گروه جامعه خبرگزاری فارس- مریم شریفی؛ آنقدر از روحیه بشاش و نگاه زیبایش به زندگی و تاثیرگذاری مثبتش بر اهالی انجمن «ام اس» شنیدهام که تا در ورق زدن تقویم به روز 18 اردیبهشت، روز بیماریهای خاص و صعبالعلاج میرسم، ناخودآگاه اسمش در ذهنم جرقه میزند. فکر میکنم در چنین روزی فقط او باید بیاید و از معجزه امید در بهبود بیماران خاص بگوید... تا میشنوم معلم بازنشسته است، بهانه اول یادم میرود و پیش خودم با افسوس زمزمه میکنم: کاش هفته قبل سر راه همدیگر قرار گرفتهبودیم تا در روز اختصاصی خودش، از او و تلاشهایش تقدیر میکردیم. اما خوب که نگاه میکنم، هر روز میشود از او گفت؛ از بانویی که از وقتی یادش میآید، برای فرزندان این آب و خاک مادری کرده و هنوز هم هرکجا میرود، عشق و امید سوغات میبرد.
«حشمت قنبری»، معلم بازنشسته 68 ساله، حالا سالهاست برای اعضای انجمن ام اس، «مامان حشمت» است و گنجینه امید. خیلیها جرأت مواجهه با بیماریام اس و جسارت مبارزه باآن رااز مامان حشمت یاد گرفتهاند و به رسم کلاس اول ابتدایی، عشق و امید برای قوی شدن در برابر این بیماری را پیش او مشق کردهاند. در روز بیماریهای خاص و صعبالعلاج، پای صحبتهای شیرین این مادر و معلم خستگیناپذیر نشستیم تا برایمان از فرمول ساده اما معجزهگری بگوید که با آن، پشت بیماری را به خاک مالیده.
من مادر هستم، وقت بیماری ندارم!
«68 سال را رد کردهام و چند روزی است وارد 69 سالگی شدهام. حالا 38 سال میشود که بیماریام اس همراه من است؛ یعنی درست از 30 سالگی...» با جملهاش که به سبک فیلمهای پایان باز، آخرش نقطه نگذاشته، من آه میکشم و خودش لبخند میزند؛ از آن لبخندهایی که پشتش به یک عمر صبوری گرم است. «حشمت قنبری» دستم را میگیرد و میبرد به 38 سال قبل و میگوید: «اگر بگویی سر و کلهام اس از کجا در زندگی من پیدا شد، میگویم از یک شوک ناگهانی. یک روز در خیابان منتظر اتوبوس بودم. اتوبوس که رسید، همینکه پایم را روی پله آهنیاش گذاشتم که بالا بروم، یک لحظه احساس کردم چشمهایم نمیبیند. افتادم روی آسفالت خیابان.
با نگرانی رفتم دکتر و گفتند مشکل «دوبینی» پیدا کردهام. همهچیز را به ناراحتی اعصاب ربط دادند و داروهای اعصاب برایم تجویز کردند. اما من نمیتوانستم از آن داروها استفاده کنم چون معلم بودم، آن هم معلم کلاس اول ابتدایی و آن داروها که حالت خوابآلودگی ایجاد میکرد، روی کارم تأثیر منفی میگذاشت. علاوهبراین، مادر 2 فرزند بودم که در غیاب پدرشان که نظامی بود و در جنگ مدام از این جبهه به آن جبهه میرفت، تمام امیدشان به من بود. 5 سال گذشت و بارها این حالت در من تکرار شد اما هیچ پزشکی نتوانست بیماریام را تشخیص دهد. ام اس، آن روزها ناشناخته بود و حتی پزشکان ما هم اطلاعاتی درباره آن نداشتند. خلاصه، آنقدر ناتوان شدم که در 35سالگی حتی نمیتوانستم 10 متر در خیابان راه بروم. داشتم از چهارراه رد میشدم، یکدفعه دیگر جایی را نمیدیدم و همانجا میایستادم. گاهی با ماشینها برخورد میکردم، موقع اتوبوس سوار شدن زمین میخوردم، در کلاس درس زمین میخوردم و... یکبار هم در این سقوطها، دستم شکست.»
یک چیزی در قلبم پاره شد...
«در سال پنجم، کار به جایی رسید که سراغ جراح مغز و اعصاب رفتیم. اسکن، نوار مغز و هرچه لازم بود، گرفتیم و آقای دکتر گفت: «همه اینها، مغز شما را سالم نشان میدهد. حالا لازم است امآرآی بگیریم.» امآرآی آن روزها تازه به ایران آمده بود. نتیجه امآرآی که رسید، دکتر گفت: «معلوم است شما نیاز به جراحی مغز و اعصاب نداری. بنابراین باید پیش متخصص اعصاب داخلی بروی.» خودش مرا به دکتر موردنظر معرفی کرد و ایشان بعد از معاینه و دیدن اسکن و امآرآی، گفت: «شما مبتلا به ام اس هستی!» تا به حال این اسم را نشنیده بودم. از اضطراب ابتلا به این بیماری ناشناخته، یک چیزی در قلبم پاره شد. باقی حرفهای دکتر را ضعیف و محو میشنیدم: «اما خوشبختانه در سنی هستی که راحت میشود این بیماری را کنترل کرد. هیچ نگران نباش. درست میشود.» برایم آمپول کورتن نوشت که باید هر 12 ساعت یکبار تزریق میکردم.»
یاد توصیفهایی میافتم که از این آمپول شنیدهام. میپرسم: همان آمپول که میگویند خیلی دردناک است و بعدش بیمار دچار تب و لرز و استخواندرد میشود؟ مثل اینکه از چیز غریبی حرف زده باشم، گرهی به ابروهایش میاندازد و میگوید: «نه. نمیدانم! آخه من ورزشکار بودم و بدنم خیلی قوی بود. از بچگی ورزش میکردم و در مدرسه هم بسکتبالیست بودم. بعد از آن هم کوه میرفتم. اما خب هرچه بهلحاظ جسمی مشکل چندانی نداشتم، از نظر روحی به هم ریخته بودم. آن موقع اینترنت نبود که بتوانم درباره این بیماری تحقیق کنم. و همینکه نمیدانستم چیست، بیشتر نگرانم میکرد. از آن طرف، نگران بچههایم و 50 شاگردی بودم که خیلی دوستشان داشتم. همه اینها باعث شد من که همیشه شاداب و بانشاط بودم، مدام در فکر باشم و گوشهگیر شوم.»
«حشمت قنبری»(مامان حشمت) در کنار همسرش
همیشه سعی میکنی «بهترین» باشی؟ پس مراقب ام اس باش!
هر کاری میکنم، دو دو تا، چهار نمیشود! چرا سر و کار مادر شاداب ورزشکار و خانم معلمی که عاشق کارش بوده، باید به بیماریام اس بیفتد؟ هیچکس جز حشمت قنبری نمیتواند این معما را حل کند. میپرسم و در جواب میگوید: «من فرزند یک فرد نظامی بودم و با یک مرد نظامی هم ازدواج کردم. به همین دلیل، بهشدت مقید به نظم و انضباط بودم. مثلاً در سالهای تدریس، همیشه مقید بودم سر وقت به مدرسه بروم و تأخیر نخورم؛ حتی وقتی مسیر خانهمان تا مدرسه خیلی دور بود. میدانید، بهطور کلی از همان اول، همیشه میخواستم درجه یک و ممتاز باشم. از آنهایی بودم که دلشان میخواهد بهترین باشند؛ بهترین فرزند، بهترین همسر، بهترین مادر، بهترین در فضای کار و... اتفاقاً در سالهای تدریس، 3 بار معلم نمونه شدم اما همین ایدهآلگرایی و کمالطلبی، خیلی به من لطمه زد چون بیش از حد از خودم کار کشیدم و به خودم استرس وارد کردم.
از آن طرف، حضور دائمی همسرم و 2 برادرم در جبهه و نگرانی همیشگی برای آنها هم مزید بر علت شدهبود. پسرم اول ابتدایی بود و دخترم تازه به دنیا آمده بود که جبهه رفتنهای همسرم شروع شد. حالا این را بگذارید کنار شاغل بودن خودم. صبحها پسرم مدرسه میرفت و بعدازظهرها، من. پسرم که از مدرسه میرسید، دخترم را میسپردم به او و میرفتم مدرسه! امان از روز و شبهایی که بمباران هوایی شروع میشد... من با 2 بچه کوچک که نمیتوانستم به سرعت به پناهگاه بروم. همانجا در خانه، جانپناه بچهها میشدم و آن دقایق سخت و پر از اضطراب را تنهایی میگذراندیم. همه این فشارهای روحی و اصرار من بر تحمل کردن و تودار بودن، ذره ذره تاثیرش را گذاشت و سالها بعد خودش را به شکل بیماری ام اس نشان داد. وقتی وارد انجمن ام اس شدم، خانم «اعلایی»، مربی یوگا که بهترین معلم من در زندگیام بوده، مرا متوجه اشتباهم کرد و گفت: «چرا همیشه میخواهی بهترین و برترین باشی؟ سعی کن خوب باشی، حالا اگر اول هم نشدی، مهم نیست. سعی کن تمام کارهایت را به بهترین شکل انجام دهی اما برای اول شدن به خودت استرس وارد نکن.»
خطاطی، عشقی که بیماری از من گرفت...
برای اینکه به روزهای خوب برسیم، ناچار باید از پلی بگذریم که روی روزهای تلخ و سخت بنا شده. اینطور است که قهرمان خوشصحبت داستان ما، چشمهایش را میبندد و میرود به روزهایی کهام اس عزمش را جزم کردهبود هرچه در چنته دارد، رو کند: «شوک اولیه بعد از تشخیص ام اس، یک افسردگی شدید 6 ماهه بود. اما خیلی زود فهمیدم باید به خاطر فرزندانم و همسرم، بلند شوم و دوباره همانمادر و همسرشاداب باشم. درمان را شروع کردم و به زندگی برگشتم. از آن موقع، هر سال حداقل یک حملهام اس به من دست میداد، حملاتی که عملاً مرا فلج میکرد؛ فلج از حنجرهام شروع میشد با حس خفگی و بعد، دست و پایم سست میشد. در این حالت، دیگر نمیتوانستم هیچ کاری انجام بدهم، مدرسه بروم و... باید بستری میشدم، سرم کورتن میگرفتم و بعد هم، 40 روز استراحت مطلق در منزل با مصرف کورتن خوراکی را سپری میکردم تا دوباره به روال عادی برمیگشتم.
5 سال به این ترتیب گذشت تا اینکه عوارض ام اس آرامآرام عمیقتر شد. حالا دیگر پای راستم بیحس شدهبود و عملاً آن را دنبال خودم میکشیدم. این حالت آنقدر طولانی شد که مجبور شدم قبل از 40 سالگی عصا به دست بگیرم. بعد از 2 سال، بیحسی دست چپم هم به این مجموعه اضافه شد. این اتفاق علاوهبر ضعف جسمی، برایم غم و حسرت هم داشت آخه من خطاط بودم... 15 سالانجمن خوشنویسانمیرفتم و خطاطی میکردم. عشق خاصی به این هنر داشتم، به حدی که بعد از نماز صبح، میرفتم سراغ قلم و دوات! آن صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ در آن ساعات صبح، برای من صدای شروع زندگی بود. غیر از آنکه خودم به این موضوع اهمیت میدادم، شاگردان خوشخطی هم تربیت کردم. ازآنجاکه میدانستم اگر بچهها از همان اول ابتدایی خوشخط بنویسند، به همین ترتیب پیش میروند، خیلی روی زیبایی خط شاگردانم کار میکردم. ام اس اما این دلخوشی را هم از من گرفت.»
بچهها هیس! خانم معلم حالش خوب نیست
«ام اسِ من از نوع «پیشرونده ثانویه» بود و مدام پیشرفت میکرد. در این میان، پسرم هم به خارج از کشور مهاجرت کرد و شرایط برایم سختتر شد. در طول 10 سال آنقدر بیماریام پیشرفت کرد که یک روز بهصورت چهار دست و پا از پلههای مدرسه بالا رفتم! کلاسم طبقه بالا بود و هیچکس هم حاضر نبود کلاسش را از طبقه همکف به طبقه بالا انتقال دهد. آن روز وقتی مدیر مدرسه دید من در چه حالی دارم خودم را به کلاس میرسانم، ناچار خودش دست به کار شد و کلاسها را جابهجا کرد. هرچند با این کار هم مشکلم چندان حل نشد. تخته سیاه نسبت به کف کلاس، اختلاف سطح داشت و نمیتوانستم از آن سکو بالا بروم. چشمم هم خوب نمیدید و چند بار زمین خوردم. در همه این اوقات که حالم بد میشد، شاگردان کوچولوی کلاسم به دادم میرسیدند، بلندم میکردند، مرا میبردند و پشت میزم مینشاندند، کاپشنهایشان را هم رویم میانداختند تا بتوانم استراحت کنم. آن پسربچههای بامحبت در آن دقایق آنقدر آرام مینشستند که هیچکس متوجه نمیشد عملاً معلم ندارند. مبصرشان به بقیه دیکته میگفت و بعدش هم مشغول نوشتن تکالیفشان میشدند تا حال من کمکم بهتر شود.
بهترین روزهای زندگی من با بچههای کلاس اولی گذشت. خیلی دوستشان داشتم. هنوز هم بعضیهایشان تلفنی و پیامکی از من خبر میگیرند و روز معلم را تبریک میگویند؛ حتی آنها که به خارج از کشور رفتهاند. گاهی هم که به ایران میآیند، به من هم سر میزنند. روزهای خوش تدریس در مدرسه اما ادامه پیدا نکرد. بعد از 10 سال، بدنم کاملاً بیحس شد و دیگر قدرت انجام هیچ کاری - حتی امور شخصی- را نداشتم و حتی باید غذا در دهانم میگذاشتند. اینطور بود که مجبور شدم با 22 سال سابقه تدریس، درخواست بازنشستگی دهم. اما این خانهنشینی اجباری فقط شامل حال من نبود. همسرم هم درخواست بازنشستگی داد و شد پرستار تماموقت من.»
وقتیام اس سنگ تمام گذاشت، برای شکستش مصمم شدم
راست گفتهاند تاریکترین لحظه شب، درست قبل از سپیدهدم وطلوع خورشیداست. زن صبور قصه ما که این حقیقت را با تمام وجودش لمس کرده، نفسی تازه میکند و میگوید: «15 سال در حالت فلج کامل زندگی کردم. از سختی آن روزها هرچه بگویم، کم گفتهام. اما یک روز به خودم گفتم: مگر همسر و بچههایت را دوست نداری؟ مگر نمیبینی آنها هم چقدر دوستت دارند و برایت زحمت میکشند؟ پس به خاطر خودت و به خاطر آنها باید خوب شوی. حتماً میتوانی خوب شوی. درست است دارویی برای درمان قطعیام اس وجود ندارد اما اگر روحیهات را حفظ کنی و مقاومت داشتهباشی، حتماً میتوانی کنترل این بیماری را به دست بگیری... از آن روز با خودم قرار گذاشتم خوددار باشم، عصبانی نشوم، آرامشم را حفظ کنم، همهچیز را ساده بگیرم، به جای اینکه سعی کنم در کارها بهترین باشم، تلاش کنم انسانخوبیباشم، همسر و مادر و دوست خوبی باشم. به خودم گفتم: یادت باشد ممتاز و درجه یک، فقط خداست. وظیفه تو این است سعی کنی انسان خوبی باشی. خلاصه، افکارم را که عوض کردم، زندگیام هم تغییر کرد. یعنی تا وقتی خودم برای درمان روحی خودم همت نکردم، خوب نشدم.
حشمت قنبری در حال نقاشی کردن
با خودم که کنار آمدم، رفتم سراغ کسی که تمام کارها به دست اوست. یک روز با خدا معامله کردم و گفتم: تو تواناییهای مرا به من برگردان، قول میدهم سعی کنم آدم خوبی شوم؛ خودم و همه را دوست داشته باشم، خودم و دیگران را ببخشم، حسود نباشم، مهربان باشم، تهمت نزنم، قضاوت نکنم و... شاید باورش برایتان سخت باشد اما وقتی به سمت خدا رفتم و از او خواستم و خودم هم تلاش کردم، حس به دست و پا و بدنم برگشت. واقعاً شفا گرفتم. من که فلج کامل بودم، حتی از حالت نشستن روی ویلچر هم پیشرفت کردم و توانستم با عصا راه بروم. البته تا یادم نرفته این را هم بگویم که 25 سال است دارم روی خودم کار میکنم. این یک جریان تمامنشدنی است. یعنی هر لحظه مراقبت از خودت را رها کنی، دوباره برمیگردی به خصلتهای بد و ناخوشایند قبلی.
نمونه نقاشی های خانم قنبری
القصه، وقتی بهبود پیدا کردم، با خودم گفتم: حالا که خدا آنقدر مرا دوست داشته که زندگی دوباره به من داده، تمام تلاشم را میکنم تا از این فرصت به بهترین شکل استفاده کنم. اینطور بود که در 60 سالگی رفتم کلاس نقاشی. از صفر شروع کردم و حالا هم سیاه قلم کار میکنم و هم نقاشی با پاستل و مداد رنگی. جالب است بدانید تعدادی از نقاشیهایم هم در نمایشگاههای گروهی به نفع معلولان به فروش رسید. علاوهبراین، کلاس پیکرتراشی و نقاشی پشت شیشه (ویترای) هم رفتم و بافتن کوبلن و فرش را هم تجربه کردم.»
«حشمت قنبری» در جمع اعضای انجمن ام اس و خانم «محمدی» و آقای دکتر «رجبی»، کارشناسان و اساتید انجمن
8 سال معلمی بدهکار بودم، در انجمن ام اس جبرانش کردم
«در بدترین شرایط بیماری، از طریق یک خانم دکتر با انجمن ام اس آشنا شدم. تا قبل از آن اصلاً نمیدانستم چنین مرکزی هم وجود دارد. یعنی اصلاً دلم نمیخواست با افرادی که به ام اس ربط دارند، ارتباط برقرار کنم. اما پایم که به انجمن رسید، همهچیز تغییر کرد. تا آن موقع فکر میکردم فقط خودم دارم یک درد بزرگ را تحمل میکنم اما آنجا وقتی آنهمه افراد جوانتر از خودم دیدم، اصلاً خودم را یادم رفت. از آن به بعد، زندگی برایم جور دیگری معنا پیدا کرد. یک انگیزه جدید پیدا کردم برای خوب شدن. تمام تلاشم را کردم خوب شوم تا بتوانم به آنها کمک کنم. اصلاً میخواستم خوب شوم تا بچههای جوان انجمن ببینند که میشود خوب شد.
حضور در انجمن، حسهای خوب را در من بیدار کرد. من هرکجا و در هر حال که باشم، بالاخره معلم هستم. با خودم گفتم: در مدرسه بازنشسته شدهام، در زندگی که بازنشسته نیستم. تازه، من 8 سال در سابقه معلمیام کم داشتم. عزمم را جزم کردم آن 8 سال را برای بچههای انجمن ام اس جبران کنم و این اتفاق در این سالها به شکل شیرینی رقم خورد.»
مامان حشمت و کارت های «دوستت دارم»
وقتی «مامان حشمت» بچههای ام اس شدم...
«عشق به بچههای انجمن باعث شد چیزی در ذهنم جرقه بزند. یک کارت طراحی کردم به نام کارت «دوستت دارم». به اتفاق همسرم به چاپخانه رفتیم و تعداد زیادی از آن کارتها چاپ کردیم. روی کارت، همین عبارت چاپ شده بود اما پشتش با خط خودم، جملات انگیزشی که از کتابهای روانشناسی استخراج کردهبودم، مینوشتم و با نام «شفایافته ام اس» آن را امضا میکردم. جملات انگیزشی مثل: «خودم باید به خودم کمک کنم»، «باید خوب باشم»، «باید بر نفسم غلبه کنم تا بتوانم کارهای خوب انجام دهم» و... میدانید، بچههای ام اس آن اوایل فکر میکنند دیگر نمیتوانند هیچ کاری انجام دهند اما اینطور نیست. در همین انجمن، با آموزشها و مشاورههای عزیزانی مثل آقای دکتر «رجبی» و خانم «اعلایی»، حتی بچههایی که در بدترین شرایط بودند، توانمند شدهاند. البته مشکل بزرگ آنجاست که بعضی از بچههای ام اس اصلاً نمیخواهند این بیماری و تواناییهای خودشان را قبول کنند. خب، وقتی من راه خوب شدن را به روی خودم ببندم، هیچکس نمیتواند کمکم کند.»
نمونه کارت های «دوستت دارم» ابتکاری مامان حشمت
نگاهم هنوز دنبال آن کارتهای زیبا و خلاقانه «دوستت دارم» است. میگویم: ماجرای لقب «مامان حشمت» هم به این کارتها مربوط میشود؟ از ذوق نکته مهمی که یادش آوردهام، تمام صورتش خنده میشود و میگوید: «بله. کارتها کار خودش را کرد و در دل بچههای انجمن جا باز کردم. بعد از مدتی یکی از بچهها گفت: «دلم میخواد بهتون بگم خاله. اجازه میدید؟» گفتم: نه. من خواهر ندارم و خاله نمیشوم. الان چون بچههایم از من دور هستند، کمبود «مامان بودن» دارم (با خنده)... بچهها حرفم را روی هوا زدند و از همان موقع شدم «مامان حشمت» آنها. و نمیدانید شنیدن این عبارت از این بچهها چقدر برایم لذتبخش است...»
مامان حشمت در حال نوشتن و امضا پشت کارت ها
«دوستت دارم» معجزه میکند، امتحان کنید
«باور کنید نصف مردم تهران از این کارتهای «دوستت دارم» دارند. چون نهفقط به بچههای ام اس بلکه به هرکس بتوانم از این کارتها هدیه میدهم تا این حس قشنگ گسترش پیدا کند. باور میکنید گاهی بعد از 10 سال، آنهایی که نمیشناسمشان، با این کارت به من آشنایی میدهند؟ یکبار در سفر شمال، یک نفر جلویم را گرفت، کارت را از کیفش درآورد و گفت: ببینید! هنوز هم این کارت را دارم. این نشان میدهد تأثیر مثبت از این کارت گرفته که نگهش داشته. اینها همه، معجزه کلمه «دوستت دارم» است. دوستت دارم یعنی اول خودم را دوست دارم، بعد تو را. من اگر خودم را دوست داشتهباشم، سعی میکنم خوب باشم، مهربان و انسان باشم و دیگران را دوست داشتهباشم. خدا از آن جهت خداست و بزرگ است که همه بندههایش را به یک چشم میبیند و همهشان را دوست دارد. ما هم که بنده خدا و از او هستیم، باید همدیگر را دوست داشته باشیم و به هم کمک کنیم. من شاید به طور مستقیم نتوانم به همنوعم کمک کنم اما با ایدههایم که میتوانم.
نمونه نقاشی های حشمت قنبری در دوران کرونا
مثلاً وقتی میخواستم کلاس نقاشی بروم، کلاس یک خانم هنرمند جوان معلول را انتخاب کردم. منِ 60 ساله رفتم کلاس یک دختر خانم 24 ساله. و او برای من بهترین استاد شد و به بهترین شکل نقاشی را یادم داد. این، هم کمک به خودم بود هم کمک به او. چون وقتی من به کلاسش رفتم، پشت سرم 10، 20 نفر دیگر هم آمدند. این کلاس آنقدر برای ما لذتبخش است که حتی وقتیکروناآمد هم تعطیلش نکردیم. به استاد گفتم: ما را رها نکنید. کلاس را آنلاین ادامه دهیم. گفت: «مگر میشود؟» گفتم: چرا نمیشود؟ ما از نقاشی کردنمان فیلم میگیریم، برای شما ارسال میکنیم. شما هم فیلم بگیرید و در آن، ایرادهایکار مارا نشان دهید تا اصلاح کنیم. همکلاسیهایم که بچههایمعلول جسمیحرکتی هستند هم خیلی از پیشنهاد من استقبال کردند و از ادامه داشتن کلاس خوشحال شدند. با همین کلاس آنلاین، من چند تابلو در دوران کرونا کشیدهام.»
مامان حشمت در جمع اعضا و یکی از اساتید انجمن ام اس
بچههای نازنین ام اس! چند گله دارم از شما...
«بچههای ام اس واقعاً خوب و بامحبت هستند. 99 درصدشان عالی هستند اما از همان یکدرصد باقیمانده، چند گله دارم. چون به خودشان کمک نمیکنند. اول اینکه سراغ سیگار و قلیان میروند. این کار باعث میشود هیچوقت خوب نشوند. سیگار و قلیان بیشتر از افراد عادی برای بیماران ام اس ضرر دارد چون روی اعصاب تأثیر منفی میگذارد. دوم اینکه، بیجهت عصبانی میشوند. بله، در زندگی خیلی چیزها ممکن است باعث عصبانیت شود اما ما باید با کار کردن روی خودمان، جلوی عصبانی شدنمان را بگیریم. مثلاً میتوانیم یوگا کار کنیم. چرا راه دور برویم؟ همین نماز خواندن، یک تمرین خوب است. همین که با خدا خلوت میکنی، قوی میشوی. وقتی دردت را به خدا بگویی، حتماً کمکت میکند. سومین گلهام این است که بعضی از بچهها خودسرانه دارو مصرف میکنند یا داروهایشان را قطع میکنند. که هر دو کار، اشتباه است.»
روزی که بچه های ام اس برای مامان حشمت تولد گرفتند
نوبت صحبت پایانی که شده، حس مادری و معلمیِ مامان حشمت دست به دست همدیگر دادهاند. اینطور است که جملاتش شده زمزمه محبت. شما هم اگر بودید و به چشمهای مهربان مامان حشمت نگاه میکردید، مطمئن میشدید حرفهایی که از دل عاشقش برآمده، از تمام موانع خواهد گذشت و بر دل بچههای مبتلا به ام اس خواهد نشست: «دلم میخواهد بچههای ام اس تغییر در روش زندگیشان را جدی بگیرند. باید بپذیریم که ما دیگر افراد عادی نیستیم و برای بهبود پیدا کردن – جسمی، فکری و روحی - باید تغییراتی در سبک زندگیمان بدهیم. متاسفانه این تغییر برای بعضیها مثل پسران جوان، سخت است. خیلی خودخوری میکنند و غصه میخورند. مدام استرس دارند درحالیکه میدانند استرس برای ما، سم است. مدام میگویند: «دیگه درست نمیشه». اما من میگویم: درست نمیشه، نداریم چون ما خدا را داریم. او هیچوقت ما را تنها نمیگذارد. اما یادمان نرود؛ اول خودمان باید بخواهیم تا کمکمان کند. خدای ما در درون خودمان است. «خدا» یعنی «به خود آ». پس همه میتوانند خوب شوند، در کارشان موفق شوند، بهترین شوند، به شرط اینکه بخواهند، ناامید نباشند و تنبلی نکنند. اگر بخواهند و همت کنند، با یاری خدا همه کار میتوانند بکنند.»
انتهای پیام/