قتل شوهر عنوان سنگینی است که مروارید آن را در اولین روزهای جوانی اش بر دوش می کشد.درست از زمانی که صدای رگبارهای مرگبار که به سوی همسرش روانه شد در گوشش پیچید از نقشه قتل شوهر خود پشیمان شد.او نقشه قتل شوهر را پیش از آن با همدستی مرد مورد علاقه اش کشیده بود.اما فکرش را هم نمی کرد همین که صدای رگبار مرگ در محله کیانشهر بپیچد و نقشه قتل شوهر عملی شود،کاخ آرزوهای پوشالی اش روی سرش خراب شود.مروارید حالا سه روزی هست که به اتهام معاونت در قتل شوهر خود در زندان قرچک ورامین به سر می برد.هنوز ساعتی از حضورش در زندان نمی گذشت که برای مرهم بر قلبی که بعد از جنایت هولناک قتل شوهر در هول و اضطراب بود به کا در کارگاه زندان پناه برد.
به گزارش اختصاصی خبرنگار رکنا، چشم هایت را که ببندی و یکدفعه در این مکان حضور پیدا نکنی،در حالی که ندانی از چه مسیری گذشته ای تا به این کارگاه رسیده ای؛محال است بتوانی احتمال دهی که اینجا جایی در دل زندان باشد.
درست در قلب ندامتگاه زنان استان تهران ،در پس زندگی تلخ و کبود متهمان و مجرمانی که با پرونده های ریز و درشت قضایی کارشان به زندان کشیده شده است؛وقتی از درهای فولادین و قفل هایی که بر نرده های آهنی زده شده عبور می کنیم؛به کارگاه زندان قرچک ورامین می رسیم که در اینجا زندگی در جریان است.
کارگاه خیاطی که زندگی در آن جریان است با وجود مانکن هایی که لباس های دست دوز را بر تن کرده اند و صدای چرخ خیاطی و گپ ریز ریز زنان در بند،تصویری از تکاپوی زندگی زنان زندانی است.
ملزومات و وسایل اولیه در اختیارشان قرار می گیرد و حتی کار به آنها آموزش داده می شود.بعد می توانند تا ظهر در این کارگاه کار کنند و درآمد کسب کنند.مددجویان اگر دلشان بخواهد شغلی داشته باشند،در این کارگاه مشغول به کار می شوند. هم روزگارشان به بطالت نمی رود و هم روزنه امیدی برای اشتغال به کار بعد از آزادی پیدا می کنند.
در میان زنانی که اینجا مشغول خیاطی و کار هستند،چشمم به دختر غمگینی می افتد که گوشه ای ایستاده و نگاهش به دست دیگران است تا کار را یاد بگیرد.نامش مروارید است و 20 سال بیشتر ندارد.فقط سه روز است که بعد از گذراندن دوره قرنطینه در زندان وارد بند عمومی زندان شده است:«سه روز پیش بود که به زندان آمدم.هنوز گیج و شوکه ام.اول فقط برای اینکه پولی نداشتم تصمیم به کار گرفتم.زندانی ها می گفتند اینجا هزینه زندگی مان را زندان تامین می کند اما برای مخارج اضافه دلخواه پول داشتن خوباست.وقتی وارد کارگاه شدم و سرم با کار گرم شد،فهمیدم که در اینجا می توانم ساعتی از روز را کار کنم تا در فکر و خیال غرق نشوم و کارم به دیوانگی نکشد!کسی را ندارم برایم پولی واریز کند.پدر و مادرم در روستای دورافتاده زندگی می کنند که خرج آنها را هم برادرم می دهد.به پول این کار هم نیاز دارم.الان فقط 60 هزار تومان پول دارم اما از کسانی که اینجا کار می کنند شنیدم که سر ماه می توانم با حقوق اینجا درآمد خوبی داشته باشم که لااقل برای مخارجم خانواده ام به زحمت نیفتند.من که به اندازه کافی شرمنده آنها هستم.»
مروارید دختر 20 ساله ای است که در چهره تکیده اش به اندازه هزار سال غم موج می زند.دوازدهم خرداد امسال مرد مورد علاقه مروارید با شلیک های مرگبار شوهر او را به قتل رساند.در این گفتگو ماجرای قتل همسر مروارید را از زبان خودش بخوانید.
چه شد که کارت به اینجا کشیده شد؟
15 ساله بودم که عمه ام من را برای پسرش خواستگاری کرد.من در یکی از روستاهای اردبیل به دنیا آمده و بزرگ شده بودم.دبیرستانی بودم و در رشته حسابداری درس می خواندم.چند وقت قبل از اینکه عمه ام به خواستگاری من بیاید،مادر بزرگم فوت کرده بود.درگیر مراسم و عزاداری او شده بودم و مدتی مدرسه نرفته بودم.بعد از مطرح شدن موضوع خواستگاری، پدرم به من گفت چون خواهر بزرگترم تو را خواستگاری کرده نمی توانم دست رد به او بزنم.عمه ام و پسرش گفتند حالا که مدتی است به مدرسه نمی روی،پرونده ات را می گیریم و به تهران می بریم و همان جا درست را ادامه بده.اما وقتی به تهران آمدیم شوهرم به نام احمد دیگر اجازه ادامه تحصیل به من نداد.
تو دلت می خواست درس بخوانی؟
من دختر زرنگی بودم.درسم خوب بود و اهل کار بودم.همین الان هم با این حال زار، اینجا در کارگاه زندان سریع مشغول به کار شدم.خیاطی را هم زود یاد گرفتم چون هوشم بالاست.اما شوهرم اجازه نمی داد کار کنم و درس بخوانم و این برای من زجر آور بود.من یک دنیا آرزو و رویا داشتم که همه آنها در خانه احمد در حال خاک شدن بود.
همه مشکل تو با احمد به خاطر درس نخواندنت بود؟
احمد به من توجه و محبت نمی کرد.چند بار جلوی چشم خودم به مادرش گفته بود این چه زنی است برایم گرفتی.مادرش می گفت خودت خواستی!اما انگار او پشیمان شده بود.من محتاج محبت و توجه او بودم و هر روز افسرده تر می شدم.احمد طوری با من برخورد می کرد که انگار یک مجسمه هستم.مدتی بعد از ازدواج متوجه شدم به شیشه اعتیاد پیدا کرده است.البته قبلا هم معتاد بود و ترک کرده بود که من نمی دانستم.وقتی دوباره معتاد شد،چند بار من هم کنار او شیشه مصرف کردم.همان موقع باردار بودم و نمی دانستم.برای همین بچه ناقص شد و در پنج ماهگی مجبور شدم قانونی بچه را سقط کنم.بچه یک کلیه داشت و یک پایش رشد نکرده بود.می گفتند چون ما فامیل هستیم مشکل ژنتیکی بود اما من چشمم آب نمی خورد! چون ما همه آزمایش های ژنتیک را داده بودیم.فکر می کنم به خاطر مصرف مخدر این اتفاق افتاد.بعد از این بیشتر از قبل احساس پوچی می کردم.احمد هم هر روز اخلاقش با من بدتر می شد.دست بزن نداشت و فحاشی نمی کرد.اما بد و بیراه می گفت و تحقیرم می کرد.مدتی بود بی دلیل شکاک شده بود.در خانه من را حبس می کرد.حتی حرف طلاق هم زده بودم اما احمد می گفت من را طلاق نمی دهد و خانواده ام موافق طلاق نبودند.
اما تو گفتی با یک مرد ارتباط پنهانی پیدا کردی.شک احمد چندان هم بی دلیل نبود!
من دو ماه بود درگیر این ارتباط شده بودم اما احمد از یکی دو سال قبل شکاک شده بود.او کارمند دیجی کالا بود و ضع مالی ما بد نبود.اما من نیاز داشتم کار کنم و با همسالان خودم رابطه دوستانه داشته باشم.احمد اجازه هیچ کاری به من نمی داد و عمه ام که ساکن طبقه بالای خانه ما بود،می دید که او من را اذیت می کند اما حرفی نمی زد!
چه شد وارد ارتباط پنهانی شدی؟
مجید یکی از بستگان ما بود.مدتی بود از او بی خبر بودم تا اینکه در اینستاگرام به من پیام داد و گاهی با او چت می کردم.من کسی را نداشتم که با او درددل کنم و برای همین از رفتار احمد با مجید درددل می کردم.کم کم به هم علاقه پیدا کردیم.مجید می گفت بابت اینکه احمد من را اذیت می کند از او عصبانی است و با هم تصمیم گرفتیم احمد را بکشیم.
نقشه قتل شوهرت را چطور اجرا کردی؟
آدرس خانه مان را به مجید دادم تا احمد را تعقیب کند.صبح روز حادثه مجید در کوچه کشیک می کشید تا احمد از خانه بیرون بیاید.وقتی احمد خارج شد صدای شلیک گلوله و فریادهای شوهرم در کوچه پیچید.همان لحظه از کارم پشیمان شدم.احمد خیلی مظلومانه کشته شد.دلم برایش خیلی سوخت.اما دیگرکار از کار گذشته بود.
چطور دستگیر شدی؟
همان روز به من مظنون شدند و پیام و تماس هایم را چک کردند و به ارتباط پنهانی من و مجید پی بردند.من هم حقیقت را گفتم و راز ماجرا برملا شد.فردای آن روز مجید را در بروجرد شناسایی و دستگیر کردند.مجید بعد از دستگیری گفت مروارید همدست من نیست و از نقشه من خبر نداشت.اما ماموران پلیس در پیامک های رد و بدل شده بین من و مجید متوجه ماجرا شده بودند.
بعد چه شد؟
حالا سه روز است به بند عمومی زندان زنان منتقل شده ام.خانه مان هم برایم مثل زندان بود.انگار از یک زندان به یک زندان دیگر آمده ام.اما لااقل آن موقع عذاب وجدان نداشتم.می دانم که عمه ام از من و مجید شکایت کرده.شاید مجید قصاص شود.آن وقت من دو جوان را زیر خاک فرستاده ام.دیگر آینده ای ندارم.از اینجا هم بیرون بروم نمی توانم به روستا و نزد خانواده برگردم.آبروی خانواده ام رفته است.مجید پسر خواهرشوهر خواهرم است.دلم نمی خواهد زندگی خواهرم خراب شود.ارتباط ما به کسی ربطی نداشت و هیچ کس از ارتباطمان با خبر نبود.پدرم در آگاهی به ملاقاتم آمد.اشک می ریخت و می گفت نابودمان کردی،چند خانواده را نابود کردی .
مروارید سر کارش بر می گردد.به چهره تکیده اش نگاه می کنم و به دستان پر استعدادش.او متولد سال 80 است.هم سن و سالان او الان در فکر تحصیل و طی کردن پله های ترقی هستند.