به گزارش ورزش سه ، آرش نصیری روزنامهنگار خوش قلمی است که گهگاه از فوتبال هم مینویسد.او متولد خطه مازندران است و مثل اکثر متولدین دهه پنجاه در همه آن استان سرسبز دل در گروی نساجی دارد.
مرگ نادر دستنشان فرصتی برای مرور خاطرات قدیمی به قلم زیبای او شده است:
وقتی محمد تقوی لب باز کرد که با بغض از آقانادر بگوید اشکم سرازیر شد. لابد او هم، سالهای لیگ قدس، قبل از آنکه خودش ستارهی جوان تیم مازندران باشد و بازیکن ثابت و محبوب تیم، همانجا روی همان سکوهای داغ ورزشگاه ساری مینشست و دلبریها، پاسهای دقیق و شوتهای چون موشک امپراطور را میدید.
نه، محمد برادر رضا تقوی بود که خود ستارهای در تیم مازندران بود و امکان نداشت مثل آن نوجوان سیزده چهارده سالهای باشد که سوار مینیبوس میشد و خودش را به مرکز استان میرساند تا سر ظهر تیرماه شرجی مازندران، از کوچه کنار سینما سپهر و پشت دبیرستان طالقانی به ورزشگاه برود و از ظهر تا ساعت شش بعد از ظهر در آفتاب داغ بنشیند تا جزو آن بیست هزار نفری باشد که کیپ تا کیپ ورزشگاه را پر کردهاند و یک صدا یکی از چند تیم صدرجدولی آن سالهای لیگ قدس را تشویق میکنند.
در آن تیم، پیروز جغتارپور، حسین مسگرساروی، فرامرز اضطراری، رضا تقوی و یکی دو تن دیگر، از جمله سالهای بعدتر همین محمد تقوی هم جزو بهترینها و محبوب بودند، اما نادر دست نشان چیز دیگری بود؛ حضورش در میدان مثل حضور علی پروین برای پرسپولیس و سیروس قایقران برای گیلان بود. یک چیز دیگر بود. باهوش و شوتزن و کاریزماتیک. گلها و شوتها و حرکتش در زمین، اول جایگاه شمال غربی ورزشگاه (که جایگاه ویژه قائمشهریها بود) را و بعد همه ورزشگاه را از جا میپراند.
او اسطوره و قهرمان مردمان شهر خسته بود و قهرمان شدن کار سادهای نیست. از همه تیمهای بزرگ پیشنهاد داشت اما نساجی را رها نکرد تا محبوب و اسطورهی شهر خسته باقی بماند و آخرش هم، بعد از مربیگری در حدود بیست تیم از چهارگوشه ایران، در شهر خسته از دنیا رفت، غمگین و غریبانه و بینفس... امپراطور فوتبال مازندران، نادر دست نشان...
چشم که میبندم بازیکنان تیم منتخب مازندران را میبینم که از ضلع شمالی ورزشگاه وارد زمین میشوند و بعد، گوینده با هیجان اسامی بازیکنان تیم را میخواند و در آن بین، اسم نادر دست نشان میآید و بیست هزار نفر از سکوهای سیمانی ورزشگاه بلند میشوند و «شیره» را بلندتر فریاد میزنند، و در رویای آن سالهای عجیب میروم؛ وقتی یک نوجوان سیزده چهارده ساله بودم و بیش از پنج ساعت، در زیر آفتاب سوزان و شرجی تیرماه مازندران، به ضلع شمالی ورزشگاه چشم میدوختم تا قهرمانهای دیارم وارد شوند و دو ساعت از غربتهای سالهای عجیب میانه دهه شصت رها شوم.
امپراطور نادر دست نشان یکی از قهرمانهای نوجوانی من بود.
روحش در آرامش و آمرزش ابدی.