خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: «در شمارش، نفر به حساب میآید آنقدر که شبیه آدمیزاد است!» آه و دستهای زمختش را با هم به تن نخلِ بیثمر حیاطشان کوبید و آتش را به دامن سپید سیگار دستساختش انداخت، بوی تند پِهِن میداد؛ حلقههای دود بیمهابا توی هوا اوج میگرفت و میرقصید و محو میشد مثل رویاهای عمار که کلافه، زمین را لگد میکرد و برای آخرین بازماندهی گلهشان شاخ و شانه میکشید: «کوری مگر؟ پایت را توی ظرف آب میزنی و مَععععع؟ خاک بر سرت!» شلاق شرجی پنجاه و چند درجه برای هیچکس اعصاب نگذاشته بود، عمارِ جوان با این حال نزار که جای خودش را داشت.
امعمار شیلهاش را تا زیر دماغ تیغهای قوسدارش بالا کشید و با خنده به زیر سایه راهنماییام کرد: «به خلبازیهایش دل نده! از وقتی دخترعمویش دانشگاه قبول شد و رفت شهر، قاطی کرده و به جان این زبان بسته افتاده است.»
استکانهای کمرباریک را در کاسهی استیل چرخاند و چایشان کرد، یک شب غلیظ که حالا روبهرویم گرفته بود و کنارش ابرهای قندی تعارف میکرد: «نخوری دلخور میشوم! چای عصر تنهایی نمیچسبد». عطر هِل تازه با بخار چایی همآغوش شده بود و هواییام میکرد؛ بعضی استکانها آنقدر مشتی است که اهلش هم نباشی برای هورت کشیدنش وسوسه میشوی و حالا خودم را دختری جا مانده از کاروان مالالتجارهی اهواز میدیدم که سرگردانیِ بیابان او را تا مضیف روستای خروسی شادگان کشانده بود.
_فقط همین یک گوسفند را دارید ام عمار؟
سورمهی جمع شده توی چشمهای کهرباییاش را با نوک انگشت گرفت و به جان نیهای حصیر افتاد: «زیاد بودند، زیاد، آنقدر که یک وقتها جمیله حسودیاش میشد و هنگام رد شدن یادش میرفت ماشالله بگوید؛ اما، هیچ بگذریم، کام ضیف را در مضیف تلخ کردن مراممان نیست.» یک قند دیگر برداشتم و قاشق طلایی را به دل آن سیاهی زدم، حرفها و قند با هم توی دلم آب شد: «زندگی چطور میگذرد؟ راضی هستید؟» دستهای سرخ و حنابستهاش را رو به آسمان گرفت: «لال شود زبانی که بخواهد غیر از شُکر چیزی بگوید! زمین، بستر و آسمان، رواندازمان؛ این نخلها هم اگر آب دریغ نشود آنقدر سخاوتمندند که با شکم خالی سر به بالین نگذاریم.»
نخلستان
ابوعمار دستش را روی شانهی مرد سیهچهرهایی گذاشت که دانههای عرق با سقوطی آزاد از خرمن موجدار ابروهایش به کاسهی خون چشمهایش میچکید. درِ گوش هم حرفهایی را ردوبدل کردند و به میان نخلستان خزیدند؛ امعمار هیزم را توی منقل انداخت و آتش گُر گرفت: «میخواهند نخلها را آشتی بدهند؛ اگر دوست داری برو.»
_نخلها را آشتی بدهند؟! مگر نخلها قهر میکنند؟!
قوری بخیه زده را به آغوشِ گشودهی منقل سپرد: «دیدن بهتر از شنیدن است؛ وای که شما شهریها چقدر ناز و ادا دارید، بدو تا نرفتهاند.» و یکهو رو به نخلستان، صدا شد: «ابوعمار اِهلا، ابوعماااار، وَگِّف، حنان تِجی اویاکم.» گفتم منتظرت بماند تا بروی، دمپاییهایم را بپوش، راحتتر است. فیروزهی ترکخورده در آغوش قاب طلایی انگشترش چه جلوهی باشکوهی داشت، دستش را یقه کردم: «شکراً!» و یک نفس تا آخرین ردپای جامانده از ابوعمار دویدم.
ثمر
_چقدر تند راه میروید ابوعمار!
دشداشهاش را دور کمرش تا زد و با چفیه محکمش کرد؛ هیکلش هنوز هم حوالی شصتوچند سالگی اقتدار یک مرد چهل ساله را داشت. مرد سیاهسوخته ساکت بود و بین نخلها چشم میگرداند. ابوعمار پاپتی بود و انگشتهای کشیده و درشتش با زمین یکی شده بود. خاکهای زیر نزدیکترین نخل را کنار زد و با کف دستهای قویاش روی زمین کوبید: «بیا دخترم، چند دقیقهای بنشینی نفست چاق میشود». خودم را روی رملها رها کردم و با یک آخ به نخل تکیه زدم: «نخلها یک جوری نشدهاند؟» ابوعمار چند دانه خرمای استعمران را از توی جیب دشداشهاش درآورد: «محصول اینقدر کم است که مثل سنگهای قیمتی در جیبهایمان نگهش میداریم؛ خرمادارِ بدونِ خرما! استغفرالله، باز جای شکرش باقی است اینقدری داریم که کام مهمانمان تلخ نشود، بخور یِبا، دواست!»
خرماها را از دستش گرفتم، تبدار و خشک بود، مثل یک بیمار محتضر، اما هنوز آنقدری شیرینی داشت که شرمندهی یک قندِ افتاده نشود و آن را بالا بیاورد! سایهی برگهای زرد و سوختهی نخل روی زمین زیر پایمان میرقصید، شاید داغی برای گفتن داشت، نمیدانم! مرد سیاهسوخته اجازه خواست که سری به نخلها بزند، ابوعمار به چشم، اشاره شد و اجازهی رفع زحمت داد.
فرزند
خاکِ لباسهایم را گرفتم و نزدیکتر شدم: «فکر نمیکنم چشمهایم اشتباه دیده باشند؛ نخلها جان ندارند ابوعمار!» به سمت آنطرف نخلستان رو گرفت. یاد ندارم کسی اشک دو مرد را دیده باشد: مرد هور و نخلستان. چفیه را دور سرش حلقه کرد و سر پا ایستاد: «دوازده سال طول میکشد تا یک نخل ثمر بدهد، دوازده سااال؛ فکر کردی چه؟ دور از جانشان علف هرزاند که همینطور ریشه بدوانند؟ نه یبا جان؛ نخل و عمار و رحاب و زهرا برای من و امعمار یکیست! هرکس میپرسد چندتا بچه داری نخلهایم را قبلتر از بچهها ردیف میکنم.»
یک نشاط عجیب در پاهایش خزید، بین نخلها میخرامید و دستهایش را به بازوهای ستبرشان میکوبید، انگار رستاخیز بود و باید از خواب عمیق مرگ بیدارشان میکرد: «حوریه شانزده ساله، امیره بیست و پنج ساله، سمرقند نوزده ساله، کواکب سی و شش ساله و شهرزاد.. به آغوشش کشید، تلخی عجیبی در تارهای صوتیاش موج میزد و سوزناک برایش روضه خواند: «دو روز دیگر سیزده ساله میشد اما عمرش به دنیا نبود؛ هنوز طعم اولین ثمرش توی دلم تیر میکشد.»
آن کوه، آن ابهت، آن مرد که تکیه کلامش الحمدلله بود یکهو توی خودش مچاله شد و روی زمینی که ریشههای شهرزاد را هنوز به دوش میکشید فرو ریخت: «هفت هزار و پانصد نخل بارور و جوان در شادگان تب کرد و جان داد. هفت هزار و پانصد نفر! نبین که با سیلی صورتمان را سرخ نگه داشتهایم، ما هنوز داغ نخلها را به دل داریم.»
شور
مُشتی از خاک مزار شهرزاد را برداشتم، هنوز عطر زندگی میداد: «مگر آب بهشان نرسید ابوعمار؟»، سرش را با آه تکان داد و دردآلود روی پایش کوبید: «وقتی که آب برای نخیلات رهاسازی میشد حالشان کمی بهتر بود و لبهایشان هرچند ترک برداشت اما نفس میکشیدند تا اینکه این خشکسالی یقهمان کرد و رهاسازی متوقف شد. دیگر آبی به نخیلات شادگان نرسید، آن مقداری هم که آمد شور بود و لم یشرب. نخلها غرور دارند یبا، گدا که نیستند آب شور به خوردشان بدهیم. آنهایی که صبورتر بودند با قهر رو گرفتند اما جوانترهایشان دغ کردند و مُردند و داغ جوانیشان را به دلمان گذاشتند!» دستش را زیر چانهاش زد و به دوردست خیره شد: «فکرش را بکن کلی جوانِ در حال مرگ داشته باشی و یک لیوان آب شور! نه فکرش را نکن، حتی فکرش هم روح آدم را عذاب میدهد.»
مرد سیاهسوخته از دور دستهایش را در هوا تکان داد و صدا شد که بیایید؛ ابوعمار بلند شد و دشداشهاش را تکاند: «شادگان در حال احتضار است دخترم؛ بیشتر از دو میلیون و پانصد نفر نخل مثل شهرزاد دارند جان میدهند.» دستهای پینهبستهاش را رو به صورتم گرفت: «اما میبینی و شاهدی که چطور دستهای ما زنده زنده از دنیا کوتاه است!»
آشتی
قدمهای ابوعمار و مرد سیاهسوخته برای رسیدن همت کرده بود. خاری که از جلوی دمپایی به جوراربم نیش زد را بیرون کشیدم و پشت سرشان دویدم: «جدی جدی نخلها قهر میکنند؟!» ابوعمار رو ترش کرد، شاید به او برخورد که اینطور بیپرده درباره احساسات بچههایش نظر دادم. یقهی دشداشه را شل کرد و چیزی درِ گوش مرد سیاهسوخته گفت، او هم سرش را با هیجان تکان داد: «خیالت تخت ابوعمار؛ گفتم که مقصر شما نیستید؛ حالا خودت بگویی دلش نرمتر میشود!» ابوعمار شکلات تلخ ۹۰ درصد شده بود، گوشش را خواراند و سنگها را لگد کرد: «زبانم مو درآورد اینقدر که التماسش کردم و عذر تقصیر خواستم. امعمار یک هفتهی تمام زیر پایش نشست و برایش شعر خواند، نوازشش کرد اما بیفایده بود، به قهر رو گرفته بنتالسلطان!» مرد سیاهسوخته آب دهانش را قورت داد: «پس خیلی سرکش است، اگر اجازه دهید، رویم به دیوار، شرمنده اما، اما...» ابوعمار شانهاش را تکان داد: «اما چه ولید؟! نه نه، از من نخواه. نمیتوانم دست روی بنتالسلطان بلند کنم!»
بنتالسلطان
آنقدر افراخته بود که مهرهی گردنی برای دیدنش کم بیاورم! موهای یشمیاش را همبازی نسیم تبدار نخلستان کرده بود و با غرور گردنفرازی میکرد. دور تا دور بنتالسلطان پر از جسد نخلهایی بود که سر نداشتند. ابوعمار را صدا زدم اما در چشمهای محبوبش ذوب شده بود، مجبور شدم آستینش را بکشم: «ابوعمار، حواست کجاست؟ هزار بار صدایت زدم!» با دست عرق شرمندگی گرفت: «ها یبا؟ اتفاقی افتاده؟» تنهای تنها و پوسیدهی نخلهای زنده به گور را نشانش دادم: «مگر نمیگویید نخل اگر از دست صاحبش ناراحت شد قهر میکند؟ خب یک نگاهی به این قبرستان بینداز ابوعمار. شاید بنتالسلطان از این همه جنازه ترسیده و زبانش بند آمده باشد.» چشمهای ابوعمار درخشید. با تمام وجود رو به مرد سیاهسوخته که قرار بود واسطهی آشتی یا تهدید بنتالسلطان برای ثمردهی شود برگشت: «ولید، ببین حنان چه میگوید. حرفش بیراه هم نیست، شاید بنتالسلطان ترسیده!» و با دست عقبمان زد: «شماها کمی دورتر بایستید، میخواهم تنها با دخترم صحبت کنم!»
روی زمین نشست و سرش را روی دامن خاکیاش گذاشت: «اشلونچ یابه؟ دلت میآید اینطور من و امعمار را آشوب کنی؟ تازه آمدیم داشت برایت اسفند دود میکرد، میگفت چشم جمیله شور است، شاید به قدوبالایت گرفته که اینطور سکوت کردهایی!» دستهایش را آرام بالا آورد تا نوازشش کند: «میدانم داغداری از خبر شهرزاد، میدانم دلگیری از دستهای خالی ما و این قبرستانِ طاعونزده، اما لبهایم را ببین، به خدا دروغگویم اگر شیرینتر از آبی که به تو میدهم بخورم. هنوز قهری دخترم؟» اما جوابی نشنید.
سرافکنده به سمتمان آمد، انگار یک کوه را روی شانههای نحیفش کشیده باشد: «شهریور باید ثمر بدهد اما دهان از آن شهدهای شیرینش بسته. من و امعمار کم نمیآوریم، آدم که بچهاش را با غم و غصه رها نمیکند، به غیر از بنتالسلطان دختری از نخلستان برایمان نمانده. نه نه، من نمیگذارم دور از جانش بمیرد. نه نه هفت هزار و پانصد و یکمین نفر بنتالسلطان باشد؟ هرگز! او هنوز جوان است و سرش پر از سودا؛ باید به جای همه خواهرهای مُردهاش زندگی کند.»
دیگر ما برایش وجود خارجی نداشتیم، مرد سیاهسوخته دستش را از دو طرف گزید و راهش را به آنطرف نخلستان کج کرد: «فکر کنم آه نخلها ابوعمار را گرفته! پیرمرد دارد خل میشود، شما هم زیاد اینجا نمان، زودتر برگرد مضیف.» ابوعمار جلو افتاده بود و سوزناک کلمات را جاری میکرد. حنجرهاش را رو به قبرستان نخلها به رقص درآورده بود و یک بغض عمیق توی نتهای موسیقیاش جریان داشت؛ بغضی که توی صورت مولکولهای هوا چنگ میانداخت و آشوبشان میکرد. صدایش بوی عزا میداد، انگار او هم ایمان آورده بود به اینکه عمر بنتالسلطان به دنیا نیست: «فوگ النخل فوگ، یابه فوگ النخل فووووگ. مَدری لامع خده یابه لو لمعت الطووووگ. بالینی بَلوه... .»
انتهای پیام/ر