خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت: محمد جلال از وقتی یادش میآمد بیشتر از اینکه در شهر و دیار خودش کنار خانواده باشد در روستاها و مناطق محروم بود. با دوستانش به سرزمینهایی میرفت که شاید تا به حال هیچ کدام از مسئولین حتی رنگ آنجا را هم ندیده بودند. وضعیت برخی از این مناطق به قدری بد بود که امثال جلال تا آنجا را آباد نمیکردند دست از سرش برنمیداشتند.
روستاهایی که علاوه بر بدی آب و هوا از کمترین امکانات برخوردار نبودند. نه لولهکشی برای آب بود نه خانههای درست و درمانی که بشود یک زندگی بسیار سطح پایین و عادی را در آن گذراند. به قول معروف، خوراک جلال و دوستانش، رفتن به این مناطق بود تا کاری از دستشان بر میآید برای آنها انجام دهند.
شهید محمد جلال ملک محمدی
زندگی او وقف اردوهای جهادی شده بود. حتی وقتی از مادرش خواست برای او آستین بالا بزند و دختری را برای همسریاش انتخاب کند. آمنه خانم با اینکه چند سالی از خاطره ازدواجش میگذرد، اما اولین مواجههاش را با محمد جلال به خوبی به یاد دارد: «با شلوار چریکی و پلنگی خواستگاری آمده بود. گفتم: نکند خانوادهات به زور شما را آوردند. گفت: من در جریان نبودم. مادرم تماس گرفت گفت بیا. گفتم: حالا نمیشد با کت و شلوار میآمدید؟ گفت: من از پایگاه بسیج آمدهام. آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید، گفت: با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم. باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت من دو خط قرمز دارم. ماموریتهای من زیاد است و اینکه سوالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی میآیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است. بعدها گفت روز خواستگاری تربت کربلا همراهم بود که اگر امام حسین(ع) خواست، شما را نصیب من کند. خودم هم خواب دیدم که پدر و مادرم با آقا جلال ساک سفر بستند. گفتم مامان کجا میری؟ این آقا که هنوز دامادت نشده. گفت امام حسین(ع) آقا جلال را طلبیده، تو را هنوز نطلبیده. از خواب که بیدار شدم گفتم من جواب بله میدهم.»
شهید ملک محمدی در اردوهای جهادی (مرکز تصویر)
آمنه با اینکه ۱۷ ساله بود، اما از فضای کاری همسرش خبر داشت. میدانست وقتی میگوید باید بروم ماموریت و سوالی هم نمیتوانم در موردش جواب دهم یعنی چه. سختیهای تنهایی را دیده بود. وقتی پدرش نیز به واسطه همین شغل نظامی مجبور بود آنها را تنها بگذارد، دیده بود مادرش بچههای کوچک خود را چگونه در نبود پدر آرام میکند و خود با دلتنگی کنار میآید. برای همین درست یک هفته بعد از ازدواجشان وقتی محمد جلال گفت باید برود، جواب آمنه، یک «خدا به همراهت» بود.
وقتی جلال از مأموریت برگشت، قرار شد تازه عروس خود را به یک ماه عسل منحصر به فرد ببرد. ماه عسلی که با بسیاری از سفرهای تازه عروس و دامادها متفاوت بود. وقتی آمنه متوجه شد قرار است با همسرش کجا برود لب به گلایه گشود و گفت یک سفر مشهد را دیگر همه میروند. چرا ما باید برویم چنین جایی؟! اما محمد جلال میدانست نظر همسرش بعد از این سفر حتما متفاوت خواهد بود. جلال درست فکر کرده بود. آمنه خانم ماجرای ماه عسل را اینگونه روایت میکند: «اولین بار بود که خانمها در اردوهای جهادی شرکت میکردند. باهم به قلعه گنج استان کرمان رفتیم. واقعا امکانات صفر بود. بعد اردو با همه سختیهایش روحیهام حسابی تغییر کرده بود. پرسید حالا اینطوری خوب بود یا ماهعسل معمولی؟ گفتم آنقدر خوب بود که اگر از این به بعد خودت هم نخواهی بروی، من میروم. این شد که در طول زندگی باهم به ۷ اردوی جهادی رفتیم. اردوها طوری بود که حتی ممکن بود همدیگر را تا ۱۳ روز نبینیم، چون هرکدام در یک روستای محروم مشغول بودیم.»
مادر شهید ملک محمدی بر پیکر فرزند
جلال و همسرش در طول زندگی مشترکشان به ۷ اردوی جهادی رفتند تا اینکه سال ۹۱ قرار شد محمد جلال مدل جهادش تغییر کند. حالا او برای اینکه کنار مردم مظلوم عراق در مبارزه با تروریستهای داعشی شرکت کند، عازم موصل شد؛ بدون اینکه به خانوادهاش اطلاع دهد کجا میرود. هر بار که با مادر تلفنی صحبت میکرد، میگفت در شمال است و جایش خوب است. رفت و آمدهای جلال به عراق ادامه داشت تا اینکه خانواده بالاخره در جریان قرار گرفتند. گفت آنجا تنها راننده معمولی است و جایی که او هست بیخطر است، اما یک بار مجبور شد به آمنه خانم زنگ بزند و بگوید در وضعیتی قرار دارد که ممکن است دیگر هم دیگر را نبینند. گفت تماس گرفته تا شاید برای آخرین بار صدای هم را بشنوند. خدا میداند در دل زن جوان چه غوغایی به پا شد! ذکر خدا دائم بر زبان آمنه جاری بود تا فهمید خطر رفع شده و همچنان میتواند کنار همسرش باشد.
جلال اغلب در ماموریت بود؛ خصوصا سالهای آخر که دو ماه نبود و یک ماه به خانه میآمد. همسرش میگوید: در این مدت که بود دیگر واقعا همه جوره کنارمان حضور داشت. امکان نداشت جلال باشد و خنده به لب کسانی که اطراف هستند، نباشد. دائم در حال شوخی کردن و خنداندن بود. حتی وقتی به گلزار شهدای تهران میرفتیم و سر مزار یکی از دوستانش که در قطعه ۲۶ دفن شده بود میرسید، میخندید و میگفت: خودمانیم، عجب جای خوبی قسمتت شده، یک قبر دو نبش آن هم در قطعه ۲۶! به این قطعه خیلی علاقه داشت.
تصویری از شهید ملک محمدی در بیمارستان
رفت و آمدهای جلال به عراق ادامه داشت تا اینکه خانواده خبردار شدند یک هفته است او در بیمارستان بقیةالله بستری است. وقتی رفتند ملاقات دیدند تا زیر گلو پتویش را بالا کشیده. بعدها متوجه شدند جای سالم در بدن جلال نمانده و عفونت همه بدنش را گرفته، اما نمیخواست کسی زخمها و دردهایش را ببیند. سعی میکرد در ساعات ملاقات همه را بخنداند. حتی وقتی در آیسییو بستری بود و دستانش را بسته بودند، پاهایش را برای دوستانش تکان میداد تا آنها را بخنداند. اینقدر شوخی میکرد که بقیه یادشان میرفت اصلا جلال را در کجا و در چه وضعیتی میبینند.
فرزندان شهید ملک محمدی بر مزار پدر
شبهای رمضان سال ۹۶ فرا رسید و جلال همچنان در بیمارستان بستری بود. ۲۰ بار به اتاق عمل رفته بود و همچنان خبری از بهبودی نبود. مادرش میگفت: همه امیدم این بود که پسرم برای خودش یلی است و حتما میتواند با تحمل این دردها سلامتیاش را به دست آورد. ۴۰ روز گذشت تا اینکه در ۱۲ تیر سال ۹۶ دردهای جلال تمام شد و او رهسپار خانه ابدی شد. شهید مدافع حرم «محمد جلال ملک محمدی» به شهادت رسید؛ در حالی که دو فرزند به نام «سامیه زهرا» و «سامیه زینب» از او به یادگار مانده است. حالا دخترها به خصوص سامیه زینب که هنگام شهادت پدر یک سال و نیم بیشتر نداشت با دیدن تصویری از پدر آرام میشوند و یا آخر هفتهها سر مزار پدر در همان قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرای تهران کنار پدر به بازی مشغولند. همان قطعهای که دوست داشت کنار دوستانش باشد.
انتهای پیام/