همشهری- عیسی محمدی: تصور کنید که در سریال «امام علی ع» قرار بود که نقش معاویه را کسی دیگر غیر از او بازی کند؛ انگار سریال چیزی کم داشت؛ درست به همان نسبت که اگر قرار بود نقش مالکاشتر یا عمروعاص را، کسی دیگر غیر از ارجمند و فتحی بازی کنند. هر هنرمندی به چنین جایگاهی نمیرسد که بتواند نقشهایی را، چنان بهخود گره بزند که بدون حضور او، انگار که آن مجموعه و فیلم و اثر چیزی کم داشته باشد.
بهزاد فراهانی راست میگوید که به قول علامه طباطبایی، هنرمندان از عمرشان که عزیزترین چیز آدمی است، میدهند و در نقشها میدمند و آنها را ماندگار میکنند؛ پس لاجرم میتوان آنها را انسانهایی خاص دانست؛ چرا که هر کسی این جنبه و ظرفیت را ندارد که از عمرش بگذرد بهخاطر چیزی دیگر.
بهزاد فراهانی متولد ۱۳۲۳ فراهان است؛ بازیگر، کارگردان و البته نویسنده ایرانی؛ و البته پدر یک خانواده کاملاً هنرمند و هنرپرور. نقشآفرینیهای او در «سگکشی» بهرام بیضایی و «طوطیا» و «شیدا» و نیز سریالهای «امام علی ع»، «قائممقام فراهانی»، «پس از باران»، «مدینه» و... برای مخاطب عمومی ماندگار شده است؛ هرچند تئاترها و آثار نمایشی رادیویی و فیلمها و کتابهای بسیاری از او نیز بهجا مانده است. مصاحبه با این استاد بزرگ بازیگری ایران را میخوانید.
- رویکرد اصلی ما در این مصاحبهها، این است که نورسیدگان و آماتورها و علاقهمندان تئاتر و هنرهای نمایشی که در ابتدای راه هستند، متوجه بشوند قلههای رشته آنها نیز زمانی مثل خودشان از صفر شروع کردهاند و مرارتهای زیادی کشیدهاند تا خودشان را جا بیندازند...
من قطعاً خودم را در دسته بزرگان رشته خودم و بزرگان هنر نمیدانم. اگر قرار باشد اشخاصی چون مشایخی بزرگ را با من مقایسه کنند، قطعاً این مقایسه محل اشکال دارد. اما از حیث آنچه هستم و آنچه خودم را باورم دارم، بههرحال بازیگری بودهام که کارگردانی و نویسندگی و... کرده است و معلم هم بوده است و این فرصت به او داده شده تا در زندگی خود، احساس امنیت کند نسبت به آنچه انجام داده و آنچه شده است.
- چطور شروع کردید این راه دراز را؟
من در خانوادهای به دنیا آمدم که مادر خانواده شاعر بود و پدر خانواده هم دهقان بود و علاوه بر آن تعزیهخوان. در مکتبخانه هم درس خواندم و به همین علت در پنج سالگی خواندن و نوشتن میدانستم. ما جزو بخشی از مردم بودیم که در آن خانواده به خواندن و نوشتن ارزش میداد. در هشت سالگی هم که به تهران آمدم و آرزو داشتم که در رادیوی مملکت جایگاهی داشته باشم. تا این که به مدرسهای رفتم که چند تن از هنرمندان بعدی مملکت در آن بودند و مدیری داشت که اهل ذوق و هنر بود.
- مدرسهتان در نارمک بود؟
نه، چهارصد دستگاه بودیم؛ مدرسه باباطاهر. همان موقع بود که شخصی به نام تفرشی آزاد از جامعه باربد به دعوت مدیر مدرسهمان به آنجا آمد تا تئاتر یادمان بدهد. در این مدرسه هنرمندانی چون بهمن مفید، بهرام وطنپرست، مرتضی عقیلی و... با ما همکلاس و همدرس بودند. در کلاسهای تئاتری که تفرشی آزاد برگزار میکرد، خواستم شرکت کنم. چون لهجه فراهان را داشتم قبول نکردند. البته لهجه که چه عرض کنم، در فراهان الفهای فارسی را کامل میگویند؛ مثلاً نمیگویند «نون» و «خیابون»، میگویند نان و خیابان؛ مثل زبان معیار. من سوم دبستان بودم. پشت پنجره مشرف به سالن تمرین مینشستم و نگاه میکردم. تا این که تفرشی آزاد تاب نیاورده و مرا به کلاس برد تا تماشا کنم. در یکی از نمایشنامههایی که در مدرسه دخترانه قوام خواست اجرا کند، به من گفت رل خوبی برایت دارم؛ باید سینی چایی بگیری و بیاوری روی میز رئیس بگذاری و بروی. من هم بهشدت خوشحال شدم. حواسم نبود و از شوق بسیار، پایم به چهارچوب در گیر کرده و با سینی فرود آمدم. البته سینی چایی را نگه داشتم، ولی دماغم به زمین خورده و خون آمد. بینندهها فکر کردند که این بخشی از میزانسن من است و کلی تشویق کردند. وقتی پرده اول تمام شد، کارگردان که از واکنش مخاطبان بهوجد آمده بود، ضمن پاک کردن خون بینی من، خواست که دوباره این کار را بکنم. گفتم دماغم آسیب دیده. گفت اشکالی ندارد، تئاتر، فدایی میخواهد. دو بار دیگر هم این کار را کردم و کلی تشویق کردند. آنجا بود که برای نخستین بار طعم تشویق مخاطبان را چشیدم و عشقم به هنر و تئاتر در من افزونتر شد. بعدها که بیژن مفید صاحب شهر قصه بود، بهخاطر صدایی که داشتم در نمایش رستم و سهراب، رل فردوسی را به من داد. ریشی هم به من چسباندند که چون با مواد استاندارد نبود، موقع جدا کردنش از صورت، چهرهام آسیب جدی دید که تا بعدها یادگاری ماند درصورتم. چنین بود که راهی رادیو شدم و نمایشهای رادیویی اجرا و حتی کارگردانی کردم. بعدها هم که با کلاسهای شاهین سرکیسیان آشنا شدیم که تئوریهای مدرن و خوب هنر ملی ایران و... را تدریس میکرد.
- کار جدی شما از رادیو شروع شد؟
خیر؛ از تئاتر شروع شده است.
- منظورم این است که تئاتر آیا عشق و علاقه شما نبود و رادیو کار حرفهای و معیشتی شما؟
نه. در نوجوانی در نمایشنامههایی که شاهین سرکیسیان روی صحنه میبرد، حضور داشتم. هفده ساله بودم که در نمایش بهاران «از دست رفته» و «اندربرگ» ایفای نقش میکردم که از تئاترهای مدرن و حرفهای آن زمان بود. از سوی دیگر چون از شاگردان بیژن مفید هم بودیم، رفتهرفته راه ما به رادیو هم باز شد. چنین نیست که من رادیو و تئاتر را هم از جدا کنم؛ هر دو را با هم میبینم. چنین بود که فرصت و شانس هر دو نصیب من شد.
- چرا اینقدر به رادیو علاقهمند بودید؟ درحالیکه با هنری مثل تئاتر همراه شده بودید که خودش یک عشق تمامعیار است...
رادیوهای قدیمی که به روستای ما آمده بودند، در بخش پشت خودشان لامپهایی داشتند که تصور میکردیم اینها دارند اجرا میکنند؛ مربوط به عوالم دوران کودکی است. از روستا هم با این شوق راهی پایتخت شدم که این آدمهایی که در این رادیوی کوچک پنهان شده بودند را ببینم که چطور هستند. دوست داشتم از کارشان سر در بیاورم. تا اینکه توانستم جوان اول نمایشهای رادیویی شوم و حتی در ۲۲ سالگی هم کارگردانی آثار نمایشی رادیویی را انجام بدهم.
- در حرفهای خودتان از شانس صحبت کردید. این که شانس آوردید که در مدرسهای ثبتنام کنید که مدیری هنردوست داشته باشد و استعدادهای هنری هم در آن درس میخواندند. آیا دانشجویان و علاقهمندان تئاتر و هنر با مطالعه این مصاحبه شما، نخواهند گفت کهای بابا، آقای فراهانی هم که شانس آورده و ما از این شانسها نداریم؟
اجازه بدهید خدمت شما عرض کنم که من در دهه دوم زندگیام، کارگر کارهای سنگین بودم. در پانزده سالگی به اتفاق سه نفر از نوجوانانی که قوموخویش بودیم، ماسه شسته بار کامیون میکردیم. بعدش هم که کارمان تمام میشد، مستقیم به جلسات تمرین میرفتیم. سبب اصلی عشق من بود، نه شانس من. آخر هفته که میشد، با دستمزدی که از کار کارگری سنگین میگرفتم، از نارمک که محل کارمان بود سوار اتوبوس شده و به میدان توپخانه و جامعه باربد میرفتم و نمایشنامههای محمدعلی جعفری را نگاه میکردم و درحالیکه کیفور شده بودم، به خانه بازمیگشتم. البته هم عاشقی بود، هم سختکوشی. از سوی دیگر شبها همدرس میخواندم. معجون عجیبی از توسعه فرهنگی و هنری و... شده بودم؛ نوجوانی که دوست داشت از نظر فرهنگی توسعه پیدا کند، از نظر هنری هم توسعه پیدا کند و سختکوشی هم داشت تا به هر آنچیز که دلش میخواست، برسد. من دو دانشکده را در ایران و اروپا تمام کردم؛ و همه اینها در شرایطی بود که در اینجا مجرد و تنها بودم. ولی به هرحال جان میکندم تا به پیش بروم. کارهای کارگری سنگینی را که میکردم اگر به یک مرد پخته میگفتند جرأت نمیکرد انجام بدهد.
- این بخش از زندگی شما کمتر در مصاحبههای شما گفته شده و شاید همین امر باعث شده باشد که جوانترها چنین تصور کنند که لابد شانس و اقبال هم در این امر دخیل بوده...
اجازه بدهید از این فرصت استفاده کرده و نکتهای را به نوجوانان و جوانان عرض کنم. ما خانواده اهل هنری هستیم و همه میدانند. پسرم که موزیسین و نقاش و بازیگر است؛ دخترانم نیز موزیسین و بازیگرند. همسرم نیز بازیگر و نقاش است و دکتری هنر از فرانسه دارد. شاید بگویند چون من و همسرم در جامعه هنری فعالیت داشتهایم پس فرزندان ما همچنین شدهاند. من اینها را قبول ندارم. در کتابخانه من شاید بیش از ۳۰-۲۰ هزار جلد کتاب باشد! دخترم که بچه کوچکی بود، یادم هست کتابهای انگلیسی مرا میخواند و به جان کتابهای من میافتاد. خانه من محل رفتوآمد بزرگان فرهنگ و هنر بود. امکان نداشت این بزرگان از سؤالهای کوچک و بزرگ این دختر رهایی پیدا کنند. پس سبب این نبود که چون من و همسرم هنرمند بودیم فرزندان ما نیز چنین شدند. سبب اصلی عشق و شیفتگی و همچنین سختکوشی بوده. من در کلاسهایم همیشه به بچهها میگویم که هنر در کشورهای عقب نگه داشته شده یا به قول روشنفکرها جهان سوم، مثل دوی ماراتن است. شما وقتی یک ماراتنیست هستید که این ۴۲ کیلومتر را دویده باشید و به آن کیلومتر آخر رسیده و از خط عبور کرده باشید. اینطور نیست که هر وقت رسیدید و هرقدر توانستید بدوید و بعد ماراتنیست لقب بگیرید.
- پس صرفاً همهچیز را در استعداد نمیبینید؟
نه آقا، اینطور نیست. اگر امروزه میبینید که برخی از هنرمندان نخوانده و کارنکرده و نیاموخته شدهاند شخصیتهای هنری و نسبت به مفاهیم و مضامین هنر بیسوادند و صرفاً با چهره و قد و قواره مطرح میشوند، چنین چهرههایی مانا نخواهند بود. چنین هنرمندانی فخری خوروش و فاطمه معتمدآریا نخواهند شد. برای ماندگار شدن جان کندن لازم است. زندگی هر کدام از ما را که مرور کنید متوجه میشوید چه گردنهها و گذرگاههای سختی وجود داشته که عبور از آن برای هر کسی امکانپذیر نبوده. نسل جوان اگر عاشق ورود به هنر در هر رشته است، باید بسیار بخواند و بسیار ببیند و بسیار تجربه کند.
- این عشق و علاقه یک امر فردی بود یا یک امر عمومی که در بیشتر هنرمندان و شخصیتهایی که در آن دوره ظهور کردند، وجود داشت؟ چون در بیشتر مصاحبههایی که با هنرمندان پیشکسوت داشتهام، این بحثها وجود داشته و عمومی بوده...
ببینید، من در دهه سوم زندگیام کارگری میکردم. عاشق این هم بودم که سر از دانشکده هنرهای دراماتیک در بیاورم. کار بسیار سختی بود. اولاً از نظر اقتصادی باید با کار رعبآوری که داشتم شرایطی را فراهم میکردم تا بتوانم هم زندگی کنم و هم اجاره خانه بدهم و.... یعنی قناعت کرده بودم به این که نان و پنیری داشته باشم که از گرسنگی تلف نشوم و بتوانم دانشگاه بروم. ثانیاً برای این که به دانشکده بروم و از آن کنکور سهمگین بگذرم، بهمعنای واقعی کلمه خرخوانی و سگجانی کردم. ثالثاً باید میتوانستم به پرسشهای سخت دکتر مهدی فروغ، رئیس دانشکده هنرهای دراماتیک هم پاسخ بدهم که خودش دنیایی دیگر بود. وقتی به این دانشکده نگاه میکنیم، میبینیم که محصول کار و تلاش زحمتکشترین شخصیتهای بزرگ ما بوده است. بهواقع مرزی وجود داشت که برای گذر از آن و شاگرد بزرگانی چون سمندریان و... شدن، باید گنجایش فرهنگی خاصی در افرادی که چنین قصد و آرزویی داشتند، بهوجود میآمد. چنین نبود که بگوییم وقتی به دانشکده رسیدیم دیگر بخوروبخواب است. ابتدای دانشکده هنرهای دراماتیک، ابتدای جان کندن بود؛ استادان آنجا به این راحتیها که نمره نمیدادند.
- یعنی حتی آموزش همچنین هدفمند و سختگیرانه بود، نه سهلگیرانه؟
بله. بگذارید مثالی بزنم، دیگر خودتان همهچیز را درک خواهید کرد. بهرام بیضایی، این فیلسوف بزرگ هنر ایران و از بزرگترین محققان تئاتر در ایرانزمین و یکهتاز میدان تحقیق و چالش در این حوزه است. او را از ریاست دپارتمان تئاتر دانشگاه تهران برداشته و به جایش دکتر فلانی را جایگزین میکنیم. در حالی که میدانید در این چند دهه بهراحتی دکتری میدهند و دکتری دادن به آقایان راحتتر از گرفتن نان سنگک شده است. در حالی که پای درسهای استاد آرینپور کسانی مینشستند که هر کدامشان تبدیل به یکی از بزرگان حوزه خودشان شدند. پس بخشی از آن موفقیت را باید در پیدا کردن این قابلیت نزد بیشتر این افرادی بدانیم که آن موقع درس میخواندند و به هنر میپرداختند.
- پس با این توضیحاتی که دادید، وضع نورسیدگان و آماتورها و علاقهمندان به تئاتر و هنرهای دیگر در زمانه ما از شما خیلی بهتر است؛ دستکم دیگر جایی دارند و حمایت پدر و مادری دارند و.... اینطور نیست؟
من خودم را مثال میزنم، کاری به دیگران ندارم.
- آخر این زندگی سخت و سختکوشی و... را در بیشتر هنرمندانی که پای صحبتهایشان نشستهایم، دیدهام. از این بابت عرض میکنم...
من در خیابان شهباز در خانهای زندگی میکردم که اتاقی بالای یک تنور نانوایی بود. در شبهای سرد نیازی به روانداز نداشتم. در ورودی خانه همیشه باز بود، چون همه مستأجر بودند. وقتی که میخوابیدم و صبح بیدار میشدم، دستکم ۱۰ تا مهمان جوان داشتم؛ اعم از شاعر و نویسنده و موزیسین و حتی اهل سیاست. جایی نداشتند و میآمدند در خانه من بیتوته میکردند که صبحانه نان و پنیری داشته باشند. بهنوعی سرگردانهای هنری بودند، حتی خانه نداشتند. ولی بعضیهاشان روشنفکر بودند، شاعران خوبی بودند، بازیگران بسیار درشتی بودند. این وضعیت وجود داشت. ما بهنوعی فداییان هنر بودیم.
- کلام شما مرا یاد نوشته ابراهیم گلستان میاندازد که درباره ایرلندیها میگوید؛ در دورهای که تحت استیلای انگلستان بودند. میگوید با این که به بیگاری میرفتند و بناهای عظیم لندن را میساختند و تحقیر میشدند و...، ولی کتابها و سنتهای فرهنگی و ادبی بزرگ از دستشان نمیافتاد و آنها را میبلعیدند و چنین بود که بعدها تبدیل به یکی از بزرگترین سنتهای ادبی و فرهنگی جهان شدند...
آقای گلستان که استاد بنده و بزرگ همه ما هستند. ببینید، ما وقتی که به کلاسهای سرکیسیان میرفتیم، باید از سرآسیاب دولاب راه میافتادیم و پیاده خودمان را به خردمند شمالی و خانه استاد میرساندیم. موقع رفت و برگشت، دو سه تا نان تافتون میگرفتیم و لقمهلقمه میخوردیم تا به منزل استاد برسیم. در این راه دراز و برای این شکمهای گرسنه، نان تافتون مثل ندیمی بابرکت، کمک و یار ما میشد. هیچکدام ما وضع مرفه و آنچنانی نداشتیم؛ حالا شاید کمی وضع مرتضی عقیلی بهتر بود چون پدرش صاحب حمام سید در خیابان دلگشا بود. اما روی هم رفته وضعیت همه ما چنین بود. شاید به همین دلیل بود که اینچنین شیفته سبک رئالیسم اجتماعی بودیم؛ چرا که در قلب تودههای مردم زندگی میکردیم.
در جستوجوی ناصر
خیلی ناصر خان ملکمطیعی را دوست داشتم. خاطرات خوبی از او دارم. فیلمی بازی کرده بود به اسم «فرزند گمراه». آن موقع خانه خدا بیامرز داییام زندگی میکردم و درس میخواندم. به خالهام گفتم که به دایی بگوید که مرا به سینما ببرند؛ بچهها میآیند و از فیلمهایی که دیدهاند تعریف میکنند و دلم میسوزد. آنها هم مرا به سینما بردند. خیلی شیفته سینما شدم و بیشتر شیفته ملکمطیعی. یکبار از دیوار مدرسه خامنه در نارمک بالا رفتم که بپرم داخل حیاط مدرسه و او را ببینم؛ معلم ورزش بود آنجا. جلو رفتم. اسمم داخل لیست بچههایش نبود. گفت اینجا چه میکنی؟ گفتم برای دیدن شما اینجا هستم. حتی خانهاش را پیدا کردم و رفتم و دم پارکینگ خانهاش او را دیدم.
روزگار کودکی در فراهان
بهزاد فراهانی میگوید که دهقانزادهای است اهل فراهان و تحصیلکرده یکی از بزرگترین دانشگاههای فرانسه؛ شاگرد شاهین سرکیسیان و عباس جوانمرد است؛ مینویسد، کارگردانی میکند و گاه میخندد و میخواند و کودک درونش بهشدت زنده است. از پدرش چنین یاد میکند که تعزیهخوان روستایشان بود. خودش نیز در شش سالگی بچهخوان تعزیهها بوده است. پدرش به روایت او، قد بلندی داشته و عرض سینهاش یک متر میشده و وقتی که در نقش حضرت عباس و... ظاهر میشده، هیبت و شکوه دیگری پیدا میکرد. خودش هم که پسر حر و طفلان مسلم را شبیهخوانی میکرده و البته بعدها کارش به شبیهخوانی علیاکبر هم رسیده است.