خبرگزاری فارس-گروه حماسه ومقاومت: سال ۱۴۰۰ و آستانه ورود به قرن جدید برای بسیاری از مردم به فال نیک گرفته میشود. اینکه با نو شدن قرن حتماً زندگی بهتری برایشان رقم میخورد. اما روزهای پایانی قرن گذشته برای مهدی هدیهای به ارمغان آورد که او را در جوانی به آرزویش رساند. ۲۵ اسفندماه سال ۱۳۹۹ منطقه المیادین سوریه معراج مدافع حرم، مهدی بختیاری شد و او پاداش چند سال سربازی برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) را گرفت و شهید شد.
آنچه در ادامه این مطلب این میخوانید حاصل گفت و گو با «زهرا بیگدلی» همسر این شهید است در آستانه چهلمین روز شهادت است:
شهید مدافع حرم مهدی بختیاری
*لحظهای که محبت مهدی به دلم نشست
دختر خاله آقا مهدی با من دوست بود و با توجه به شناختی که هم از بنده داشت و هم از مهدی ما را برای ازدواج به هم معرفی کرد. اما خانواده ما ساکن قزوین بودند و خانواده آقا مهدی ساکن تهران. به همین دلیل شناخت زیادی از او نداشتیم. اما با موافقت پدرم، قرار شد به خواستگاری بیایند تا همدیگر را ببینیم. دایی من هم در جلسه حضور داشت. بعد صحبتهای معمول این مراسم، پدرم علیرغم میلش و با پیشنهاد دایی، اجازه داد چند دقیقهای دو نفری به اتاق برویم و با هم صحبت کنیم. پدرم موافق صحبت خصوصی در جلسه اول نبود. راستش را بخواهید در همان لحظهای که برای صحبت به اتاق رفتیم، محبتش را در دلم حس کردم.
آقا مهدی مخالفت پدرم را متوجه شد برای همین تمام مدتی که داخل اتاق بودیم میگفت: سریعتر حرف بزنیم که حاج آقا زیاد ناراحت نشود. با اینکه در جلسه اول فقط هفت دقیقه صحبت کردیم اما این رفتارش که نمیخواست پدرم ناراحت بشود، ادب، احترام و حتی نحوه نشست و برخاستاش باعث شد به دلم بنشیند.
در جلسه خواستگاری آقا مهدی گفت پاسدار هست اما درباره ماموریتهایی که میرفت و اتفاقاتی که در آنجا میافتاد، توضیحی نداد و گفت در آینده بیشتر از شغلام برایتان میگویم. اتفاقاً بعدها همین موضوع باعث شوخی و خندهمان شد، به شوخی بهشان میگفتم: شرایط شغلتان را برای من توضیح ندادی و گفتی بعدا توضیح میدم. آقا مهدی هم میخندید و میگفت خوب بعداً دارم توضیح میدم.
*رفتار مهدی متفاوت بود
رفتار آقا مهدی بسیار جالب بود. هم روحیه لطیف و ظریفی داشت و هم در عین حال جدی و مغرور بود. یعنی با خانواده، دوستان و آشنایان با لطافت خاصی برخورد میکرد و نسبت به آنها بسیار دلسوز و مهربان بود اما در عین حال شخصیت جدی و مغروری داشت. در خانه هم احترام خاصی با من و محارمش داشت. او اعتقاد داشت شخصیت خانمها بسیار لطیف است.
*همه کار فقط به خاطر «تو»
من و مهدی به قدری دلبسته هم بودیم که قبل از هر کاری به جای اینکه منفعت شخصی خودمان را در نظر بگیریم، عشق بینمان را پیش میکشیدیم. مثلا آقا مهدی میگفت: زهرا جان فقط به خاطر شما این کار را میکنم یا میگفت چون شما دوست دارید این کار را انجام میدهم. یادم میآید که قبل از انجام هر کاری این کلمات خیلی زیاد بینمان رد و بدل میشد.
*مهدی هفت هفته نیامد
اولین باری که آقا مهدی درباره جنگ سوریه با من صحبت کرد مرداد سال ۱۳۹۳ یعنی اوایل دوران عقدمان بود که گفت احتمال دارد عازم سوریه بشود. سه ماه بعد از عقدمان هم برای اولین بار، عازم سوریه شد و ماموریتشان یک ماه ونیم طول کشید. مهدی در دورانی که عقد بودیم همیشه آخر هفته به منزل ما در قزوین میآمد. اما وقتی برای اولین بار که به سوریه رفت حدود هفت هفته گذشت اما خبری از مهدی نبود. خانوادهام سراغش را میگرفتند و میپرسیدند چرا نمیآید؟ اما من به هیچکس نگفتم که رفته سوریه و فقط میگفتم ماموریت است.
*وقتی کنار ما بود، الویتش ما بودیم
رفت و آمد او به سوریه همچنان بعد از ازدواج و حتی بچهدار شدنمان ادامه داشت. مهدی سعی میکرد زمانی که کنار ما بود خودش را درگیر اتفاقات سوریه نکند و اولویتاش این بود که نبودش را با خرید، تفریح و ... برای من و امیرعباس فرزندمان جبران کند و تا یک هفته فقط به فکر ما بود. اما گاهی اگر صحبتی پیش میآمد برایم از اتفاقات آنجا تعریف میکرد.
*طاقت دیدن این چهره همسرم را نداشتم
اوایل، نبود همسرم با توجه به فرزند کوچکی که داشتیم خیلی سخت بود مخصوصاً زمانی که امیرعباس کمتر از شش ماه داشت، اما سختتر از آن، برایم دیدن چهره آقا مهدی بود چون در آن مدت حدود ده ماه به سوریه نرفت. این دوری اذیتاش میکرد و برایش خیلی سخت میگذشت. من هم اصلاً دلم نمیخواست مانع رسیدن به هدفاش باشم و چهره مهدی را ناراحت ببینم. با این حال زمانی که ماموریت بود هم حواسش به من و امیرعباس بود. یادم است وقتی که باردار بودم تاکید داشت برای تعیین جنسیت که رفتم حتماً برایش فیلم بگیرم و بفرستم.
*مهدی گفت قرار است ترفیع درجه بگیرم
مهدی درجه سرگردی داشت اما از سال ۹۲ که با درجه ستوان دوم از دانشگاه امام حسین(ع) فارغ التحصیل شد، هیچ وقت کارت شناسایی اش را تغییر نداد. اصلا در قید و بند این ستارهها نبود و برایش اهمیتی نداشت که در چه جایگاهی است و چه مسئولیتی دارد. چند باری که از او علت این کارش را پرسیدم میگفت: «این درجهها به درد چیزی که من دنبالش هستم نمیخورد.» اما آخرین بار وقتی ازش پرسیدم گفت: «انشاءالله وقتی از ماموریت برگشتم ترفیع میگیرم.» انگار بهش الهام شده بود که قرار است به درجه بالاتری که همان درجه شهادت بود، نائل شود.
*من لیاقت همسر شهید شدن ندارم
همسرم درباره شهادت زیاد با من صحبت میکرد و از هر طریقی حرف شهادت خودش را پیش میکشید. مثلاً در این مدت هفت سال زندگی مشترک هر ویدیویی که از آقا مهدی میگرفتم یا با هم میگرفتیم، حتماً اول یا آخر ویدیو میگفت: «خانم برای شهادت من هم دعا کنید.» یا میگفت: «دعا کن شهید بشم.» امکان نداشت، ویدیویی بگیرم و مهدی این جملهها را نگوید. واکنشهای من به موضوع شهادت متفاوت بود، گاهی به شوخی میگرفتم، میخندیدم و میگفتم: نه حالا شهید نمیشوی. یا میگفتم: من لیاقت همسر شهید بودن را ندارم. اما گاهی هم ناراحت میشدم و مهدی هم سعی میکرد با تغییر بحث حالم را خوب کند.
ولی آخرین بار، روز قبل از اعزام به او گفتم: آقا مهدی من لایق همسر شهید بودن نیستم و مطمئنم فعلاً شهید نمیشوی. مهدی سریع واکنش نشان داد و گفت: نه اینطور نیست. مطمئن باش حتماً لایق هستی و از دامن زن است که مرد به معراج میرسد.
*احساس کردم که تمام زندگیم را از دست دادم
ما بعد از ازدواج ساکن تهران شده بودیم و چون خانه پدرم قزوین بو،د در این چند سال به واسطه ماموریتهای مهدی، رفت و آمد زیادی به قزوین داشتم. به همین خاطر مهدی، خانهای برایم در آنجا اجاره کرد.
من قزوین بودم که پدرم زنگ زد و گفت: قرار است، برای انجام کاری به تهران برود و از من خواست با او بروم تا برای احوالپرسی به خانه پدری آقا مهدی برویم، اتفاقاً خواهرم هم منزل ما بود و با مادرم تلفنی صحبت میکرد. شک کردم. اولش فکر کردم خدایی نکرده برای پدر و مادر آقا مهدی اتفاقی افتاده است.
کم کم که تماسها با خواهرم بیشتر شد، او را قسم دادم که بگوید چه اتفاقی افتاده. گفت: میگویند آقا مهدی مجروح شده است. بعد از شنیدن این حرف خیلی بی قراری کردم چون میدانستم و دیده بودم که وقتی خبر شهادت کسی را میدهند اول میگویند مجروح شده است. فقط میگفتم الهی که واقعا مجروح شده باشی. در دلم با او صحبت میکردم: مهدی جان بی دست بیا، قطع نخاع بیا ولی بیا، من خودم پرستاریات را میکنم. خیلی بیقرار بودم اما بعد که به برادر مهدی زنگ زدم و او هم گفت که مجروح شده، آرام گرفتم. هرچند ته دلم میدانستم همه این حرفها نقشه است.
زمانی که رسیدیم منزل پدر شوهرم بنر اول را که دیدم، حتی خود امیرعباس نشانم داد و گفت: بابا، احساس کردم که تمام زندگیم را از دست دادم.
*مهدی شهید شد
مهدی به همراه شهید برسنجی و دو نفر دیگر از نیروهای سوری با ماشین برای گشت زنی رفته بودند اما در اثر مین گذاری که در جاده شده بود، ماشین منفجر میشود. اینطور که شنیدم لحظه اول مهدی زنده بوده و خودش بیسیم زده ولی وقتی به بهداری منتقل میشوند، به شهادت میرسد.
*فرق داره که علی اکبری شهید بشی یا حبیبی!
همسرم روز قبل از اعزاماش به من گفت: خانم برایم دعا کن. پرسیدم: چه دعایی؟! جواب داد: خودت که میدونی. بهش گفتم: آقا مهدی! سردار همدانی هم سن زیادی داشت که شهید شد، ان شاءالله شما هم همانطور شهید بشوی. گفت: نه خانم خیلی فرق داره که علی اکبری شهید بشی یا حبیبی!
*روز متفاوت یک پاسدار بعد از ۷ سال
لحظه وداع را خیلی خوب به خاطر دارم. حتی در تمام لحظات، گوشی دستم بود و با امیرعباس و پدرش سلفی میگرفتیم. برای وداع کنار آقا مهدی نشستم، دست میکشیدم روی تمام زخمهایش و بهش تبریک گفتم. لحظه خیلی شیرینی بود.
چقدر هم روز قشنگی بود! روز میلاد امام حسین(ع)، روز پاسدار و شب ولادت حضرت عباس(ع)، برایش کیک سفارش دادیم، در این هفت سال زندگی مشترکمان هر سال روز پاسدار برای آقا مهدی کیک میپختم و امسال اولین سالی بود که نتوانستم کیک درست کنم و سفارش دادیم.
همسر و فرزند شهید مهدی بختیاری
*تنها جایی که بعد از مهدی آرامم میکند
دلتنگیهایم فقط با آقا مهدی رفع میشود، وقتی آقا مهدی ماموریت میرفت، زمانی که تماس میگرفت و میفهمید از لحن صدایم که دلتنگ هستم یک ساعت کامل با من حرف میزد و آرامم میکرد. طوری که تا دو هفته انرژی داشتم و مهدی را کنار خودم حس میکردم. تنها چیزی که در حال حاضر آرامم میکند، قطعه ۵۳ بهشت زهرا است.
گفتوگو: زینب نادعلی
انتهای پیام/