روزنامه همشهری - عطیه ملکزاهدی: از سال ۱۲۰۰ هجری قمری که تهران پایتخت شد هر سال افراد زیادی از شهرها و روستاهای مختلف به این شهر مهاجرت کردند. اما فقط ایرانیها نبودند که تهران را برای اقامت دائمی انتخاب کردند. شهروندان کشورهای دیگر نیز پایتخت ایران را برای زندگی انتخاب کردند و بیشتر آنها شهروندان همسایه شرقی ایران بودند.
۴ دههای میشود که تهران میزبان مهاجرانی از کشور افغانستان است، اما هنوز برخی نگاههای منفی به افغانستانیها وجود دارد. آماری گرفته نشده است، اما نگاه برخی از ایرانیها به مهاجران افغانستان تصویر کارگر افغانی است؛ همان کارگری که در سریالهای طنز تلویزیون نام شنبه، جمعه و... را دارد.
اما خارج از قاب تلویزیون محلههایی هم پیدا میشود که افغانها حضور دارند و میتوان بیواسطه به گفتگو با آنها نشست. محله شهرری تهران همانجاست. یک روز گرم تابستان فرصتی برای صحبت درباره تجربه مهاجرت و زندگی در ایران و چالشهای قانونی مهاجران دست داد. شهرری برای تهرانیها یادآور شاهعبدالعظیم حسنی، بازار قدیمی و کبابهایش است. محلهای در جنوب شرقی پایتخت که از سالها قبل بخشی از مهاجران کشور همسایه در آن ساکن شدند.
اگر در خیلی از محلههای تهران مردان جوان افغان را میبینیم که بهکار بنایی مشغول هستند اینجا میتوان خانوادههای افغان را دید. پدران، مادران، کودکان و نوجوانان افغانستانی زیادی در این محله زندگی میکنند. پدر و مادرهایی که اغلب در جوانی کشوری بهجز سرزمین مادری خود را برای زندگی انتخاب کردهاند و فرزندانشان را در خاک ایران به دنیا آوردهاند؛ فرزندانی که حالا هویتشان هم به ایران و هم به افغانستان گره خورده است.
مهاجران همیشه مقصر
«ما اومدیم اینجا که دینمون حفظ بشه» این جمله را پیرمرد کارگاه آهنگری میگوید. پیرمرد که در اصل از هزارههای افغانستان است، ۲۰ سالی میشود که ساکن ایران است. در جواب چرا به ایران آمدید؟ میگوید: «طالبان که اومد شیعهها را میکشتن. جنگ شد، اومدیم کشور شیعه که دینمون حفظ بشه.» پیرمرد با غمی که در چهرهاش هم مشخص است میگوید: «تو کشور ایران هم شاهد برخی نامهربانیها هستیم». رضا یکی دیگر از کارگران این کارگاه است. او میگوید: «اومدیم ایران که اذیتمون نکنند، ولی اینجا برخی مسخرهمون میکنند. ایرانیها میگن افغان بیسواد، افغانی پررو، اومدن اینجا کار رو گرفتن. وقتی اعتراض میکنیم میگن که نباید این طوری حرف بزنید. میگن همین که گذاشتیم اینجا باشید باید خدا رو شکر کنید وگرنه باید میرفتید کشور خودتون...».
حسن از دیگر مهاجران ساکن این محله است. این پسر جوان معتقد است نگاه ساکنان بالاشهر و پایین شهر به افغانستانیها متفاوت است: «پایین شهر میگن افغانها اومدن ما بیکار شدیم. میگن چرا برنمیگردین کشور خودتون... فکر میکنن ما مسئول بیکاریشون هستیم فقط کارهای سخت رو به ما میدن مثل کارگری، بنایی، با حقوق کم، بدون بیمه. کارگر ایرانی این شغلها رو قبول نمیکنه. بالاشهر، ولی اینا رو نمیگن اتفاقا از کارمون راضی هم هستند».
حسن که باید خرج مادر و خواهرهایش را از راه کارگری دربیاورد میگوید: «خب گرونی برای ما هم هست، گوشت و مرغ گرون میشه ما هم نمیتونیم بخریم، ولی میگن تقصیر شماست. حتی پارسال یکی به من گفت بنزین رو گرون کردن، چون افغانها زیاد شدن اینجا، میگفت دولت نمیتونه برای ایرانیها کاری کنه افغانیها هم که اومدن بدتر شده!» حسن میگوید: «مردم اینجا فکر میکنند مقصر ماییم. واقعا اگه ما نبودیم گرونی نمیشد؟»
جنگ، کوچ اجباری و تجربه تبعیض
اهالی محل من را با خانواده آقای حسینی آشنا میکنند. داستان کوچ خانواده حسینی از این قرار است: «شوروی که به افغانستان حمله کرد ما آواره شدیم... دست زن و بچههام رو گرفتم اومدم ایران، کجا میرفتیم؟» آقای حسینی پدر خانواده این جملات را میگوید و اضافه میکند: «اون زمان مسئولان ایران گفتند ما همه مسلمونیم، ایرانی، افغان... ما هم اومدیم ایران...». خانواده آقای حسینی از قدیمیهای این محله است. آقای حسینی در این سالها با کارگری زندگیاش را تامین کرده: «از وقتی اومدم ایران کارگری کردم، ولی بیمه ندارم. تو این سن و سال هم باید کار کنم.»
آقای حسینی افغانستان پیش از جنگ را اینگونه توصیف میکند: «ما اونجا کشاورزی میکردیم. باغ انگور داشتیم، کلی محصول داشتیم. الان دیگه خونهای نیست که بخوایم برگردیم.» طاهرهخانم مادر خانواده است. او نیز از زمانی که به ایران آمده در خانه ایرانیها نظافت کرده و دستمزد اندکی هم گرفته. حالا، اما کمردرد و پادرد او را خانهنشین کرده.
علیرضا پسر خانواده از قوانین و مشکلات میگوید: «یه پسر ۱۸ ساله ایرانی میتونه گواهینامه رانندگی بگیره، ولی یه افغانستانی تو همون سن بهش گواهینامه نمیدن.» میپرسم: «پس شرایط گرفتن گواهینامه برای شما چیه؟» علیرضا جواب میدهد: «خیلی قوانین سخت و عجیبی داره. مثلا شرط مهمش اینه که متاهل باشیم و دو تا بچه داشته باشیم. تازه اگه گواهینامه بدن! بعضیها که ماشین دارن بدون گواهینامه میشینن پشت فرمون. اگه بخوان برن دنبال گواهینامه دردسر داره».
خدیجه خواهر علیرضا حرفهای او را تأیید میکند. او از دردسرهای نداشتن عابر بانک میگوید: «ما شماره حساب داریم، ولی کارت بانکی نمیدن، میگن شما ایرانی نیستین. من از سه ماهگی تو این محله زندگی میکنم چجوری ایرانی نیستم؟ حالا هم که کرونا اومده پول نقد قبول نمیکنند. تقصیر ما چیه؟».
تبعیض حتی در اتوبوس
«تو اتوبوس اگه یه افغانستانی رو صندلی نشسته باشه بعضی از ایرانیها هستند که اعتراض میکنن. میگن باید بلند بشین ما بشینیم.» این جملات را هادی میگوید. او در ایران کار میکند و برای خانوادهاش در افغانستان پول میفرستد. هادی از رفتارهای بد بخشی از ایرانیها با مهاجران گله دارد؛ «یه نونوایی بود که قبلا میرفتم. یه بار یه فردی اومد تا دید من اول صف هستم مجبورم کرد برم ته صف.» میگویم: «اعتراض نکردی؟» جواب میدهد: «چرا، فایدهای نداشت. شاطر هم با اون بود. هیچی بهش نگفت اول نون افراد دیگر رو داد بعد من رو. دیگه از اونجا نون نمیخرم.»
شریفه نیز تجربهای مشابه با هادی دارد. شریفه در بامیان افغانستان به دنیا آمده و حالا ۵ سالی میشود که بهخاطر شغل همسرش در شهرری سکونت دارد. «تو اتوبوس، مترو و مغازه همیشه اولویت با ایرانیهاست. خب ما هم داریم به همون اندازه پول میدیم چرا باید اینطوری با ما برخورد بشه؟»
برخی از مهاجران تبعیض را نه فقط در مترو و اتوبوس حتی در مکانهای مذهبی نیز تجربه کردهاند. رحیم همان روزهایی که آمریکا به افغانستان حمله کرد وارد ایران شد. او خاطره نخستین باری را که به مسجدی در تهران رفت تعریف میکند؛ «مسجد خلوت بود، رفتم صف اول وایسم، یه آقایی اومد بهم تنه زد که یعنی برو عقب. ولی من نرفتم. دعوا شد. پیشنماز مسجد جدامون کرد. گفت میتونم تو صف اول نماز جماعت باشم.»
رنج مضاعف زنان مهاجر
شاید علت مهم مهاجرت مردان افغانستانی به ایران جستوجوی کار باشد، اما زنان افغانستانی به دلایل دیگری نیز به ایران آمدهاند. آمنه یکی از آن زنان است. روزهای کودکی او با قدرت گرفتن طالبان در افغانستان همزمان شد. روزهایی که بیرون آمدن دختران از خانه به معنی مرگ بود چه برسد به درس و تحصیل.
آمنه از سختیهای زنان افغانستانی صحبت میکند: «آنجا نمیذاشتن زنان درس بخونند اینجا هم بعضیها میگن شما برای چی میخواین درس بخونید؟» یکی دیگر از زنان مهاجر این محله حمیده است. حمیده فقط ۲۴ سال سن دارد، اما اگر سنش را نمیگفت صورت چروک و آفتابسوختهاش من را به یاد زنان ۴۰ ساله میانداخت. او تا ۱۲ سالگی در هرات زندگی کرده است. او میگوید: «تو خانواده ما نمیذاشتن دختر مدرسه بره. ۱۲ سالم بود که شوهر کردم و اومدم ایران. دوست دارم اینجا درس بخونم، ولی کلاسهای سوادآموزی برای اتباع نیست.»
حمیده حالا ۵ فرزند دارد و دوست دارد حداقل آنها درس بخوانند. سهیلا دوست حمیده حرفهای او را تأیید میکند. سهیلا از نظر ظاهری شباهتی به افغانستانیهایی که در ایران میشناسیم ندارد. این زن میانسال چشمهای درشت و پوستی تیره دارد و از قوم تاجیک افغانستان است. او میگوید: «دهات ما خیلی رسم نیست زن بیرون از خونه کار کنه و پول دربیاره. اینجا هم تا میفهمن ایرانی نیستم میگن مردهای ایرانی هم بیکارن. اون وقت تو دنبال کاری؟» سهیلا، اما ایران را دوست دارد، زیرا مجبور نیست مثل روستای خودشان برقع بپوشد. سهیلا درباره وضعیت حجاب در افغانستان میگوید: «شهرهای بزرگ مثل بامیان زنها راحتتر لباس میپوشن، مانتو و روسری، ولی شهرهای کوچک و روستاها اگه چادر و برقع نپوشی اذیت میکنن، حرف پشتسر اون زن درمیارن».
بازماندگی از تحصیل
مهاجران کشور همسایه تا سالها از حق تحصیل در ایران محروم بودند. عاقله، زن جوانی است که با او همکلام میشوم. او در زمان کوچ به ایران آنقدر کوچک بوده که خاطرهای از افغانستان به یاد ندارد. عاقله از روزهایی میگوید که درس خواندن اتباع ممنوع بود: «سال ۷۶ که من کلاس اول بودم با مامانم رفتیم مدرسه، ثبت نامم نکردن، هر چی مامانم التماس کرد، اسم منو ننوشتن. مامانم گفت پول هم میدم فقط بذارید بچهام درس بخونه. ولی اون موقع نمیذاشتن افغانستانیها تو مدرسه درس بخونن. من اون سال موندم خونه. صاحبخونهمون ایرانی بود. بچههای اون رفتن مدرسه، ولی من بیسواد موندم.»
این سرنوشت خیلی از دانشآموزان افغانستانی در آن سالهاست. البته مهاجرانی نیز بودند که پنهانی درس میخواندند. عاقله از خانمی میگوید که آن سالها بیسر و صدا به چند نفر از بچههای افغانستانی درس میداد: «من ۱۱ سالم بود که شنیدم یه خانمی به اتباع درس میده. با ترس و لرز میرفتیم خونه اون خانم. اگه میفهمیدن درس میخونیم اذیت میکردن، اونجا در حد خوندن و نوشتن یاد گرفتم. دیگه هم نشد ادامه بدم.»
با اینکه در سال ۱۳۹۴ طبق حکم مقام معظم رهبری اجازه تحصیل رایگان به همه دانشآموزان افغان داده شد، اما در عمل مدارسی هستند که تخلف میکنند و از آنها شهریه میگیرند. پسرِ حواگل دوم ابتدایی است. حواگل درباره شرایط ثبتنام پسرش میگوید: «پارسال یه مدرسه دولتی رفتیم گفتن باید شهریه بدین. گفتیم چطور از ایرانیها شهریه نمیگیرین. گفتن اونا فرق دارند اتباع باید شهریه بدن». به اینجای صحبت که میرسد اشکی از گونه حواگل سرازیر میشود: «خانم ما دیگه اتباع نیستیم من ایران به دنیا اومدم و خودم رو ایرانی میدونم. ولی ایرانیها هنوز میگن برو شهر خودت. من اینجا رو دوست دارم افغانستان رو هم دوست دارم. ولی دیگه نمیشه برگردم...».
وقتی دانشآموزان عادی برای ثبتنام در مدارس ایران این مشکلات را دارند واضح است که کودکانی با شرایط ویژه مشکلات جدیتری دارند. مریمخانم مادر یکی از این بچههاست. پسر او سندرمداون است. پیگیریهای مادر برای ثبتنام پسرش در مدارس کودکان استثنایی نتیجه نداد تنها به یک دلیل: ایرانی نیست!
دانشآموزان مهاجر حتی اگر در مدارس ایران درس هم بخوانند، اما همچنان با چالشهایی روبهرو هستند. علی یکی از همین دانشآموزان است. او میگوید: «پارسال معلم ریاضیمون به ما میگفت برای چی میاین مدرسه، کلاسهای ما رو شلوغ میکنید. ما جا برای بچههای خودمون هم نداریم! علی ادامه میدهد: «تو اون کلاس ما ۵ نفر بودیم. ۳۰ نفر بقیه ایرانی بودند.»
از علی، مریم و دیگر اهالی محله خداحافظی میکنم و فکر میکنم واژه مهاجر برای افغانستانیهایی که سالهاست ساکن تهران هستند مناسب است؟ آیا بسیاری از ساکنان فعلی تهران خود زمانی مهاجر نبودهاند؟ آیا محل تولد همه ساکنان ایرانی فعلی تهران، این شهر است؟ پس چرا آنها که امروز تهران را وطن خود میدانند نمیتوانند مهاجرانی از کشور دیگر را در کنار خود قبول کنند؟
یه پسر ۱۸ ساله ایرانی میتونه گواهینامه رانندگی بگیره، ولی به افغانستانی تو همون سن گواهینامه نمیدن. میپرسم: «پس شرایط گرفتن گواهینامه برای شما چیه؟» علیرضا جواب میدهد: خیلی قوانین سخت و عجیبی داره
شاید علت مهم مهاجرت مردان افغانستانی به ایران جستوجوی کار باشد، اما زنان افغانستانی به دلایل دیگری نیز به ایران آمدهاند. آمنه یکی از آن زنان است. روزهای کودکی او با قدرت گرفتن طالبان در افغانستان همزمان شد؛ روزهایی که بیرون آمدن دختران از خانه به معنی مرگ بود.