جلال مقدم در دوران فعالیتش، هفت فیلمنامه نوشت. همچنین طی سالهای ۱۳۴۵ تا ۱۳۶۵ هشت فیلم سینمایی را کارگردانی کرد. او پس از کارگردانی فیلم چمدان در سال ۱۳۶۵ دیگر فیلمی نساخت و فعالیت سینمایی را تنها در عرصه بازیگری دنبال کرد. او در ۱۷ فیلم سینمایی به ایفای نقش پرداخته است و همکاری با کارگردانهای مشهوری چون ابراهیم گلستان، مسعود کیمیایی، علی حاتمی و داریوش مهرجویی را در کارنامه خود دارد.
داود رشیدی، بازیگر فقید که ورودش به سینما را مدیون جلال مقدم میداند در مصاحبهای دراینباره توضیح داده است: «سال ۱۳۴۱ به ایران آمدم و مشغول در اداره تئاتر و عشق به تئاتر و در گرمی محیط تئاتری آن موقع به سختی میشد به فکر سینما افتاد، اما بالاخره باید این اتفاق میافتاد. با جلال مقدم خیلی دوست بودم و از نظر فکری و فرهنگی نزدیک. شاید او در آن زمان تنها کسی بود که میتوانست من را به طرف سینما بکشاند. زبان یکدیگر را میفهمیدیم. خوش اخلاق، ساده، بیریا و با استعداد بود که به اندازه کافی قدرش شناخته نشد. او با سناریوی زیبای «فرار از تله» سراغ من آمد و در تمام زمان فیلمبرداری مهربانی و راهنماییهای موثرش را فراموش نکرد. اولین فیلم من «فرار از تله» برایم سرشار از خاطرات خوب است، از دوستی که او را خیلی زود از دست دادم جلال مقدم و دوستی که الان آن سر دنیاست بهروز وثوقی. این فیلم نقطه عطفی در زندگیام بود.»محمدعلی کشاورز، هنرپیشه بزرگ سینما و تئاتر دیگر بازیگری است که از این هنرمند به خوبی یاد میکند و میگوید: «جلال مقدم انسانی باسواد و باشعور بود که درباره مقوله هنر و بهخصوص تئاتر اطلاعات وسیعی داشت. متاسفانه خیلی زود از میان ما رفت.»فریبا کوثری از نسل بازیگران پس از انقلاب نیز از مقدم خاطرات خوبی به یاد دارد و در مصاحبهای گفته است: «سال ۶۸ در چند سکانس از «دندان مار» افتخار همکاری با مرحوم جلال مقدم را داشتم. در همان چند سکانس غیر از مهربانی و انگیزه بالا برای کار، چیزی از ایشان به یاد ندارم. او انسان ساکت و موقری بود و خیلی غریب از دنیا رفت.»جلال مقدم با کارنامه پربارش اما چندان اهل هیاهو نبود. خود دراینباره توضیح داده است: «برای من ارزش ایجاد رابطه با مولوی، با کریشنا مورتی، با ویسکونتی، با ناصر خسرو به مراتب بیشتر است تا ایجاد رابطه با فلور، گلور، پرویز و کامبیز … من اصلا تعهدی ندارم که با سی میلیون آدم رابطه داشته باشم. از سروصدا خوشم نمیآید. یعنی فکر میکنم چه لزومی دارد آدم کاری بکند و سر و صدا راه بیندازد. مگر نانوایی که نان درست میکند مرتب داد و بیداد میکند؟»وی همچنین از عنوانها و برچسبها خوشش نمیآمد و میگفت: «خودم را هنرمند نمیدانم. خودم را سینماگری حرفهای میدانم. شغل من این است که فیلم بسازم. شاید از بین ده جفت کفشی که درست میکنم از دو جفتش هم خوشم نیاید و ممکن است بعدا کفشی درست کنم که جبران کفشهای قبلیام را بکند. سعی کردهام فیلمهایم به سینما بیشتر شبیه باشد تا به حرفهای اقلیت روشنفکر. من سعی کردهام در یک فیلم مهمترین مساله یعنی فرم و ریتم را رعایت کنم؛ بهخصوص ریتم را. اعتقاد ندارم که سینما کارخانه نارنجکسازی است و برای پیشبرد عقایدم هیچوقت متوسل به کوکتل مولوتوف نخواهم شد … کیمیایی قهرمان ساز است و من هیچ علاقهای به قهرمان ندارم. من بیشتر به آدم توجه دارم با تیپهای مختلف. آدمهایی که در طول عمرم به آنها برخورد کردهام و آنها را دیدهام. معتقدم که به هر حال سینما، سرگذشت آدم است... من هیچ وقت طرفدار تزهای انقلابی اجتماعی نیستم؛ و راحت بگویم مثلا «مارکسیسم» پیرزن بزک کردهای است که باید در یک صندوقخانه مومیاییاش کرد. بارها گفتهام و باز هم میگویم که روشنفکر نیستم و از روشنفکری هم بدم میآید. هیچ دلیلی هم نمیبینم حرفی را که میشود خیلی راحت زد، پیچ و تاب بدهم. این انگ روشنفکری را هم الکی به ما چسباندند. علتش هم فیلم «خشت و آینه» گلستان بود. گلستان از من خواست نقش یک روشنفکر حراف را در این فیلم بازی کنم. فیلم که در آمد، روشنفکرها ما را دوره کردند که چقدر خوب بود و بهبه و چهچه. این برچسب از آن فیلم به ما زده شد. درحالیکه من خودم را روشنفکر نمیدانم. کما اینکه کیمیایی و حاتمی را هم روشنفکر نمیدانم. … نسل جوان خیلی مرا عصبانی میکند. چون من همیشه از دو دسته متنفر بودهام؛ بیسوادها و انتلکوئلها و جوانها جزو دسته اول هستند.»مقدم همچنین از نادیده گرفته شدن خدماتش به سینما گلهمند بود و میگفت: «خیلیها معتقدند که فیلمهای من نسبت به مجموعه فیلمفارسی، یکسر و گردن بالاتر بوده، اما گاهی مسوولان این را قبول ندارند. حالا اسم نمیبرم ولی به من میگویند تو هیچ کاری برای سینمای ایران نکردهای. پشت گردن آدم از این حرف داغ میشود. فکر میکنید آدمی مثل من تنها دلخوشیاش این است که بالاخره یک کاری کرده. آن وقت یکهو یک تشت آب سرد روی آدم ریخته میشود. فیلمسازی در اینجا برای من مثل این است که با ترمز دستی کشیده بخواهم رانندگی کنم.»جلال مقدم که از آلزایمر رنج مىبرد اوایل اسفند ماه سال ۱۳۷۴ بر اثر سانحه رانندگی در خیابان کریمخان زند تهران، به بیمارستان منتقل شد و پس از هفتهها که در کما بهسر میبرد، ۲۹ فروردین سال ۱۳۷۵ در سن ۶۷ سالگی درگذشت.