در این نامه آمده است: «آقای دکتر سلام و دستمریزاد! خیلی دلم میخواست این نامه را بنویسم، اما نمیدانستم چه جور و چی بنویسم و میترسیدم که مانند آخرین آن مغفّل باشد. آخر نتوانستم خودداری کنم، زیرا که حالتی رفته بود که این کاغذ خطدار و خودکار بیک، به فریاد آمده بودند. قضیه اینست که قسمت اول سفر تاجیکستان را در اطلاعات خوانده بودم و کیف کرده بودم و لذت برده بودم. همیشه هم از آثار شما همین انتظار را داشتم که انتظار بر حق و مستند و مستدلی است اما شبی که قسمت دوم و پایانی آن گزارش چاپ شده بود، جوانی که دانشجوی رشته فیزیک کاربردی است و گاه احوالی از من میپرسد، سر رسید و اول چیزی که پرسید این بود که: سفر تاجیکستان دکتر را دیدی؟ گفتم: بله، ایناهاش، دارم آخرین سطرهایش را میخوانم، مگه چطور؟ گفت: خیلی عالیه، من و داداشم و خواهرم و پدرم آن را با هم خواندیم و پدر پنجاه و پنجسالهام از شوق گریه میکرد و میگفت: «بارکالله و آفرین! مدتها بود که چنین چیزی نخوانده بودیم که از یک طرف سفرنامه ناصرخسرو را تداعی میکند با ریزهکاریها و داوریهایش... و از طرفی حافظ را و مبارزه نهان و آشکارش را با ریاکاریها و دغلبازیها و چقدر دلیر است این مرد که وقتی به خجند و اشروسنه میرسد بیپروا همه چیز را روی دایره میریزد و میداند که کسانی برایش مضمون کوک میکنند.» گفتم: بله... و هویتی ما اینطورند که در دل مردم جا دارند و اسلامی ندوشن یعنی همین و همین دیگه و جای خوشوقتی است که مردم همه چیز را میفهمند و نه فلسفهخوان و ادیب بلکه دانشجوی فیزیک کاربردی هم و بقیه دلها و جانهای پاک هم. و الحمدالله و خداوند شما را اقلا ۴۶ سال دیگر در نهایت سلامت و امن و آسایش نگهبان و یاریرسان باشد تا باز هم بنویسید و مردم را زنده دل نگاه دارید تا ببینیم چه میشود و چگونه درست میشود.»