به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، در جریان انفجار «یک خودروی بمب گذاری شده» در نزدیکی مدرسه دخترانه «سیدالشهدا (ع)» در کابل و شهادت دختران دانشآموز، شاعران ایران و افغانستان در واکنش به این عملیات تروریستی برای مظلومیت افغانستان اشعاری سرودند.
محمدحسین انصارىنژاد
«جان پدر کجاستی؟» اما جواب کو؟
آن سرو خواب رفته به روی کتاب کو؟
آبادیات کجاست؟ نفس میکشی هنوز
میپرسی از خودت هله خانه خراب! کو؟
حاصل به غیر چشم تر از این عتاب نیست
جز شعله شعله بر جگر از این خطاب کو؟
یک پا به پیش و پای دگر میکشد عقب
چشمی به کوه محو فرود عقاب کو
«اشک کباب، باعث طغیان آتش است»
سهمت به جز چکیدن خون بر کباب کو؟
دادند نان سوختهای از جگر تو را
جز بر مدار خون تو یک آسیاب کو؟
خوردند گندمى که پسانداز کردهاى
دیگر دلیل این همه خرده حساب کو؟
خون شما به شیشه عالیجنابها
خونى به قدر مستى عالیجناب کو؟
ابر آمده است کو تب و تاب شکفتنی؟
ابر آمده است در دهن غنچه، آب کو؟
در شامگاه فاجعه پس نى لبک کجاست؟
دستى به زلف خونى چنگ و رباب کو؟
گیسو بریده، هم نفس صبح کابلند
در خون نشسته جامهدران آفتاب کو؟
بوى تو را شنیدهام از باغ ارغوان
ما را به قدر یک سحر از آن گلاب کو؟
درد صنوبران رشیدت به جان ما
عکس ستارگان شهیدت به قاب کو؟
آنجا به شام مظلمه، هر سو سیاوشى ست
اما کدام محکمه؟ افراسیاب کو؟
در چاه کابل است تو را هم تهمتنى
رد شغاد گمشده پشت نقاب کو؟
خون ستارگان تو بر سنگفرشهاست
گیرم به قدر شیشه شکستن، شتاب کو
بر صبح باغ مى شنوى رقص شعله را
نیلوفرانه حاصلت از پیچ و تاب کو؟
خونخواه چل ستاره خدایا کدام سوست؟
او را به دوش، چله تیر شهاب کو؟
انگار ابرهاى اجابت سترون اند
باران به وقت نافله مستجاب کو؟
کو نعره سوار از آن سو به انتقام
دستى از این قبیله به سرب مذاب کو؟
محمدرضا عبدالملکیان
و ما
همچنان کشته میشویم
پس آن حقیقت پنهان
کی آشکار میشود
در میان این همه افسانه
حامد عسکری
برای سوخته دل، بستر و مزار یکیست
تمشکِ ترشِ لب و تُنگِ زهرمار یکیست
تفاوتی نکند اشک و بغض و هق هقِ ما
مسیرِ چشمه و سیلاب و آبشار یکیست
هنوز گُرده سهراب، سرخ مثل عقیق
هنوز رسمِ پدر سوزِ روزگار یکیست
هنوز طعنه به جان میخرد زلیخا و
هنوز بر درِ کنعان امیدوار یکیست
هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم
دلیلِ سوختنش هر هزار بار یکیست
حرام باشد اگر بیوضو بغل گیرم
که قوسِ پیکره برنو و دوتار یکیست
شبی ترنج به بَر میکشد شبی حلاج
شکایت ازکه کنیم ای رفیق؟!دار یکیست
دو مصرع اند دو ابرو شکسته نستعلیق
میانِ هر غزلی بیتِ شاهکار یکیست
به دستِ آنکه نوازش شدیم، تیغ افتاد
دلیل خون جگریِ من و انار یکیست!
به دشنه کاریِ قلبم برس ادامه بده
خدای هر دوی ما انتهای کار، یکیست...
غلامرضا کافی
دلشوره دارم ای گل، از روی صدق و راستی
صد بار خواندمت هان! «جانِ پدر کجاستی؟!»
خوش خوش که میروی تو در کارِ علم و دانش
دلبندِ کس نباشی، زان روی که مَراستی!
این برق خنده توست بر آسمان نمودار
یا شعله شرارت، تا بیکرانه خاستی؟
موی تو شد پریشان، بر دوش ِ باد پاییز
یا دودِ انفجار است، این گونه برهواستی؟
بر جُزوه خواب رفتی یا خواب دیده ام من
خونی است دست و بالت یا پای در حناستی؟
چشمم به کوچه مانده ست تا زود بازگردی
گوشم به گوشی اَمّا خاموش و بیصداستی!
دختر کجا و مَکتب دختر کجا و دانش
ای بختِ تیره من، این از چه روی خواستی؟
ای مرگ بر خشونت، ای ننگ بر تَحَجُّر
لعنت به فقرِ بینش، نفرین به هرچه کاستی!!
حمید حمزه نژاد
برخیز تا برای جهان قصه سر کنیم
جان پدر! به قصه شبی را سحر کنیم
با مردگان اگرچه هم آواز بودهایم
باید که زنده گان جهان را خبر کنیم
صلح و محبت است همه آرزوی ما
باید نهال باور خود بارور کنیم
ما داغ دیده ایم و دل از دست دادهایم
تابوت را روانه به خون جگر کنیم
ای وای ما که این همه بیداد دیدهایم
این قصه را به خون دلی مختصر کنیم
ما ریشه ایم و خاک در آغوش میکشیم
کی واهمه ز دست دراز تبر کنیم
رستم عجمی
من از گذشته تلخ شما خبر دارم
منم شبیه شما چشمهای تر دارم
چه سرنوشت تباهی چه رسم و تقدیری
که بهر کشتن یار خودم تبر دارم
نزاده بود مرا کاش مادرم که کنون
نه رحم خواهر و نه شرم از پدر دارم
مرا ببخش برادر که چشم من شده کور
به قصد کشتن مادر تفنگ اگر دارم
بریده تیغ ستم صد گلوی کودک من
دریغ و درد به تن مرگ چشم و سر دارم
چهار سوی جهان تکههای قلب من است
مرا چه شد که خراسان در به در دارم؟
من از گذشته تلخ شما خبر دارم
منم شبیه شما چشمهای تر دارم...
شکیبا غفاریان
باز بوی خون تمام شهر را پر کرده است
گریه هامون تمام شهر را پر کرده است
میزند در این حوالی خون شتک بر چهرهها
چشمههای خون تمام شهر را پر کرده است
باز از خون هَزاران شهر کابل رود شد
ناله جیحون تمام شهر را پر کرده است
داغ بر دلهای ما اینبار جور دیگریست
آهِ دیگرگون تمام شهر را پر کرده است
عکسها گویای اعماق مصیبت نیستند
کفش بیخاتون تمام شهر را پر کرده است
عکسی از گردیدن پروانهها دور سرِ
غنچهای گلگون تمام شهر را پر کرده است
مرد میخواهد صبوری بر چنین داغی عظیم
سوگ سووَشون تمام شهر را پر کرده است
ای مسلمانان دوایی حال کابل خوب نیست
درد گوناگون تمام شهر را پر کرده است
محمدعلی یوسفی
بعد از شما گلهای پرپر گریه کردیم
از داغ هر سرو و صنوبر گریه کردیم
بر داغتان، معصومههای شهر کابل
مثل پدر با سوز مادر گریه کردیم
مثل برادرهای خواهرمرده اینجا
همراه با چشمان خواهر گریه کردیم
کیف و کتاب و دفتر جاماندهتان را
دیدیم و مانند برادر گریه کردیم
چون پارههای جسمتان را جمع کردند
بر زخمهای تیر و خنجر گریه کردیم
وقتی پر و بال شماها را شکستند
بر بال خونین کبوتر گریه کردیم
مثل یمن، مثل فلسطین، مثل بوسنی
چون کودکان تل زعتر گریه کردیم
کابل شد از جهل و تعصب چون قیامت
بر داغتان تا روز محشر گریه کردیم
مصطفی جلیلیان مصلحی
راهیام در غبارِ بهت و عدم
رو به دروازههای هرچه بلا!
در غمِ آفتابِ بیبرگشت
دلخور از آسمانِ بیفردا!
سر به دیوارِ سالیانِ سکوت
در هراس از نگاهِ پنجرهها
با دهانی که خسته از مرگ است
با چراغی که هست بیرؤیا!
اینچنینم به روزگاران تا
ورقی تازه ـ قرعه دگری
وای ازاین دست دستِ نحس من
وای از این برگبازیِ دنیا!
زخمِ صدسالگانِ محکومم
بندیِ حکمهای محتومم
شاهدِ صد حکایتِ شومم
ای دریغا شکایتی حتی...!
عشق: تلبیسِ هر زلیخا شد
یوسفت را به خدعه میدزدند!
دامنت در حراجِ عصیان است
عصر: عصرِ رواجِ خواریها!
روزی آن موج: سهمِ رؤیا بود
روزیِ مردمانِ دریا بود
در زوالِ حیات کوشیدند
بیخدایانِ کدخداسیما!
غیرِ غم برزگر نمیکارد
آسمان همچنان نمیبارد
آهِ آیینه درنمیگیرد
دوزخ است این مصیبتِ عظما!
در چنین فصلِ تلخکامیها
نابرابرزمانِ جانیها
هست دنیا به کامِ بعضیها
هست و بودهست اینچنین، اما...
این شغادان که تشنه ناماند
تا ابد در جهان نمیپایند...
کاوههایی دوباره در راهند...
شیرهایی پر از خروش ـ اینجا!
محمدمهدی عبداللهی
شبى که خون دل از این مسیر جارى شد
چکیده سفر عشق بیقرارى شد
شبى که ناله مهتاب در گلو خشکید
زمانه از هیجان حیات عارى شد
شب فراق کبوتر، کبوتر عشق است
کبوترى که پر از زخمهاى کارى شد
چه انفجار مهیبى که عشق حیران گشت!
وقوع حادثه آغاز جان نثارى شد
به قتلگاه پر از خونِ کابل مظلوم
حروف خون گلى، خط یادگارى شد
میان شعله تزویر دشمنان این بار
چقدر حنجره کودکان انارى شد
به جانِ جانِ پدر، چشمهاى خیس پدر
به راه دخترکان همچو سیل جارى شد
چقدر خاطرهها رنگِ روز عاشوراست
که شهر یکسره از داغ، لاله کارى شد
نگاه لطف تو کافیست، مهر عالمتاب؛
ببین که عصر ظهورت، چه روزگارى شد!
موسی عصمتی
کوچه، پر از کتاب و پر از کیف و دفتر است
کوچه، میان خون فرشته شناور است
کوچه، مزار زینب و تهمینههای شهر
کوچه، مزار دختر بابا، صنوبر است
گردآفریدهای جهان را خبر کنید
خنجر، شکست خورده گلهای پرپر است
دستی که خون پاک ِ وطن را دوباره ریخت
در آستینِ کهنه ملّا برادر است
**
ملّا گمان مبر که نمازت قبول شد
هرکس که خون به جام وطن کرد، کافر است
ملّا، قسم به خون شهیدان این دیار
کافر به پیشگاه خدا از تو بهتر است
مردان به جنگ سرو و صنوبر نمیروند
جنگی که با شقایق و گلهای دیگر است
روزی به دار سرخ مکافات میرسی
روزی که گفته اند همان روز آخر است
سمانه رحیمی
به کدامین گناه ناکرده در بهار این چنین خزان شدهاند؟
شاخههای ضعیف و نازک گل، سهم تاراج بیامان شدهاند؟
به کدامین گناه ناکرده، مادران داغدار فرزندند؟
جز سیاهی و غم نمیبیند، چشمهاشان که خون چکان شدهاند
کابل ای زخمیِ همیشه غریب! سرزمین گدازههای مهیب
قلبهای شکسته از داغت با تو همدرد و هم زبان شدهاند
چیست این خصم بیدلیلِ جنون، کیستند این درَندگان زمین
چون علفهای هرزِ مانده به جا، سالها آفت جهان شدهاند
میرسد روز انتقامی سخت، میرسد لحظه شکستن بغض
آهشان بیاثر نخواهد بود، پدرانی که قَدکمان شدهاند
گرچه از ترس و شرم گم شده ای؛ آسمان را نگاه کن طوفان!
غنچه هایی که از زمین چیدی، اخترانی در آسمان شدهاند
عاطفه سادات موسوی
روی دوش نسیم پیغام از مستی خون و کاکل آوردند
رمضان است یا محرم که کربلا را به کابل آوردند؟
عید فطر است ای به قربان خینهتر کردن شهیدانت
از دل خون و خاک و خاکستر شیعیان دسته گل آوردند
چه عجب نام با مسمایی، چه دبستان سطح بالایی
کودکان، سالکان مکتب زخم، رو به سمت تکامل آوردند
بین میدان فقر فرهنگی بیکلاخود و جامه جنگی
دختران غروب دلتنگی شیشه شیشه تغزل آوردند
تلخ تر کرد کام کابل را هر قدر از تو شاعران گفتند
هر کجا هر چه شمع روشن شد هر چه مردم گلایل آوردند
مدرسه تکیه خانه شد این بار گریه کنهای ظهر عاشورا
سمت طفلی که بین آتش بود همه دست توسل آوردند
سید فضل الله قدسی
جیل ستارههاست فرو ریخت تا شکست
این بار روی شانه دارالامان نشست
کوه قرق! به شانه ببر نعش ماه را
کاو کهکشان سوخته دشت برجی است
شمشیر آبدیده به جهل وجنون و کفر
صدها گلوی نازک گل را به تیغ بست
تیغی دوید و حنجره ها را برید و رفت
شیرازه کتاب ترحم ز هم گسست
پهلو شکست فاطمه خوردسال را
کیفش به شانه و قلم و خامهاش به دست
ما شعلهایم از دل آتش شکفتهایم
ما در مسیر صاقعه عمریست خفتهایم
با خشم شعله ور شده بیدار میشویم
ققنوس دیگری شده، تکرار میشویم
ذی الجوشنان کوفه و رجّالگان شام!
خنجر کشید بر رگ فریاد ناتمام
هر روز سرزمین مرا کربلا کنید
من زنده مانده ام سرم از تن جدا کنید
من آهنم در آتش خشمم گداختم
از خشم، دشنه در جگر خصم ساختم
با این که درد دارم وافشا نمیکنم
دردی که هیچگاه مداوا نمیکنم
بگذار تا بسوزم ازین درد، بیشتر
در زمهریر خود نشوم سرد بیشتر
قدسی!به رغم میل دلت اعتراف کن
یک بار گرد کعبه فطرت طواف کن
آه ای چکاوک به جفا پرشکستهام!
پای جنازه تان بخدا سرشکستهام
پشت در امید به آتش کشیده تان
انگار من لگد زده ام ؛در شکستهام
گر چه در امتداد چهل سال درد و داغ
خود را گهی به صخره زدم سر، شکستهام
اما چه سود زان همه فریاد نا تمام
حالا به شهر، مشتری ورشکستهام
مستان رقصِ در یم خون! طعنهام زنید
جامانده ز قافلهام، گر شکستهام
مهسا ایمانی
تر میکند سوز قلم این بار دفتر را
کابل به چشمش دید باز آشوب دیگر را
از ابرهای حادثه باران خون بارید
دشمن به پا کرده است جنگی نابرابر را
برخیز ای چشم و چراغ خانه مادر
برخیز تا شانه زنم موهای دختر را
آن سوی دشت آید به گوش ای جان کجا هستی؟
در خاک و خون دیدند آن گلهای پر پر را
در وصف غمهای پدر در سوگ فرزندش
از دور بشنو نغمه الله اکبر را
انتهای پیام/