پیشه‌اش «پرستاری» بود چه در خانه چه در بیمارستان/ با وجود دو فرزند «اتیسم» از خدمت به «کرونایی‌ها» دست نکشید

خبرگزاری فارس یکشنبه 30 آذر 1399 - 13:20
پیشه‌اش «پرستاری» بود چه در خانه چه در بیمارستان/ با وجود دو فرزند «اتیسم» از خدمت به «کرونایی‌ها» دست نکشید

خبرگزاری فارس، همدان ـ زهره عباسی‌صالح؛ شنیدن مصیبت‌های این روزهای سخت کرونایی بر سر برخی از خانواده‌های شهدای مدافع سلامت طاقت هر شنونده‌ای را طاق می‌کند و اشکش را سرازیر.

«شهیدسیده زهرا موسوی ارفع» اولین شهید مدافع سلامت همدان است که سال‌ها به عنوان پرستار بیمارستان سینا، از هیچ تلاشی برای خدمت به مردم دریغ نکرد؛ کسی که با دو فرزند اوتیسم نه تنها «پرستار در منزل» بود بلکه سالها خود را وقف بیماران کرد تا خنده از لبان آنها گم نشود و سلامتی هرچه زودتر به آنها برگردد.

 قرار مصاحبه را که با همسرش هماهنگ کردم، همدان نبود، برای دوره درمان رفته بود تهران، به سختی پشت تلفن صحبت می‌کرد، گفت که آخر هفته برمی‌گردم، می‌توانید برای مصاحبه به منزل مادرم تشریف بیاورید. جویای احوالش شدم؛ پرسیدم حالتان برای مصاحبه‌ مساعد است؟ جواب داد «بله مشکلی نیست، بعد از شهادت همسرم به خاطر شوک عصبی، بیماری خفیف کرونا و دیابت، مدتی در کما بودم اما الان شکر خدا بهترم». متأثر شدم، خواستم حرفی بزنم اما هیچ واژه‌ای یاری‌ام نکرد، بغضم را فرو خوردم و برای جای خالی این مادر مهربان و ایثارگر افسوس خوردم، دوباره به همسر شهید تسلیت گفتم و بعد هم قرار مصاحبه را گذاشتیم؛

تماس دوم برقرار شد، با خواهر شهید، سیده زینب موسوی صحبت کردم و اجازه گرفتم با مادر این شهید بزرگوار هم صحبتی داشته باشیم، ایشان هم با روی باز پذیرفت و قرار این مصاحبه را هم گذاشتیم.

با علی فردوسی‌پور تصویربردار خبرگزاری، آماده می‌شویم برای صحبت با خانواده‌‌ای که ویروس کرونا به یکباره عزیزشان را گرفت، کار راحتی نیست گفتن از کسی که می‌توانست بماند و سایه‌اش سالهای سال بالای سر خانواده‌اش باشد، اما پر کشید و قصه زندگی‌اش برایمان باقی ماند.

مادر شهید، فاطمه موسوی ارفع

بعد از ورود به خانه مادر شهید اولین قابی که بعد از ورود به آنجا چشمانمان را پر می‌کند، قاب عکس‌های شهید با لباس مقدس پرستاری است، روایت زندگی شهید مدافع سلامت از زبان مادر، ما را ساعت‌ها پای مصاحبه می‌کشاند. همان اول صحبت بغض راه گلوی مادر را می‌بندد، گریه امانش نمی‌دهد، اما سر تسلیم فرو می‌آورد و در برابر این مصیبت می‌گوید «من و همسرم دخترعمو، پسرعمو بودیم و صاحب هفت فرزند، دو دختر و پنج پسر، زهرا، چهارمین فرزندم بود اما الان دیگر نیست. ۱۸ سال که داشت وارد بیمارستان و کار پرستاری شد، ۲۰ سالگی ازدواج کرد، خداوند به او دو فرزند پسر داد که یکی از آنها ۲۱ سالش دارد و دیگری ۱۵ سال.

دخترم همیشه سرکار بود و مدام در رفت و آمد، از شدت دلتنگی هر چند وقت بکبار دعوتش می‌کردم به خانه‌ بیاید حداقل ببینمش، به خاطر مشغله کاری نمی‌توانست، می‌گفت ما مسوولیت داریم و باید کارمان را به خوبی انجام دهیم، به خاطر اینکه خودش و همسرش شاغل بودند مدتی پسرش را کنار من گذاشت اما بعد پرستار گرفت تا من کمتر اذیت شوم.

برادران و خواهرش او را خیلی دوست داشتند، کسی نبود که زهرا را دوست نداشته نباشد، از دوست و آشنا گرفته تا همکار و بیماران در بیمارستان. زهرا همیشه دغدغه کارش را داشت و در دید همه یک انسان خوب و به تمام معنا بود. 

اخلاق بسیار خوبی داشت، با همه بیماران خوب بود، هم‌روستایی‌هایمان که به بیمارستان می‌رفتند هوایشان را خیلی داشت و بعدها وقتی مرا می‌دیدند از اخلاق خوب دخترم می‌گفتند، زهرا با وجود اینکه بسیاری از آنها را نمی‌شناخت اما چنان به آنها می‌رسید که  آنها هم به خاطر تربیت این فرزند تحسینم می‌کردند، دخترم پرستار نمونه بود، هیچ کسی از او نرنجید.

۹ ماهی می‌شد که کنارم بود، چون داشت خانه‌اش را می‌ساخت و با همسر و فرزندانش موقت آمده بودند پیش ما، ایام کرونا بود، می‌دیدم که چقدر زحمت می‌کشد، صبح‌ها سرکار بود و بعد از ظهر چند ساعتی در خانه استراحت می‌کرد و ۹ شب باز می‌رفت بیمارستان، فردای آن روز که ساعت ۹ صبح که می‌آمد باز هفت عصر باید سرکار می‌‌بود، خیلی استراحت نداشت. به محض اینکه به خانه می‌رسید می‌گفتم «عزیزم، باز هم می‌خواهی سر کار بروی؟» و او جواب می‌داد «مادر جان! من که می‌رسم تو این سوال را می‌کنی، می‌دانی باید بروم و وقتی این سوال را می‌کنی ناراحت می‌شوم دوست ندارم ناراحت بشوی، خودت می‌دانی که بیماران به ما احتیاج دارند، اگر من نروم پس چه کسی باید باشد، چایم را می‌خورم و خستگی در می‌کنم و می‌روم». گاهی اوقات می‌گفت خیلی خسته شدم و دلیلش را می‌پرسیدم از رسیدگی به چند بیمار صحبت می‌کرد و در اعتراض می‌گفتم که باید تو این کارها را می‌کردی و کس دیگری نبود؟ او می‌گفت مادر همکارانم تازه کارند و من باید اینها را انجام دهم. بچه‌ام در بخش «روان ۲» بود و با بیماران خاصی سرو کار داشت. قبلا در بخش عفونی بود اما بعد از اینکه پدرش به خاطر بیماری سرطان در همان بخش بستری شد و بعد فوت کرد، دیگر دوست نداشت در آن بخش بماند و مدام آنجا خاطرات پدرش را به یاد می‌آورد. کار در بخش روان را دوست داشت و علاقه خاصی به همه بیماران آن بخش.

شب یلدای پارسال بود که در بیمارستان ماند و با بیماران و همکارانش شب چله گرفت، یعنی یک سال خانه بود و یک سال بیمارستان، وقتی سالی می‌شد که خانه بماند و در میان ما چله بگیرد آن روز را سعی می‌کرد خوش بگذرد، پارسال که با همکارانش در بیمارستان کلی عکس گرفته بود گفتم «زهراجان!، یکی از این عکسها را بریز توی گوشیم تا هر روز ببینم» گفت «مادرجان! دوست ندارم راز بیمارستان را بیرون ببرم، نمی‌توانم عکسی بفرستم اما هر وقت خواستی بیا توی گوشی‌ام هست و نگاه کن». بچه‌ام اخلاق خاصی داشت، خیلی خوب بود.

علاقه خاصی به پرستاری داشت، وقتی درسش را تا دهم خواند گفت می‌خواهم بهیاری بخوانم و همین شد که ادامه داد و استخدام رسمی هم شد، امسال که بچه‌های برادرش می‌خواستند کنکور بدهند آنها را تشویق می‌کرد و می‌گفت پرستاری خیلی رشته خوبی است و بخوانید و به آنجا برسید، البته خیلی هم باید طاقت داشته باشید و حوصله کنید، این کار ثواب بسیاری دارد و خدمت به مردم است.

روزهایی می‌شد که می‌گفت مادر فلان غذا را درست کن ببرم با همکاران و یا بیماران بخورم و من هم هیچگاه نه نمی‌گفتم و با همه مشغله‌ها برایش آش و این جور چیزها درست می‌کردم و می‌برد تا آنجا بخورند. خانواده همسرش هم او را خیلی دوستش داشتند و هیچ کس از او نرنجیده بود.

ازدواج که کرد و رفت اوایل خانه ما کم می‌آمد اما من مدام زنگ می‌زدم که بیاید و با همسر و بچه‌هایش می‌آمد، مادرشوهرش را هم گاهی می‌آورد و ما را هم دعوت می‌کرد به خانه‌اش برویم. ۹ ماه که خانه خودم بود می‌گفت «یک سال و نیم مانده تا بازنشست شوم اگر خانه‌ام را بسازم و بروم مادر باید مدام پیشم بیایی و بمانی و پیش بچه‌هایم باشی» و من هم قول می‌دادم که این کار را خواهم کرد چون خیلی دوستش داشتم، همه او را دوست داشتند اما من دیگر بچه‌ام بود و پاره تنم. یک روز در میان می‌آمد و ساعت به ساعت زنگ می‌زدم.

او سختی کار داشت و قرار بود با ۲۵ سال سابقه بازنشست شود، دخترم خیلی کار می‌کرد و اغلب خسته به نظر می‌رسید، ۹ ماه که اینجا بود زن داداشش نمی‌گذاشت دست به سیاه و سفید بزند، حتی به بچه‌هایش هم می‌رسید، خدا خیرش بدهد می‌گفت «خیلی خسته می‌شود و نمی‌خواهد اینجا دیگر کار کند». بچه‌هایش به خاطر شرایطشان کمی اذیت می‌کردند، دیگر نمی‌خواستیم درگیر کار خانه و آشپزی هم بشود. وقتی اینجا بودند طبقه بالا را دادم به او و رفتم پایین پیش علی پسرم ماندم تا مدتی که اینجاست راحت باشد.

دخترم به خاطر کرونا رفت، چون ما خیلی رعایت می‌کردیم، در خانه درگیر این بیماری نشد و درگیری‌اش در حین خدمت بود. مردم باید رعایت کنند چون اگر عزیزی از دست بدهند آن وقت است که متوجه اشتباهات خود خواهند شد. شب یلدا نزدیک است و امیدوارم رفت و آمد به خانه‌های همدیگر را حذف کنند تا این بیماری کنترل شود.

هشتم بهمن ماه سال گذشته بود که زهرا خانه ما آمد و از آن زمان تاکنون خانه هیچکس حتی برادران و خواهرش نرفتیم و رعایت کردیم، مردم هم باید رعایت کنند. آنها ببیند وقتی ما رعایت کردیم این شد حال و روزمان حال کسی که رعایت نمی‌کند با خطرات زیادی مواجه است.

در این مدت کرونا وقتی زهرا حتی خسته می‌شد و سردردی می‌گرفت می‌گفت «مادرجان! بچه‌ها بالا نیایند، نکند من ناقل باشم». روزهای آخر هم درگیر ساخت و ساز خانه‌اش شده بود و وقت استراحتی نداشت و از شیفت که برمی‌گشت مستقیم به خانه‌اش می‌رفت و وسایلش را جابه‌جا می‌کرد، بچه‌ام می‌خواست به خانه جدید برود و ذوق داشت.

خواهر شهید، زینب موسوی‌ارفع

خواهر شهید بعد از صحبت‌های مادر  ادامه داد " زهرا سه سال از من کوچکتر بود و متولد ۵۶، سال اول دبیرستان که درس می‌خواند روزی آمد و گفت که در محله ما دبیرستان بهیاری باز شده و می‌خواهم برگردم سوم راهنمایی و دوباره در دبیرستان بهیاری شرکت کنم، پدرم خیلی تشویق کرد تا امتحان داد و قبول شد، سه سال در آن دبیرستان درس خواند و سال آخر با برگزاری امتحان گزینش و استخدامی، برای کار در بیمارستان سینا قبول شد، ۲۳ سال و ۴ ماه در این بیمارستان کار کرد و در این مدت از کارش بسیار راضی بود و همیشه می‌گفت همین که انسان بتواند به کسی کوچکترین کمکی کند خیلی ثواب دارد و کار  آدم رو به راه می‌شود و خدا هوایش را دارد.

معمولا شیفت شب برمی‌داشت تا شب‌ها که همسرش به بچه‌هایش می‌رسد روزها هم خودش بالای سر آنها باشد. اوایل خیلی آشنا نبود و چند سالی چون بچه‌هایش کوچک بودند پرستار منزل گرفت اما بعد متوجه شد که هیچ کسی جای مادر را برای بچه‌ها نمی‌گیرد و این شد که روزها پیش آنها بود. دوتا بچه اوتیسم دارد و به قول معروف هم در خانه پرستار آنها بود و هم سر کار پرستار بیماران. جز مسوولیت مادری مسوولیت پرستاری در منزل را هم داشت و به بچه‌هایش می‌رسید.

زهرا به بیمارستان که می‌‌رفت سعی می‌کرد زودتر برود و دیرتر خارج شود، به او می‌گفتم چرا هفت صبح می‌روی در حالی که باید هشت آنجا باشی یا چرا یک ساعت دیرتر می‌آیی، یکم بیشتر به خودت برس؛ می‌گفت «عزیز! باید زودتر بروم و بیمارانم را تحویل بگیرم، گزارشی از آنها داشته باشم تا آن شب که آنجا شیفت هستم بدانم آن بیمار چه مشکلی دارد و مسوولیت من چیست». 

دوران کرونا هم که از ابتدای اسفندماه مسئله قرنطینه و این مسائل پیش آمد، زمینه‌چینی می‌کرد و می‌گفت که ممکن است ما برویم به خانه برنگردیم و یک هفته تا ۱۰ روز در قرنطینه باشیم. در خانه هم مدام از بچه‌ها فاصله می‌گرفت، پسر کوچکش خیلی دوستش داشت و مدام می‌آمد تا بغلش کند اما او مانع می‌شد و می‌گفت «صالح جان! پسرم به من نچسب، از  بیمارستان آمدم و ممکن است که آلوده باشم»، این ایام سعی می‌کرد حتی با هدیه‌های کوچک دل فرزندانش را به دست آورد و به نوعی از خود دور نگه دارد. از بیمارستان که می‌آمد بلافاصله دوش می‌گرفت و لباس‌هایش را عوض می‌کرد تا به قولی بیماری را از آنجا به خانه نیاورد.

خواهرم هیچ بیماری زمینه‌ای نداشت و در این مدت هم مدام شور و نشاط داشت که به خانه جدیدی که ساخته برود و اتفاقا خیلی هم سرحال بود، اما شبی به برادرم گفته بود که کمرم درد می‌کند و استخوان درد دارم، مرا به بیمارستان ببر. در بیمارستان گفته بودند مشکوک به کرونا هست و ۶ روز در آنجا بستری بود که مدام زنگ می‌زد و می‌گفت « نگران نباشید من خوبم، اما چون مادر پیشم بود و سنش بالا، ببرید آزمایش بدهد، نکند از من بگیرد».خوشبختانه هیچ کس از اعضای خانواده مبتلا نشده بودند و او از بیمارستان گرفته بود.

زهرا در بخش روان کار می‌کرد و بسیار نگران بیماران، از اینکه بعضی افراد به خاطر مشکلات خانوادگی دچار مشکلات روانی شده بودند ناراحت بود، یکبار تعریف کرد مادری را آوردند که بچه‌ای ۶ ماهه دارد و افسردگی بعد از زایمان گرفته است، برایش مشکلاتی پیش آمده و ناراحت حالش بود اما وقتی هم مرخص شد، بسیار خوشحال بود و می‌گفت که امروز می‌تواند برود و بچه‌اش را ببیند. البته اخلاق به خصوصی داشت و سعی می‌کرد مسائل بیمارستان را بیرون نبرد.

بعضی اوقات بسیار خوشحال بود و مشخص بود که از کارش راضی است، گاهی اوقات به او می‌خندیدیم و می‌گفتیم انگار که یک جای تفریحی هست که بروی که آنقدر خوشحالی؛ می‌گفت «بله! خیلی خوش می‌گذرد، خانم‌هایی هستند که درد و دل می‌کنند و از مشکلاتشان می‌گویند و با ما خیلی راحت هستند». در مدتی که در بخش روان بود گاهی بیماری ۲۰ یا ۳۰ روز بیمارستان می‌خوابید و زهرا مدام در ارتباط با آنها بود، همیشه سعی می‌کرد با یک هدیه کوچکی مثل یک برس و آینه دل آنها را شاد کند. می‌گفت خانم‌هایی هستند که با این شانه می‌توانند یک دستی به موهایشان بکشند و چهره خود را در آینه ببینند و از آن حال و هوا دربیایند. یک بار از من خواست برایش ۱۲ تا شانه بخرم؛ پرسیدم این همه را برای چه می‌خواهی؟ که جواب داد «وقتی می‌خواهم بیمارستان بروم به هر کدام از بیماران که می‌بینم موهایشان نامرتب است بدهم تا دستی به موهایشان بکشند، درست است که مشکل روانی دارند اما همین‌ها در روحیه آنها تاثیر می‌گذارد».

ایام کرونا به او می‌گفتم خدارا شکر که در بخش کرونا نیستی و بخش روان هستی، می‌گفت «معلوم نمی‌کند، آنها از بیرون می‌آیند و بستری می‌شوند، شاید هم مبتلا باشند، ما سعی می‌کنیم تبشان را کنترل کنیم و اکسیژن خونشان را بسنجیم» و گاهی می‌گفت «امشب دو یا چند بیمار را به پایین بخش کرونا فرستادیم چون مشکوک بودند». زهرا نسبت به همکارانی که اخیرا استخدام شده بودند احساس مسوولیت بیشتری داشت و می‌گفت ما در برابر آنها تجربه بیشتری داریم و مسوولیتمان بیشتر است.

خواهشمندم هموطنانمان به خصوص در این شرایط فعلی که به شب چله نزدیک می‌شویم دلشان به حال کادر درمان بسوزد که چقدر زحمت می‌کشند، به خود و خانواده‌هایشان رحم کنند، اگر یک سال شب چله نگیرند بهتر از این است که سالها افسوس این را بخورند که با هم بودن باعث شود خدای نکرده یکی از آنها کم شود. نهایت یک سال هم به خود سخت بگیرند و مراسم و مهمانی‌ها و عروسی‌ها و... را عقب بیاندازند. 

کادر درمان هم خانواده دارند و می‌خواهند کنار خانواده باشند اما مسوولیت خطیری دارند و باید از ما محافظت کنند، پس ما هم باید مراقب خود باشیم. شاید بگوییم وظیفه کادر درمان است اما این طور نیست حس انسان‌دوستانه است، ما به خواهرم می‌گفتیم «این یک سال را نرو، مگر چقدر می‌شود؟ یک سال و نیم که باقی مانده و باید بازنشست شوی را بخری»، اما او قبول نمی‌کرد و می‌گفت «تعدادی از همکاران و تازه‌واردها انصراف دادند و نیامدند، من هم نروم و بقیه هم نروند که نمی‌شود! پس چه کسی به بیماران رسیدگی کند؟ » البته ما هم چون نگران او بودیم این حرف را زدیم وگرنه خودمان هم می‌دانیم که اگر کادر درمان سر کار نباشند که نمی‌شود.

من و زهرا با هم بزرگ شدیم، با هم مدرسه رفتیم و درس خواندیم و بزرگ شدیم، رابطه خواهرانه ما هیچگاه قطع نبود تا اینکه کرونای لعنتی آمد، او همیشه مشکلاتش را اول به من می‌گفت و مشورت می‌گرفت تا به صلاح من بقیه را هم در جریان بگذارد. گاهی اوقات می‌گفت «دوست دارم با خانواده‌ام مسافرت می‌رویم عزیز، تو یا مامان هم باشید، این آخری‌ها با هم کربلا رفتیم، خیلی سفر خوبی بود، خیلی.

من بودم، خواهرم و مادر و برادرم، بچه‌هایش نبودند و پیش همسرش مانده بودند اما او مدام نگران بود و می‌گفت هرچند از اینکه شماها هستید خوشحالم اما از یک طرف هم بچه‌هایم و همسرم نیستند ناراحتم و نگران هستم‌. همیشه احساس مسوولیت داشت.

ما با هم خیلی جور بودیم، هر روزی که خانه مادر می‌آمد زنگ می‌زد و می‌گفت "عزیز! می‌خواهم به خانه مادر بروم تو هم بیا آنجا" یا می‌آمد اینجا و زنگ می‌زد که من آمدم تو هم بیا. یک روز در میان همدیگر را می‌دیدیم.

خواهرم ارادت خاصی به اهل بیت(ع) داشت، از لحاظ حجاب و تقوا بسیار مقید بود. شب‌های احیا را هیچ وقت از دست نمی‌داد حتی اگر به خاطر خستگی کار امکان بیدار ماندن برایش سخت بود، امسال که کرونا بود تا نصف شب آنلاین بود و با همسرش دعای جوشن کبیر گوش می‌کرد. خیلی مقید بود همیشه طوری رفتار می‌کرد که کسی از او نرنجد و اگر با رفتارش ناخواسته کسی می‌رنجید سریع عذرخواهی و دلجویی می‌کرد. او برای هر کسی ایثار می‌کرد فرق نمی‌کرد خواهر باشد یا مادر، برادر باشد یا دوست، غریبه باشد یا آشنا؛ با کوچکترین تماسی خودش را می‌رساند.

سال ۸۷ پدرم به رحمت خدا رفت و قرار شد به جای او سال بعدش یکی از ما هفت خواهر و برادر به مکه برویم. به هم پیشنهاد دادیم و تصمیم گرفتیم که زهرا برود، گفتیم هیچ کدام از ما لایق مکه نیست جز زهرا، او واقعا لیاقتش را دارد و می‌تواند کنار مادر هم باشد و به نیابت از آقاجان مکه باشد. او به همراه مادر راهی مکه شد و در این مدتی هم که از خانه خدا برگشته بود، خوب توانسته بود خود را از هر چیزی نگه دارد. کلمه «حاج خانوم» به زهرا می‌آمد. روزی که زهرا شهید شد همه همکارانش ناراحت بودند و متاثر، همه گریه می‌کردند و کسی از او بدی ندیده بود و نرنجیده بود. 

اشک مجال صحبت به خواهر را نداد که مادر رشته صحبت را به دست گرفت و شروع کرد به مرور خاطرات، گفت «مکه که رفتیم مسوول کاروان از اخلاق و رفتاری که زهرا داشت و اینکه به من می‌رسید خیلی خوشش آمد و آخر که خواستیم برگردیم گفت «خانم موسوی بیا این قرآن را از من هدیه بگیر، تو خیلی نمونه هستی»‌، کربلا هم که رفتیم خیلی خوش گذشت، هرجا می‌رفتیم و زهرا بود بهم خوش می‌گذشت»،

زینب خانم گفت: خواهرم سال گذشته شب چله شیفت بود که با هزینه خودش برای بیماران شب چله گرفت، گفتم چرا اینقدر هزینه می‌کنی، گفت که آنها هم چشم به راه هستند و منتظر خانواده‌هایشان، دوست دارند این شب را کنار خانواده باشند اما به خاطر بیماری نمی‌توانند و بستری هستند می‌خواهم دلشان را شاد کنم".

زهرا در مناسبت‌های مختلف اگر شیفت بود سعی می‌کرد بیماران و همکارانش را مثلا با یک جعبه شیرینی، تنقلات و هدیه شاد کند و هیچ وقت دوست نداشت تنهایی جشن بگیرد. ما به او می‌گفتیم تو امشب شیفت هستی و ما فردا شب چله می‌گیریم و یا می‌گفتیم امروز ۱۳ بدر بیرون نرفتیم تا فردا که تو هستی برویم اما او می‌گفت «نه من اینجا با همکاران و بیمارانم شب چله گرفتم و ۱۳ بدر کردم و دور هم هستیم شما هم برنامه خودتان را داشته باشید». می‌خواست هر طوری هست از بیماران دلجویی کند و می‌گفت «اگر با بیمار صحبت کنی و از لحاظ فکری و روحی به او توجه کنی زودتر خوب می‌شود».

۹ ماه پیش مادرم برگشت انگار به او الهام شده بود که بعد از این مدت می‌خواهد برود. پارسال ۶ بهمن آمد و امسال ۶ آبان ماه از این خانه به بیمارستان رفت و ما او را ندیدیم و ۱۳ آبان هم آسمانی شد.

در این حال مادر شهید گفت: خودش از اینجا بیمارستان رفت و چهار روز بعد هم همسرش گفت «مادر خانه ما دیگر تکمیل شده و اجازه بدهید برویم خانه خودمان و بیشتر از این مزاحم شما نشویم و زهرا هم مرخص شد بیاید آنجا». با خودم گفتم به کارم می‌رسم و جمع و جور می‌کنم تا چند روز پیش بچه‌ام بروم و کمکش کنم، اما نشد بروم و حتی خانه‌اش را هم ندیدم.

خواهرش ادامه داد: علی می‌گوید هرچند زیر دستگاه «ای سی یو» بود اما تا لحظه آخر از چهره‌اش مشخص نبود که مریض است و می‌خواهد برود. فیلمش هست حتی دست تکان می‌دهد و گوشی‌اش را دستش می‌گیرد و با آن نگاه می‌کند و به پرستار هم می‌گوید که گوشی‌اش را به شارژ بزند. پسرخاله‌اش آقای فیاضی کمک‌بهیار بخش عفونی است که یک روز مانده به شهادتش، آن شب که شیفت نبود اما به خاطر زهرا ‌خواست پیشش بماند اما فکر نمی‌کرد رفتنی باشد. می‌گفت «زهرا درست است که خوابیده بود اما حق پرستاری را ادا می‌کرد، با وجود اینکه مریض بود کار خودش را می‌کرد هیچ، به بیمارای دیگر هم کمک می‌کرد و آبمیوه و غذایشان را می‌داد، از جایش بلند می‌شد و اصلا انگار بیمار نبود» .

مادرم بی‌تابی می‌کرد که علی برادرم فیلم‌ها را نشان داد و به مادر گفت که خوب است. به زهرا می‌گفتم با مادر تصویری حرف بزن اما او قبول نمی‌کرد و می‌گفت «مادر مرا ببیند بیشتر عذاب می‌کشد و گریه می‌کند».

مادر از خوابی که دیده بود تعریف می‌کند و می‌گوید «می‌دانستم زهرا برنمی‌گردد، خوابش را دیده بودم. بیمارستان بود که پدرش را خواب دیدم، پرسیدم پسرعمو برای چه آمدی؟، به او یک ۱۰ هزار تومانی دادم، گرفت و گفت «سید بده به من». صبح بلند شدم و خوابم را به آب گفتم و صدقه دادم، دیگر به هیچ کس هم نگفتم تا نگران نشوند. همسرم آمد و زهرا را با خودش برد، او زهرا را خیلی دوست داشت.

زینب خانم می‌گوید «آقاجانم سرطان داشت و دکتر به او گفته بود که بیماری‌اش چیست و گفته بود که اگر خیلی مرد باشی با این بیماری نهایت ۶ ماه زنده هستی، آقا جان می‌دانست رفتنی است و به او گفته بودند، فروردین اعلام بیماری شد و ۲۵ شهریور ماه فوت کرد. ۲۵ روز آخر عمرش زهرا شب و روز پیش پدرم بود.

آقاجانم دندان‌ساز تجربی بود، همه «سیدرضا موسوی‌ارفع» را می‌شناختند، زهرا در این ۶ ماه هر روز می‌آمد و سرم آقاجان را عوض می‌کرد و برایش پرتودرمانی نوشته بودند که می‌بردیم و می‌آوردیم. روزهای آخر زهرا کل زندگی‌ش آقا جان بود، خیلی همدیگر را دوست داشتند و او می‌گفت شغل من باید جایی به درد بخورد و مدام مواظبش بود.

آقاجان تقریبا ۱۲ روزی در بخش عفونی بیمارستان سینا بستری بود و بعد از فوت او زهرا گفت که دیگر نمی‌توانم این بخش کار کنم و وقتی جای خالی‌اش را می‌بینم نمی‌توانم تحمل کنم و عذاب می‌کشم. به او گفتم بخش روان خیلی سخت‌تر از بخش عفونی است و با افرادی سروکار داری که از لحاظ روانی مشکل دارند و ممکن است یک بیماری حتی سر پرستار دست بلند کند و دعوا کند اما گفت «اشکال ندارد می‌روم».

آقاجانم در منطقه حصار امام(ره)؛ مطب داشت و مراجعهکنندگانش زیاد بودند، بالاخره درآمد ما از آن جا بود. او دندان‌ساز بود و کارش خیلی خوب، بیش از ۴۰ سال کار دندان‌سازی کرده و شناخته شده بود، اغلب بیمارانی که به آقاجان مراجعه می‌کردند از کارش راضی بودند، بیماران را راهنمایی می‌کرد مثلا می‌گفت که دندان‌هایشان را نکشند و اگر جلو سالم است عقب را برایشان می‌سازد، امروز برخی دندانپزشکان کاسبی می‌کنند و کاری ندارند دندانی که می‌خواهند بکشد قابل ترمیم است یا خیر. آنها می‌خواهند به پول برسند اما پدرم همه را به نوعی راهنمایی می‌کرد، هیچ  وقت دنبال گرفتن پول از بیمار نبود و فقط می‌خواست مشکلشان را حل کند. زهرا همیشه می‌گفت که مسوولیت‌پذیری را از آقاجان یاد گرفته؛ فکر مادیات را نمی‌کرد و هر چیزی را هم می‌خرید بهترینش بود.

 برادر شهید؛ علی موسوی ارفع

دو سالی از زهرا کوچکتر هستم. زهرا واقعا فرشته بود و برای همه دلسوز بود، اوایل کارش که در قسمت عفونی و بخش سرطانی‌ها کار می‌کرد، اکثرا ابتدای ماه حقوقی برایش نمی‌ماند، وقتی می‌پرسیدم پولیش را چه کرده، جواب می‌داد که فلان مریض پول نداشت فلان وسیله را برایش گرفتم. کجا چه هزینه‌ای برای مریض کردم و خلاصه نسبت به بیماران احساس مسئولیت عجیبی داشت، خیلی دست و دلباز بود. نیتش پاک بود و به کارش هم واقعا علاقه داشت.

کل روزهایم با زهرا خاطره است و نمی‌دانم چطور می‌خواهم دوری‌اش را تحمل کنم‌. یک روز عید هنگام سال تحویل بیمارستان بود و شیفت، تقریبا تازه استخدام شده بود، همه خانه بودیم و سر سفره سال تحویل اما زهرا آنجا بود، پدر و مادرم گفتند که نمی‌شود زهرا تنها باشد بلند شو برو پیشش، آن سال من کنارش بودم و دو نفری عید را تحویل کردیم‌. آن روز برایم خاطره است و از ذهنم دور نمی‌شود.

خواهرم انسان بزرگی بود، برخوردش با اعضای فامیل و آشنایان عالی بود و کسی کوچکترین رنجشی از او نداشت. سر پله‌های هواپیما بود تا سوار شود و به زیارت مکه مکرمه مشرف شود؛ پسرعمه‌ام به او زنگ می‌زند و می‌گوید که یکی از آشنایان را بیمارستان بستری کرده‌اند و اگر می‌شود زنگ بزند و سفارشش را کند، اما زهرا جواب می‌دهد که پرستار نیاز به سفارش ندارد، هرکسی که آنجاست مطمئنا به او می‌رسد چون پرستار همواره این احساس را دارد که از هر کسی به بیمار نزدیک‌تر است.

بیماری کرونا وحشتناک است و اگر بخواهیم همه رعایت کنیم می‌توانیم آن را شکست دهیم، اگر فاصله اجتماعی و رفت و آمدها، مسافرت‌ها و شب‌نشینی‌ها را یک سال تعطیل کنیم مشکل کرونا حل می‌شود، هیچ مشکلی نیست که حل نشود فقط صبوری می‌خواهد که دستورالعمل‌ها را رعایت کنیم. اگر مردم رعایت کنند چنین عزیزانی را از دستمان نمی‌رود، با رفتن زهرا چند خانواده از هم پاشیدند. زهرا به آنچه لیاقت داشت رسید اما داغی بزرگ بر دل همه گذاشت و رفت.

شبی که بیمار بود خودم او را در بیمارستان بستری کردم، به او گفتم زهرا بیا برویم خانه، یک طبقه در اختیارت قرار می‌دهیم استراحت کن اما قبول نکرد و گفت «هم مادر سنش بالاست و هم بچه‌هام مشکل اوتیسم دارند و هم همسرم قندش بالاست، این ریسک را نمی‌کنم که خانه بیایم و بستری شوم».

شبی که بردیمش بیمارستان؛ دکتر پناهی گفت که تقریبا ۲۰ درصد از ریه‌اش درگیر شده و باید یک یا دو روز بستری شود، تا پنج صبح بالای سرش بودم، بعد او را داخل بخش بردند که تا روز آخر هم ندیدمش، فقط ملاقات از پشت شیشه بود، بعد از ۶ روز از پیش ما رفت و شهید شد. یک ساعت و نیم قبل از شهادتش از پشت شیشه با چشم سلام و احوالپرسی کردیم، برایم دست تکان داد همان لحظه فیلمش را گرفتم و به مادر نشان دادم. مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد و هیچ کس فکر نمی‌کرد زهرا برود، می‌گفتم «مادر! این همه آدم کرونا گرفتند و خوب شدند، زهرا هم جوان است و قوی، خوب می‌شود و به خانه می‌آید؛ نگران نباش‌»

از روز اولی که بستری‌اش کردیم مادرم گریه می‌کرد و آرام و قرار نداشت و می‌گفتم چیزی نیست، نگران نباش اما خب لیاقت زهرا چیز دیگری بود، به خانه نرسیده بودم که خبر شهادتش را دادند.

دخترم و دختر برادرم هر دو همسن و سالند، انتخاب رشته که می‌کردند زهرا آنها را تشویق کرد که رشته تجربی و پرستاری را انتخاب کنند، به آنها می‌گفت «پرستاری از هر لحاظ یعنی انسانیت» مشوق خوبی بود. امروز هر دوی آنها مصمم هستند پرستار شوند و با این اتفاقی هم که برای زهرا افتاد انگیزه‌ آنها چند برابر شده که راه او را ادامه دهند و چیزی که عمه‌ می‌خواست برسند. زهرا می‌خواست از جمع خانواده باز هم پرستارانی در جامعه خدمت کنند.

همسر شهید؛ رضا برّنده

مصاحبه تلخ و شیرین ما با این خانواده به پایان رسید و بعد از قدردانی، فردای آن روز به خانه مادر آقای برّنده، همسر این شهید مدافع سلامت رفتیم.

آقای برنده و مادرش پذیرای ما بودند و با ورودمان به ساختمان، پسر کوچک شهید به استقبالمان آمد و خواست که کمک کند دوربین و وسایل را به داخل منزل ببریم، رفتار این پسر گویای تربیت خوب پدر و مادر بود و بسیار مودب. پدر به او و برادرش گفت که بروند داخل اتاق و بازی کنند تا مشکلی در مصاحبه پیش نیاید، به ما گفت که این روزها بی‌تاب مادر هستند و نمی‌خواهم صحبت‌های ما آنها را ناراحت کند.

همسر شهید موسوی با وجود اینکه خیلی حالش خوب نبود، گفتم اگر حالتان خوب نیست مزاحم نشویم که در جواب گفت «مشکلی ندارد» شروع کرد به صحبت، او ابتدا میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار را تبریک گفت و از زحمات همه پرستاران قدردانی کرد، بعد این طور ادامه داد «ازدواج من با خانم موسوی به خاطر متانت و تقوایش بود، زندگی من با همسرم به خاطر شخصیتی که داشت و اطمینان خاطری که به او داشتم شکل گرفت و بسیار هم خوب پیش ‌رفت، او بسیار باشخصیت بود. 

خواهرم پرستار بود؛ به بیمارستان رفته بودم که او را دیدم، با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم. دو فرزند به نام «محمد صابر» و «محمد صالح» داریم، متاسفانه هر دوی آنها بیماری اوتیسم دارند، من و همسرم در مراقبت از این فرزندان سختی زیادی داشتیم، زندگی ما خاص بود اما خدا را شکر، راضی بودیم به رضایش.

واقعا بچه‌هایمان را دوست داشتیم و زندگی‌مان خوب پیش می‌رفت، طوری که من شبها پیش بچه‌ها بودم و روزها خانمم. همسرم دائما شیفت شب بود تا روزها پیش فرزندانش باشد و به آنها برسد. او هم در خانه پرستار بود و هم در بیمارستان.

زهرا خانم برای بیماران کم نمی‌گذاشت، خودش را وقف آنها می‌کرد، بسیار به کارش تعهد داشت، خیلی زودتر از ساعت کاری‌اش سرکار حاضر می‌شد و به بیماران رسیدگی می‌کرد، در حین خدمت هم به کرونا مبتلا شد و از پیش ما رفت.

متاسفانه او یکباره درگیر بیماری شد، ابتدا گوشش مشکل پیدا کرد، به پزشک مراجعه کرد و تشخیص این بود که چیزی نیست، بعد چشمش درگیر شد و دید نداشت و به همین خاطر بستری شد، بنا نبود خیلی بستری شود اما متاسفانه با کمبود اکسیژن مواجه شد، به ICU منتقل شد و همان جا هم تمام کرد.

همسرم که کرونا گرفت از بچه‌ها تست گرفتیم، خوشبختانه مبتلا نشده بودند اما خودم خیلی خفیف گرفته بودم، ۱۵ روز در بیمارستان بستری شدم و در ICU بودم، البته تنها به خاطر بیماری کرونا نبود و مبتلا به دیابت هم هستم و در این مدت به کمای دیابتی رفته بودم، آن هم به خاطر فشار عصبی بود که با مرگ همسرم به سراغم آمد. الان خدا را شکر خوبم اما فعلا تا یکم دی ماه دورکاری می‌کنم و سرکار نمی‌روم، کارمند اداره بهزیستی هستم و در بخش حراست کار می‌کنم.

از مردم می‌خواهم واقعا رعایت کنند و پروتکل‌های بهداشتی، استفاده از ماسک و شست‌وشوی دست‌ها، فاصله‌گذاری اجتماعی را جدی بگیرند و دورهمی‌ها را تعطیل کنند. بیماری کرونا سریع خود را نشان نمی‌دهد؛ چند روزی می‌گذرد تا به یکباره مشخص شود و همین وضعیت آن را خطرناک کرده است. همسرم خیلی رعایت می‌کرد، مدام تاکید داشت که از او فاصله بگیریم، لباس‌هایمان را مدام می‌شست و از سرکار که می‌آمد حمام می‌رفت تا آلودگی را با خود به خانه نیاورد و مشکلی پیش نیاید. او در قبال خانواده من و خانواده خودش خیلی احساس مسوولیت می‌کرد. 

به خاطر بچه‌هایم باید سالی دو بار مسافرت می‌رفتیم تا کمی از خانه دور باشند، همسرم بسیار پا به رکاب بود و خیلی با او خوش می‌گذشت، بچه‌ها هم پیش او بسیار شاد بودند؛ همیشه احترامم را نگه می‌داشت، رفتارش بسیار دلنشین بود، زندگی‌اش را دوست داشت. دائم  به من می‌گفت که سایه‌ات از سر ما کم نشود و من پیش‌مرگ شما شوم که متاسفانه زودتر از من هم رفت.

نسبت به بیماران و سایرین تعهد داشت اما اواخر دیگر می‌خواست زودتر بازنشست شود تا بیشتر به فرزندانش برسد. در این مدتی که در بیمارستان بود از هیچ تلاشی دریغ نمی‌کرد، همه بیماران از او راضی بودند، مسوولان بیمارستان هم همینطور، او یک پرستار نمونه بود. «شهادت» افتخاری بزرگی بود که نصیب همسرم شد سعادتی که نصیب هر کسی نمی‌شود، با وجود اینکه از نبودش ناراحتم اما از اینکه با شهادت و در راه خدمت به خلق خدا آسمانی شد، بسیار خوشحالم. امیدوارم به عنوان یک شهید ما را شفاعت کند و دعای ایشان حتما درگیر خواهد شد.

همسرم به صبر و حوصله معروف بود و تحملش زیاد؛ سعی می‌کرد حرفهایش را در خودش نگه دارد، بدخلقی نکند، همیشه خندان بود و شاد. از درآمدش برای بیماران خرج می‌کرد، سال گذشته برای شب یلدا سفره‌ای در ایستگاه پرستاری پهن کرد، هندوانه و بسیاری از تنقلات را خرید و برد و سفره بسیار قشنگی شد که بیماران و همکارانش لذت می‌بردند، حتی با این کار نمونه شد که در سایت بیمارستان هم عکسش را گذاشتند.

کار در بخش روان شرایط خاصی دارد و گاهی ممکن است بیماران از خود خشونت نشان دهند اما همسرم سعی می‌کرد با آنها طوری رفتار کند که با او دوست باشند. پرستاری یکی از شغل‌های بسیار سختی است و باید همه ما قدردان این افراد باشیم، امیدوارم مسوولان مشکلات کار پرستاری و سختی کار این قشر را ببینند و آنها را حمایت کنند.

من ۲۲ سال سابقه خدمت دارم اما متاسفانه تا امروز قراردادی هستم، شرایط زندگی‌ام سخت می‌گذرد و دو بچه اوتیسم را نگهداری می‌کنم که حقوقم کفاف هزینه دارو و خرج و مخارج آنهارا نمی‌دهد، با ۳ میلیون تومان حقوق ماهی ۵۰۰ هزار تومان باید برای بچه‌ها دارو بخرم، تغذیه آنها هم طوری است که باید غذاهای مقوی بخورند و مدام خریدهای خاصی داشته باشم، واقعا نمی‌رسانم و مادرم کمک می‌کند.

ما قرادادی‌ها حقوق بالایی نداریم اما کارمندان پیمانی و رسمی و استخدامی از مزایای خوبی برخوردارند، انتظار دارم این اختلاف برطرف شود و حقوق من و سایرین بالا رود. امیدوارم استاندار عزیز فکری به حال این موضوع کند و در جلسه‌ای که با وزارت دارند وضعیت بچه‌های قراردادی استان را مطرح کنند و مشکل حل و فصل شود.

حقوق کم و بلاتکلیفی مشکل ماست و چند روز هم هست که دنبال بیمه خانمم هستیم و هنوز درست نشده، گفتند فعلا نامه‌ای از تهران نیامده است. حقوق همسرم فعلا تا نتیجه وزارتخانه برسد قطع است و هیچ اقدامی نمی‌شود، من و همسرم برای خانه وام برداشته بودیم و قسط داریم و باید اقساط را هم از حقوق همسرم بردارند. در مجموع هزینه‌ها بالاست و امیدوارم شرایط جامعه هرچه زودتر بهتر شود.

مادرشوهر شهید؛ سیده زهرا موسوی و پرستار

پسرم خیلی همسرش را دوست داشت هیچگاه او را «زهرا» صدا نمی‌کرد و همیشه به او «زهرا خانم» می‌گفت. عروسم که شهید شد باورم نمی‌شد. اسمش هم اسم خودم بود و هر دو سید بودیم، حتی روز تولد ما دو تا یک روز بود. زهرا خیلی خوب بود. سعی می‌کردم دخالتی در زندگی عروسم نداشته باشم، او از میان ما رفت و من هم تا زنده هستم از همسر و بچه‌هایش مراقبت می‌کنم و از آنها دست نمی‌کشم. حقوقی دارم و  یک لقمه نانی که می‌خورم دعای خیر مادرم است.

خودم و دو دخترهایم پرستار هستیم. یکی از دخترانم در بیمارستان سیناست و چند ماه دیگر بازنشست می‌شود و آن دیگری هم ۱۰ سال است که بازنشست شده و در بیمارستان سینا بود. خودم ۷۷ سال دارم و ۲۷ سال است بازنشسته شده‌ام.

در بیمارستان سینا کمک بهیار بودم و با سختی زیادی بچه‌هایم را بزرگ کرده‌ام . بچه که بودند گاهی آنها را به بیمارستان می بردم و روزهایی هم می‌شد زیر تخت قایم می‌کردم چون کسی نبود موظبشان باشد، البته گاهی مادرم هم جورم را می‌کشید.

اوایل در تنظیم خانواده کار می‌کردم همسرم هم کارمند بهزیستی بود و نامه‌رسان، مرتب برای او تشویق نامه می‌فرستادند چون اخلاق و رفتارش را دوست داشتند، مرد بسیار مومن و متدین بود و بچه‌هایش هم مثل خودش بودند. سه دختر دارم و آقا رضا تنها پسرم است.

در بخش‌های ریوی و سال‌های زیادی با وجود بیماری وبا کار کردم اما نه بیمار شدم و نه مبتلا، نمی‌دانم این کرونا چه بود و از کجا آمد که بلای جان آدم‌ها شد. پسرعمویم آقارضا هم راننده تاکسی بود و متاسفانه ماه محرم به خاطر کرونا فوت کرد، او چهل سال داشت و حالا دو بچه‌ کوچک بدون پدر مانده‌اند. پسر برادر شوهرم سه روز بود که کرونا گرفته بود و دوام نیاورد و تمام کرد.

 پسرم از دوری همسرش بیمار شد و رفت کما و ۵۰ درصد امکان زنده ماندن داشت، شب و روز کارم گریه بود و قسم به فاطمه زهرا(س) می‌دادم که بچه ام برگردد و می‌گفتم خانم به دو تا بچه‌اش رحم کن، خدارا شکر الان خوب است. نگران خرج و مخارجش هستم چون ۳ میلیون تومان حقوق دارد و بچه‌هایش بیمار که کلی داروهایشان می‌شود و می‌دانید بچه‌های اوتیسم هم باید غذاهای مقوی بخوردند، ۵۰ روز است که آنها را پیش خودم آوردم و بهشان می‌رسم، حقوقم ۲ میلیون و ۷۰۰ هزار تومان است، از ۸ هزار تومان بازنشست شدم و الان آنقدر شده است، حقوق همسرم هم هست اما خیلی نیست و سعی می‌کنم با این مبالغ کمکشان کنم، پسرم با ساختن خانه‌اش قسط و بدهی دارد و امیدوارم مسوولان فکری به حالش کنند و وضعیتش بهتر شود.

«زهرا خانم» عروس خوبی بود، مهربان و کاربلد و فداکار، او برای همیشه از پیش ما رفت اما یادش با ماست، او نمونه‌ای از تمام پرستاران زحمتکشی است که این روزها با وجود تمام سختی‌ها جانشان را کف دست گرفته‌اند و مشغول خدمت هستند، خدا به همه آنها خیر عطا کند.

 

انتهای پیام/89026/خ

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.