به گزارش اقتصادنیوز به نقل از جهان نیوز، «مردادماه ۸۰ صبح زود، بین خواب و بیداری بودم که زنگ تلفن خانه خواب را از سرم پراند. گوشی را که برداشتم صدای آقای همدانی کاملاً هوشیارم کرد.
- آقای میرزاخانی، برادر، هنوز که خوابیدی!
- نه حاج آقا. در خدمتم. امری باشد؟
- یک کار فوری دارم. سریع با ماشین خودت را برسان منزلمان.
آن طور که حاج حسین بر سریع رفتنم تاکید کرد، با خودم گفتم: «حتماً حاج آقا کار کوچکی دارد.» به همین علت سریع لباس سادهای پوشیدم و با دمپایی سوار خودروی ژیان شدم و به طرف خانه ایشان حرکت کردم. پنج دقیق بعد، جلوی خانه حاجی بودم.
یک ماشین تویوتا هم داشتم که آن شب در محل کار مانده بود. همیشه حاجی را با آن خودرو این طرف و آن طرف میبردم. ولی آن روز، چون حاج حسین عجله داشت دیگر نرفتم به محل کار تا تویوتا را بیاورم. البته، خودم خجالت میکشیدم حاجی را با ژیان این طرف و آن طرف ببرم.
حاج حسین با لباس کامل نظامی، مثل همیشه، تمیز و اتوکشیده، با آن دو درجه و مدال فتحش، از در خانه بیرون آمد. محو ابهت حاج حسین بودم و با خودم فکر میکردم: «چقدر این لباس به حاج حسین میآید! خیلی زیبا شده است.» ناگهان یادم آمد که حاجی این لباسها را فقط برای جلسات رسمی میپوشد. باخودم گفتم: «وای خدای من ... حالا چه کارکنم با دمپایی و ماشین ژیان؟» فکر کردم: «حاج حسین الان من را سرزنش میکند.»
سریع از ژیان پیاده شدم. حاج حسین یک نگاه به ظاهر من و دمپاییام کرد و یک نگاه به ژیان. بعد تبسمی شیرین بر لب آورد و سریع، بدون اینکه حرفی بزند، سوار ژیان شد.
- میرزاخانی جان. سریع برو استانداری. یک جلسه مهم دارم.
اسم استانداری که به گوشم رسید، عرق سردی بر پیشانیام نشست. دلم لرزید. با خودم گفتم: «خدای من، با این وضع و این ماشین چطور برم روبهروی استانداری؟! خودم خجالت میکشم؛ وای به حال حاج حسین!»، اما جالب بود که حاج حسین یک کلمه هم درباره این مسائل صحبت نکرد. من هم جرئت نکردم حرفی بزنم.
جلوی استانداری همدان، حاج حسین، قبل از اینکه پیاده شود، گفت: «میرزاخانی، من میروم جلسه و یک ساعت دیگر میآیم.»
یک ساعت بعد، دیدم حاج حسین همراه دیگر مسئولان همدان از استانداری خارج شد. هر یک از آنها به طرف خوردوهای مدل بالای خود رفتند. حاج حسین هم بدون هیچ شرمندگی و خجالتی آمد و سوار ژیان شد.
در راه بازگشت، حاج حسین هیچ حرفی در این زمینه نزد. من خیلی خجالت میکشیدم. خواستم در این باره حرفی بزنم و معذرت خواهی کنم که گفت: آقای میرزاخانی ... دنیا محل گذر است نباید به فکر دنیا باشید. ضمنا ماشین شما با همه آن ماشینها فرق میکرد به این میگویند ماشین تشریفات!»
خاطرهای از محمود میرزاخانی
برگرفته از کتاب «ساعت شانزده به وقت حلب»؛ روایتهایی از زندگانی شهید حسین همدانی