی به مسکو آمد به شما خواهد گفت کریسمس را چگونه گذراندهایم. موفقیتهای شما را برای «آدمهای تنها» تبریک نمیگویم هنوز امیدهای اندکی دارم که بیایید به یالتا و آن را اینجا اجرا کنید. تا حضورا به شکل مناسبتری به شما تبریک بگویم. خواهرم میگوید شما نقش آنا را فوقالعاده خوب بازی کردید. ای کاش تئاتر هنری بیاید «یالتا»!
آ.چخوف شما