به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، 29 آذرماه سالروز تجلیل از شهید محمد جواد تندگویان است که در دوران دفاع مقدس اسیر بعثیها شد، شهید که حتی در زندانهای مخوف بعثی دست از مقاومت برنداشت. روایت زیر به نقل غلامرضا رضازاده، کوچکترین اسیر ایرانی از دیدار با شهید تندگویان در دوران اسارت است که در کتاب اسیر کوچک آمده است.
روزی به مادرم گفتم دستشویی دارم! کلی در زدم تا سرباز عراقی پشت در آمد و داد زد چکار داری؟ گفتم میخواهم دستشویی بروم. گفت صبرکن تا یک سرباز بیاید بعد برو.گفتم وقتی دستشویی فشار میآورد که نمیتوانم صبر کنم. با ناراحتی گفت خودم میبرمت.
در بین راه گفت میخواهی چیز عجیبی نشانت بدهم؟ گفتم چه چیزی؟ گفت اول ببین بعد میگویم!
گفتم اول بگو! گفت میخواهم وزیر نفت کشورتان را نشانت بدهم. سرباز بعثی گفت وزیر نفت شما اینجاست.گفتم دروغ میگویید. وزیر نفت در کشور خودمان است.
گفت بیا خودت با او صحبت کن تا باورت شود ولی به کسی چیزی نگو. 20 متر آن طرفتر از سوله ما اتاقی بود که درب آن با قفل و زنجیر بسته شده بود. به آنجا رفتیم و سرباز در زد. شخصی خیلی ضعیف و رنجور پشت پنجره آمد. سلام کردم. لهجهام برایش تعجبآور بود.گفت سلام! پسرم شما کی هستی؟ گفتم من با خانوادهام اسیر شدم. زد زیر گریه. خیلی ضعیف شده و لباسهایش تکه و پاره بود.چند دقیقه پیشش بودم. بدنش زخمی و سوراخ سوراخ شده بود.
درب سلول از آهن ضخیمی درست شده بود و آن را با قفل و زنجیر بسته بودند. پنجرهای روی درب بود که از بیرون باز و بسته میشد و از شکل سلول مشخص بود که در شبانهروز هیچ نوری به داخل آن نمیتابید. سلول اتاقی به طول 2 تا 3 متر و عرض یک و نیم متر بود و در همین اتاق دستشویی میرفت.
گفتم این سرباز میگوید شما وزیر نفت ایرانید. گفت آره وزیر نفت بودم ولی الان یک اسیرم. بعثیها حاضر نیستند مشخصات مرا به صلیب سرخ بدهند. حواست باشد به همه بگویی با من چه میکنند. پرسیدم اسم و فامیلی شما چیست؟ گفت من محمد جواد تندگویانم!
گفتم اگر شما هم زودتر از ما بیرون رفتید خبر ما را به ایرانیها بدهید چون هیچکس از ما خبر ندارد. 150 نفریم که در سوله کنار شما هستیم و به تازگی به اینجا آمدیم. تندگویان گفت چون شما با خانوادهاید حتماً آزادتان میکنند ولی مرا به این سادگیها رها نمیکنند. به همه سفارش کن از چیزی نترسند و محکم باشند.
صحبتهایم تمام نشده بود که سرباز عراقی با پسگردنی مرا کنار کشید و پنجره سلول را بست. در راه برگشت گفت اگر به کسی چیزی بگویی میکشمت و من قسم خوردم که به کسی چیزی نگویم.
انتهای پیام/