به گزارش اقتصادنیوز به نقل از باشگاه خبرنگاران جوان، تاریخ در حال حاضر به اندازه کافی وحشیانه و ترسناک است. در پشت جنگها، بیماریها و قتلهایی که همگان راز آنها را میدانند، قصههایی وجود دارد که این وقایع را ترسناکتر میکنند. برخی از این داستانها را فقط میتوان با داستانهای فیلمهای مخصوص هالووین مقایسه کرد. اما برخلاف هیولاهای فیلم ترسناک که میتوان آنها را با گفتن این فقط یک فیلم است شکست داد، داستانهای وحشیانه این فهرست واقعی هستند.
در ادامه برخی از این داستانهای ترسناک واقعی را میخوانید:
در سال ۲۰۰۳، یانگ لیویی به عنوان اولین فضانورد چینی به فضا رفت، او در کپسول خود شناور بود که صدای ضربه و حرف زدن کسی را شنید. در فضا، هیچ کس نمیتواند صدای فریاد کسی را بشنود. با بازگشت به زمین، لیویی این واقعه را برای خبرنگاران توصیف کرد. صدا به او میگفت: "کسی بدنه سفینه را با چکش سوراخ میکند. " او نمیتوانست منبع صدا را تشخیص دهد. او شروع به بررسی کردن سفینه کرد، اما هیچ چیزی پیدا نکرد نه در داخل و نه خارج از سفینه.
دانشمندان در کشف ریشه این صداها تحقیقات زیادی انجام دادند، اما به نتیجهای نرسیدند. با بازگشت به زمین، لیویی دوباره کپسول را بررسی کرد. او و همکارانش هنوز متعجب بودند. خدمه تلاش کردند صدا را بازسازی کنند، اما هیچکدام شبیه به آن صدای مرموز نبود، دانشمندان محتملترین دلیل را برخورد فیزیکی شیء با فضاپیما دانستند. هیچ علامتی از برخورد در بدنه دیده نمیشد. هنوز هم راز این صدا مخفی مانده است.
ویروسی شیوع پیدا میکند. بقایای لرزان قربانیان در شهر گشت میزند. دولت سعی میکند آنها را سرکوب کند، اما آنها فرار میکنند. افراد محلی مسلح باید امور را به دست خودشان گرفته و آنها را بکشند. این داستان بسیاری از فیلمهای زامبی از REC گرفته تا Resident Evil است. برای قربانیان طاعون سیاه در انگلیس، اما این روایت، یک واقعیت بود. لندن به عنوان مرکزی برای شیوع بیشتر طاعون شناخته میشد. بیماران در خانههای خود زندانی و برای جلوگیری از دیدن بقیه مردم، درها را قفل میکردند. درب هر خانهای که فردی آلوده را در خود نگه داشته بود با صلیب قرمز روی آن مشخص شده بود تا دیگران از رفتن به آنجا منع شوند.
همزمان با کمبود غذا و دارو، شرایط در داخل خانهها خراب شد. مانند فیلم سرزمین مردگان George Romero، افراد آلوده شروع به فرار کردند، خانوادهها نگهبانان را برای فرار به قتل رساندند. وقتی کل شهر قرنطینه شد، مردم شورش و همه نگهبانان را قتل عام کردند، یک قربانی دیوانه تا آنجا پیش رفت که مواد منفجره خانگی تولید میکرد، اما آزادی از شهر ارزش اینهمه قتل و خونریزی را نداشت.
واقعه واترلو مترادف با مصیبتهای تاریخی است. ۶۰ هزار سرباز در میدان بلژیک کشته شدند. آنچه که آن سربازان هرگز حدس نمیزدند این است که آنها به یک قسمت مهم در باغبانی انگلیس تبدیل میشوند. یک سال بعد از واقعه واترلو، مزارع پاکسازی شدند. شرکتها تمام استخوانهای سربازان و اسبها را جمع آوری کردند. آنها برای بیشتر کردن فضا، استخوانها را به پودر تبدیل کردند. این رویه در بسیاری دیگر از نبردهای ناپلئون مانند لایپزیگ و اوسترلیتز نیز اتفاق افتاد.
روزنامههای آن زمان گزارش دادند که در مجموع بیش از یک میلیون استخوان انسانی و غیرانسانی کشف و پودر شدند. پودر بقایای انسانی به کود تبدیل شد و روغن مغز برای رشد گیاهان بسیار مفید بود. روزنامههای آن زمان تیتر زدند: "یک سرباز مرده با ارزشترین ماده تجاری است". این ماده به صورت انبوه به کشورهای دیگر ارسال شد و به رشد گیاهان در مرکز کشاورزی انگلیس کمک کرد و نسلی از اروپاییها غذایی را که با کمک اجساد ساخته شده بود میخوردند.
پاپ پیوس دوازدهم یک درخواست ساده داشت. او نمیخواست مومیایی شود. او میخواست جسد او همانطور که خدا ساخته بود، بماند و تجزیه شود. با مرگ وی در سال ۱۹۵۸، اثبات شد که مسئولیت پاپ پیوس دوازدهم در خارج از محافل کاتولیک بسیار بحث برانگیز است. مورخان که از او با عنوان پاپ قهرمان یاد میکردند.
فردی به نام Galeazzi-Lisi که دکتر پزشکی قانونی بود، روندی عجیب را به جای مومیایی روی جسد پاپ انجام داد. در این روند که با نام اسمز معطر شناخته میشد، بدن متوفی را به مدت ۲۴ ساعت در حالی که در سلفون پیچیده شده بود در روغنهای طبیعی خیس میکردند. اینکار بعدها با مخالفت دانشمندان رو به رو شد، زیرا باعث این عمل میشود اندامهای بدن در درون خودشان گازهای سمی تولید کنند، درباره پاپ این موضوع باعث شد زمانی که جنازه را جا به جا میکردند منفجر شود.
پس از منفجر شدن جسد، گالئاتزی-لیسی مجبور شد که پیوس را دوباره مومیایی کند، ولی برای اینکار خیلی دیر شده بود. بینی و انگشتان Pius XII متلاشی و تجزیه باعث تغییر رنگ بدن شد. عزاداران و نگهبانانی که در کلیسا در حال تماشا بودند از شدت بو غش میکنند. زندگی حرفهای Galeazzi-Lisi در همان روز به پایان رسید. او با اینکار بی لیاقتی خود را ثابت کرد و تنها کسی است که تاکنون از شهر واتیکان اخراج شده است.
مارتا واشنگتن به شوهرش جورج قول داد که او تا سال ۱۸۰۰ زنده خواهد ماند. جورج واشنگتن شنبه شب ۱۴ دسامبر ۱۷۹۹ درگذشت. ظاهراً مارتا که نمیخواست زیر قول خود زده باشد، با دکتر ویلیام تورنتون تماس گرفت. جورج واشنگتن از زنده به خاک سپرده شدن بسیار میترسید. داستانهای وحشتناک تابوتها با خراشهای داخلش او را وحشت زده میکرد. او با منشی خود، توبیاس لیر قرار گذاشت که پس از تأیید مرگش اجازه ندهد بدن او قبل از سه روز از مرگ به خاک سپرده شود. به همین دلیل بود که تورنتون آمد و ایده خود را روی جورج عملی کرد.
ویلیام تورنتون یکی از معتبرترین پزشکان زمان خود بود. تورنتون که در بهترین مدارس اروپا تحصیل کرده است، سوگند یاد کرد که میتواند همه مشکلات را برای واشنگتن درمان کند. واشنگتن قبل از رسیدن وی درگذشت. این مانعی برای تورنتون نبود، او جورج را مانند یک بوقلمون مراسم شکرگذاری در لایههایی از پتو قنداق کرد، با افزایش پیوسته دمای بدن واشنگتن، تورنتون هوا را در ریههای او پمپاژ میکند تا نفس کشیدنش را تحریک کند. برای راه اندازی مجدد قلب جورج، تورنتون به رئیس جمهور خون گوسفندی را تزریق کرد. سرانجام واشنگتن دوباره زنده شد و گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
معمولا دانشمندان دیوانه جایزه نوبل را دریافت نمیکنند. ایوان پاولوف استثنایی است که این قاعده را اثبات میکند. پاولوف بیشتر به خاطر آزمایش تهویه سگ معروف است. یکی از دانشجویان پاولوف، نیکلای کراسنوگورسکی، میخواست آزمایشات استادش را ادامه داده و آنها را روی انسان گسترش دهد. او با گرفتن کودکان از پرورشگاه، بدون مشکل از طرف والدین یا کسی روی آنها آزمایشاتی انجام دهد.
تکرار مجموعه آزمایشهای معروف سگ مربی غیرممکن است. انسان کمتر از سگ تمایل به خوردن غذا دارد. این دانشجو با بندهای چرمی و چرخ دندههای فلزی، دهان بچهها را باز نگه میداشت. دستگاههای قلاب شده در داخل دهان، بزاق جمع شده آنها را اندازه گیری میکرد. هر زمان که غذا میخواست توزیع شود، یک پد الکترونیکی باعث باز شدن بیش از حد دهان آنها میشد. بچهها هم مجبور به خوردن غذاها از کلوچه تا غذاهای بد و کثیف بودند. اگرچه این تحقیقات بسیار غیراخلاقی است، اما درک علمی شرطی شدن بر روی انسان را بیشتر میکند. برخلاف سگهای پاولوف، انسان نسبت به تغییرات جزئی در محرکها کمتر حساس بود. کودکان آزمایشگاهی کرانسنگورسکی از طریق رنج و مشکلات خود زمینه ساز تئوری مدرن رفتار درمانی شناختی شدند.
رابرت پیری امروز بیشتر به خاطر سفرهای خود به قطب شمال در سال ۱۹۰۹ شناخته میشود. در سپتامبر ۱۸۹۷ او ناخواسته با همراهی شش اسکیمو از گرینلند به نیویورک رفت. موزه تاریخ طبیعی آمریکا قرار بود با استفاده از آنها تاتری را اجرا کند. در میان این شش نفر مینیک، یک پسر ۷ ساله و پدرش قیسوک نیز بودند.
این افراد در جلوی بازدیدکنندگان باید راه میرفتند و رفتار طبیعی از خود نشان میدادند. در نتیجه عادت نکردن به میکروبها در نیویورک، چهار نفر از جمله قیسوک فوراً درگذشت. دیگری اندکی بعد عازم قطب شمال شد. صدها مایل با خانه فاصله داشت، مینیک والاس تنها ماند. موزه مراسم تشییع جنازه قیسوک را برگزار کرد. مینیک در حالی که پدرش را در باغ موزه آرام گرفت، تماشا کرد. در واقع، این موزه فقط یک سیاهه چوب پیچیده شده با خز را دفن کرد. بدن واقعی قیسوک به همراه سه اسکیمو دیگر در بیمارستان بلویو کالبدشکافی شدند.
جان اسکات هریسون این تمایز نادر را دارد که تنها کسی است که فرزند رئیس جمهور گذشته ایالات متحده (ویلیام هنری هریسون) و پدر رئیس جمهور آینده (بنیامین هریسون) است. او این تمایز نادر را از قربانی شدن یک محفظه تشریح شبیه به Leatherface دارد.
به عنوان یک نماینده کنگره در اوهایو، دوران تصدی جان اسکات هریسون در سیاست بسیار موفقیت آمیز بود و همین موضوع توضیح میدهد که چرا بسیاری از مردم در مراسم خاکسپاری وی در ۲۵ مه ۱۸۷۸ شرکت کردند. در طول مراسم، عزاداران متوجه شدند کسی قبر مجاور آگوستوس دوین را سرقت کرده است. پسرانش با نگرانی از اینکه سرنوشت جان هریسون ممکن است به همین سرنوشت برسد، سه سنگ بزرگ که با سیمان ساخته شده بودند را روی تابوت قرار دادند. ۱۶ مرد آن سنگها را بلند کرده بودند. برای احتیاط بیشتر، یک نگهبان استخدام شد تا به مدت یک ماه مراقب قبر بماند.
با کنجکاوی در مورد سرنوشت آقای دوین و نیاز دانشکده پزشکی در مطالعه اجساد، حکم جستجو برای کالج پزشکی اوهایو به دست آمد. در جستجوی این دانشکده، دانشمندان چندین کشف کلان از جمله جعبهای از اعضای بدن خشک شده و جسد پاشیده شده یک نوزاد شش ماهه را کشف کردند. اما یکی از عجیبترین کشفها جسد برهنه نقاب دار بود که از طناب آویزان شده بود. آنها ماسک را برداشتند و چهره جان اسکات هریسون را دیدند. کمتر از ۲۴ ساعت پس از خاکسپاری با وجود تمام اقدامات احتیاطی جسد وی سرقت شده بود.
ترور لینکلن یکی از غم انگیزترین وقایع تاریخ ایالات متحده بود. اعضای عالی رتبه دولت آمریکا از جمله اندرو جانسون معاون رئیس جمهور و ویلیام سوارد وزیر امور خارجه آن شب توسط توطئه گران مورد هدف قرار گرفتند. یکی از قربانیان ناخواسته این ماجرا کلارا هریس بود که همزمان با ترور لینکلن مرگ او نیز اتفاق افتاد.
قرار نبود که کلارا هریس در آوریل سال ۱۸۶۵ در تئاتر فورد حضور داشته باشد. او و هانری راتبون، رئیس اصلی تئاتر، به در خواست بانوی اول ماری تاد لینکلن در این تئاتر شرکت کردند. به دنبال پیروزی اخیر در جنگ داخلی، تماشاگران تئاتر حال و هوای جشنی داشتند. اما، همانطور که تاریخ به خوبی میداند، هنگامی که جان ویلکس بوث وارد اتاق رئیس جمهور شد و به سر وی شلیک کرد، این جشن تمام شد. Rathbone در تلاش برای دستگیری قاتل، بازوی Boothe را گرفت، اما بوث او را با چاقو زد. در حالی که خنجر خونین هنوز در دستش بود، بوث فرار کرد.
سالها بعد، کلارا هریس و هنری راتبون ازدواج کردند. کلارا که قادر به جدا شدن از لباس آغشته به خون همسرش نبود، آن را در پشت کمد دیواری نگهداری میکرد. او معتقد بود که ممکن است شبح لینکلن را احضار کند. ارواح با راتبون نیز صحبت میکردند. راتبن صداهایی را از دیوار میشنید که کلارا را مسئول مرگ لینکلن میدانستند و به راتبون دستور دادند که انتقام رئیس جمهور سقوط را از کلارا بگیرد. راتبون با یک تفنگ در شب کریسمس سال ۱۸۸۳ به کلارا شلیک کرد و او را کشت.