سرلشکر شهید علی صیاد شیرازی در سال ۱۳۲۳ در شهرستان درگز از توابع خراسان دیده به جهان گشود و توانست مزد اخلاصش را در سن ۵۵ سالگی از خالق خود بگیرد و در ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ با ترور منافقین، شهادت را در آغوش بگیرد. در حالی که به تازگی سالروز شهادت این امیر سرافراز کشورمان را پشت سرگذاشتهایم، گفتوگویی صمیمانه با مریم صیاد شیرازی فرزند بزرگ شهید انجام دادیم که در قالب روایات زیر پیش رو دارید.
کمرنگ، ولی به یاد ماندنی
چون همیشه پدر در مأموریتهای مختلف بود، برای همین فرصت آنچنانی نداشت که با ما گفتگو کند.
انتظاراتش را به ما بگوید یا آنکه ما را نصیحت کند. ما رفتار و اخلاق او را در تعامل با افراد دور و برش میدیدیم. تقوایی که از یک انسان میشود انتظار داشت را من در رفتار پدر لمس میکردم. همیشه پدر به سادگی میگفت: «من یک سرباز اسلام هستم.»
من فرزند بزرگ خانواده بودم و آن چیزی که در خانه حاکم بود نبود پدر بود. مادر در بیشتر اوقات تنها بود و مجبور میشد مسئولیت تربیت چهار فرزند خود را به تنهایی به دوش بکشد، ولی آن چیزی که برایم بیشتر در زندگیام پررنگ بود، سفارشات پدر قبل از رفتن به مأموریتهایش بود. همیشه به بنده به عنوان فرزند بزرگ خانواده میگفت: «در نبود من مراقب مادر و خانواده باش». پدر وقتی دغدغه مرا نسبت به خانواده میدید، جملهای به من گفت که هنوز آن را فراموش نکردهام؛ آن جمله این بود: «تا زمانی که زنده هستی و این دغدغه نسبت به پدر و مادرت را با خود به همراه داشته باشی به خودت امیدوار باش. ولی زمانی که حس مسئولیت نسبت به پدر و مادرت از دست رفت، بدان جایی خطا کردهای و مسیر را در زندگی اشتباه طی کردهای.»
خانواده پرجمعیت صیاد
پدر با تمام مشغلههای کاری که داشت واقعاً از بُعد رسیدگی به خانواده (نه تنها ما بلکه خانواده پدری خودش) کم نمیگذاشت. خانواده پدر هشت خواهر و برادر بودند و پدرم فرزند بزرگ خانواده بود، ولی به مشکلات آنها و همچنین فامیل اهمیت میداد و به رسیدگی آنها اهتمام میورزید. با آنکه شما یک فرد نظامی را از بیرون بنگرید فکر نمیکنید که در ابعاد ریز مشکلات و ... آنقدر بتواند مؤثر قرار بگیرد، ولی پدر تا موقعی که به شهادت رسید بر تمام ابعاد روی خودش کار کرد و هیچ چیز را به راحتی به دست نیاورد. در این مسیر هیچ الگویی نداشت بلکه همه تجربیاتش با لطف و عنایت پروردگار بود که به دست آورده بود. همچنین توانست به بهترین وجه مزد زحمات و اخلاص خودش را با شهادت بگیرد.
دعای شهادت مادر
پدر موقع شهادت جانشین بازرسی نیروهای مسلح بود. فکر نمیکردیم با آنکه ۱۰ سال از جنگ گذشته است هنوز منافقین کینه پدر را در دل داشته باشند و به خاطر ضربه کاری که از بابا در عملیات مرصاد دیده بودند در این فکر باشند که روزی ایشان را به شهادت برسانند. شب جمعهای که پدر قبل از شهادتش به مشهد رفته بود، مادر بیقرار بود. او را به امامزاده صالح بردیم و مادر گفت میخواهم در امامزاده بیشتر بمانم و در مراسم دعای کمیل امامزاده شرکت کنم. مادر بعد از شهادت پدر تعریف کرد: آن شب دلشوره عجیبی داشتم. دلم شکست و این جمله بر زبانم جاری شد:
«خدایا شهادت را خانوادگی قسمت ما بکن»، ولی فکر نمیکردم آنقدر سریع دعایم به اجابت برسد و شهادت قسمت پدرتان شود. در صورتی که مادر آرزوی دسته جمعی شهادت را داشت.
صیاد با دعوت شهدا رفت
نکته جالب اینکه پدرم در عید سال ۷۸ چند روز قبل از شهادتش در خواب دوستان شهیدش را دیده بود. آنها بابا را دعودت کرده بودند که همراه آنها برود. ظاهراً مادر اجازه نمیداد و یک نگاه پدر به رفتن دوستانش بود و نگاه دیگرش به مادرم. وقتی پدر از خواب بیدار میشود به مادرم میگوید اجازه بده که من بروم. میخواست رضایت مادر را بگیرد که مادر موافقت نمیکرد، ولی آن شب خود مادر در امامزاده صالح با گریه دعای شهادت بر زبانش جاری میشود. پسفردای روزی که مادر دعا کرده بود در ساعت یک ربع به ۷ صبح شنبه ۲۱ فروردین ۱۳۷۸ در حوالی منزل پدرم مورد سوءقصد عوامل تروریست قرار گرفت و با زدن سه گلوله بر سر، بابا را به شهادت رساندند.