مرگ استاد پرویز مشکاتیان در سن ۵۴ سالگی برایم هنوز باورناپذیر است. آن همه شور و شوق به زندگی و آن همه کوشش و تپش برای خلق زیباییها چگونه ناگهان آرام گرفت. آن قامت بلند و تنومند و به تعبیری شاعرانه: (سروآزاد) چگونه در مقابل مرگ به راحتی تسلیم شد. اندیشیدن به مرگ زودهنگام پرویز مشکاتیان که روزی روزگاری توفیق این را داشتم که چندصباحی به خلوت و جلوت او راه پیدا کنم و عاشقانههای بیتکراری را با او تجربه کنم سبب شد تا نامهای بزرگ دیگری از نوابغ فرهنگ و هنر این سرزمین در ذهنم نقش بندد و این پرسش برایم جدیتر شود. به راستی چرا؟ چرا آنهایی که بیش از هرکس دیگری سزاوار زیستنند و میتوانند با حیات خود این جهان بیرحم را برای ساکنانش قابل تحملتر کنند، خود زودتر از هر کس دیگری این جهان را ترک میکنند و ما را با رنجهای بیشمار و زشتیهای پایان ناپذیر این سیاره تنها میگذارند؟ آیا این قاعده با آن تصوری که ما از عدالت داریم در تناقض نیست؟ آیا آن همه عشق به زیبایی و آزادی و زیستن با چنین سرنوشت محتومی باید پیوند بخورد؟ خوب میدانم که آدمی قرار نیست به پرسش همه پاسخهایش در این جهان برسد.
مولانا با آن همه عظمتش فرموده است: «چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم». با این مصراع درخشان مولانا، خودم را همواره دلداری میدادم اما هر سال در سالگرد مشکاتیان عزیز، هم داغش تازه میشد و هم این پرسش سمج دوباره گریبانم را میگرفت. مستاصل شده بودم تا این که غزلسرای بیهمانند روزگار ما استاد هوشنگ ابتهاج به فریادم رسید و از آن پرسش مردافکن مرا خلاصی داد.
حضرت ابتهاج شبی در محفل نکوداشت پرویزجان و در جمعی از هنرمندان و روشنفکران چنین فرمود: «پرویز مشکاتیان همانگونه که مدارج عالی را در موسیقی و فرهنگ و توسعه هنر واقعی سنتی در کشور در کمترین زمان و به سرعت برق و باد پیمود و در این عرصه شتابان و رونده بود، در سفر به دیار باقی و آن جهانی نیز شتاب و سرعت داشت و خیلی زود به مقصد و مقصود رسید.»
آری! پرویز مشکاتیان همانند بسیاری از اهل معنا درد داشت، درد رسیدن. و این بود راز تعجیل او در همه عرصهها. خدایش بیامرزاد که از نیکان روزگار بود.
۵۷۵۷