بالاخره به عقد هم درآمدیم و از اینکه به مرد رؤیاهایم رسیده بودم، احساس خوشبختی میکردم. چهار ماه از ازدواج ما گذشته بود که متوجه شدم مردی که قرار بود به قول خودش با اسب سفید مرا به کاخ آرزوهایم ببرد، موادمخدر سیاه مصرف میکند. دراینباره از او توضیح خواستم، گفت: تفننی و بهخاطر افزایش قوت جنسی موادمخدر میزند. قسمش دادم دست از این کارش بردارد. با مظلومنمایی و چربزبانیهایش مرا خام کرد. دومین مشکل ما که البته مثل یک زخم عفونی کهنه و قدیمی بود، سر باز کرد. او در شبکههای اجتماعی با زنان و دختران ارتباط داشت و دراینباره هم میگفت زنان فاسد دام برایش پهن کردهاند و فریب خورده است.
در این وضعیت داشتم عذاب میکشیدم. نمیتوانستم به خانوادهام چیزی بگویم، یعنی رویی نداشتم حرفی بزنم. وقتی فکر میکردم این راه را خودم انتخاب کردهام و بهخاطر این شوهر بیغیرت احترام پدرومادرم را لگدمال کردهام، نفسم میگرفت.
دوباره از او قول گرفتم دست از کارهایش بردارد؛ اما این اواخر متوجه شدم برای خواهر کوچکترم هم ایجاد مزاحمت میکند. دیگر نمیتوانم او را ببخشم، موضوع را به خانوادهام اطلاع دادم. امروز هم به کلانتری٢۶ آمدهام. من فقط طلاق میخواهم. این زندگی ارزش و اعتباری ندارد، فقط میتوانم بگویم عشق آتشینم به نفرت تبدیل شده است.