قاتلان زنجیرهای به لحاظ روانشناسی دچار آسیبهای جدی هستند. قاتلان زنجیرهای به طور گسترده در گروه افراد دارای اختلال شخصیت ضداجتماعی شناخته میشوند که نداشتن احساس همدردی و مدیریت بر هیجانات شاخصه اصلی قاتلان زنجیرهای قلمداد میشود. قاتلان زنجیرهای با وجود ظرفیتهای خاص این امکان را مییابند تا به دور از هر گونه اخلاق و وجدان، مرتکب اعمال غیر انسانی، چون تجاوز، شکنجه و قتل شوند. با این حال، محققان با پذیرش عادی و معمول نسبت دادن صفت ضد اجتماعی به قاتلان زنجیره ای، ممکن است تعامل بین رفتار سادیستیک (آزارگرانه) و صفت ضداجتماعی بودن را نادیده گرفته و باعث شوند تا احساس همدردی و همدلی به جای محوشدن، برجسته و بارز شود.
اصطلاح قاتلان سریالی در دهه ۱۹۷۰ توسط رابرت رزلر، افسر جنایی FBI، ساخته شد. قبل از آن، قاتلان سریالی فقط قاتلان تودهای بودند که در حال حاضر معنی خاص خود را دارند. قاتلان سریالی روزها، هفتهها یا حتی سالها مرتکب قتل میشوند. برخی از قاتلان سریالی معروف بیشتر از دهها سال به کار خود مشغول بودند. در ادامه فهرستی از معروفترین قاتلان سریالی جهان و دلیل انجام قتلهای آنها از منظر روانشناسی آورده شده است.
چارلز مایلز منسون تبهکار امریکایی بود. او به عنوان رهبر جماعتی که با نام «خانواده منسون» در دهه ۱۹۶۰ میلادی در کالیفرنیا فعال بودند، شهرت داشت. منسون در سال ۱۹۷۱ به خاطر قتل شرون تیت (همسر باردار رومن پولانسکی) و لنو رزماری لابیانکا که توسط تعدادی از افراد خانواده منسون و به دستور شخص او انجام شد محاکمه شد. منسون در دهه ۶۰ رهبر یک فرقه کیش شخصیت بود. او و پیروانش طی دو شب در ماه اوت ۱۹۶۹ هفت نفر را به ضرب چاقو یا گلوله کشتند.
فراد خانوادهٔ منسون از نظریهٔ او با عنوان «درهم و برهمی» پیروی میکردند. چارلز منسون در «درهم و برهمی» وقوع جنگی را مابین نژاد سیاه و سفید پیشبینی کرده که بر اثر تنشهای نژادی در دوره آخرالزمان رخ میدهد. منسون پیشبینی کرده بود که طی دوران جنگ موعود ایالات متحده ویران خواهد شد و پس از پایان جنگ «خانواده منسون» قدرت را در دست میگیرند. پس از آنکه منسون در یکی از جلسههای دادگاهاش به این مطلب اشاره کرد که نام نظریهاش را از یکی از ترانههای بیتلز به عاریت گرفته، این رابطهٔ او با موسیقی راک از همان دوره ناماش در فرهنگ عامه را با عناوین جنون، خشونت و وحشت همراه کرد.
برای درک اینکه چگونه منسون پیروانش را برای کشتن متقاعد میکرد، باید او را به عنوان یک فرد بررسی کنیم. چارلز مانسون زندگی خود را به عنوان پسر یک فاحشه ۱۶ ساله، آغاز کرد. چند سال بعد در نوجوانی، به خاطر سرقت دستگیر شد. از این زمان به بعد، او به خاطر سرقت اتومبیل و اتهامات دیگر، در زندان به سر میبرد. مدت کوتاهی پس از اینکه او به کالیفرنیا نقل مکان کرد، شروع به جلب توجه افراد منفور و فراریهای محلی کرد. با دیدن نیاز آنها به راهنمایی، او فرصت را غنیمت شمرده و خود را در روح و روان آنها قرار داده است. وی نشانههایی از اختلال شخصیت خودشیفته همراه با هذیانهای پارانویید را نشان میدهد. منسون قادر به شستشوی مغزی پیروان خود بود. در سا ۱۹۷۱ منسون به ارتکاب قتل محکوم و دستگیر شد.
بیشترین مطالعه روانشناختی روی قتلهای او انجام شده است. وی قاتل سریالی مشهور آمریکایی است که با نام قصاب یا «آدمخوار میلواکی» نیز شناخته میشود. اگر چه او اکثر قتلهای خود را در ویسکانسین مرتکب شد، ولی خانه دوران کودکیاش نخستین مکانی است که راز جنایت او را در سینه دارد. وی زمان زیادی را صرف ربودن، کشتن و خوردن قربانیان خود میکرد. حتی از مهمانان خود نیز با گوشتهای ق او اولین قتل خود را در سال ۱۹۷۸ و در سن ۱۸ سالگی انجام داد.
اولین مقتول استیون هیکس نام داشت و ۱۹ ساله بود. دامر وی را به خانه خویش دعوت کرد، ولی اورا کشت، چون جفری نمیخواست استیون از خانه برود. او با زدن ضربات متعدد بوسیلهٔ دمبل ده کیلویی باعث شد استیون بیهوش شود و سپس با میلهٔ دمبل او را خفه کرد. وی میان ژوئن ۱۹۷۸ تا ۱۹ ژوئن ۱۹۹۱، هفده پسر و مرد را به نحو فجیعی سلاخی کرد. او علاقه زیادی به جنازهخواری و آدمخواری داشت. اینها بخشی از رفتارهای هولناک وی بود. او باور داشت که با خوردن گوشت قربانیانش، آنها دوباره در درون وی زنده خواهند شد. وی که به زندان ابد محکوم شد، سرانجام در ۲۸ نوامبر ۱۹۹۴ به دست یک هم سلولی به قتل رسید.
در دادگاهی که برای او تشکیل داده بودند به نظر منطقی و عاقل میرسید و سوالی که اینجا مطرح میشود این است که چرا کسی که عاقل به نظر میرسد به عنوان بیمار روانی در نظر گرفته میشود؟ کسانی که این سوال را مطرح میکردند به این حقیقت فکر میکردند که جفری دامر کاملا عاقل است، اما با این حال این قتلها را انجام داده است. در حالی که منسون نقصهای شخصیتی چندانی داشت، به نظر میرسد که دامر آنها را نداشت. او میکشت، چون میتوانست بکشد. او میکشت، زیرا دلش میخواست که بکشد؛ و همه کسانی که با آن پرونده ارتباط داشتند، دنبال دلیلی برای قتلهای وی میگشتند که خارج از کنترل دامر بوده است. وقتی آنها چیزی پیدا نکردند، مجبور شدند قبول کنند که گاهی اوقات افراد فقط کارهایی انجام میدهند، زیرا میتوانند. پس جواب این سوال که چرا او مرتکب قتل شده این است:، چون او میتوانست!
جان وین گیسی یک نمونه جالب است. کسی باور نمیکرد که «جان وین گیسی» یکی از اعضای محترم اتاق بازرگانی در «دس پلینز»، کسی که در جشنهای کودکان در نقش دلقک آنها را میخنداند، یک مقام شناخته شده در دفتر محلی حزب دموکرات و یک تاجر، یکی از خوفناکترین قاتلان سریالی در تاریخ آمریکا باشد. نام مستعار دلقک قاتل به این دلیل به او داده شد که وی تمایل داشت در جشنهای کودکان لباس دلقک بپوشد و آنها را سرگرم کند.
آنچه به نظر میرسد مشکل گیسی به دلیل عدم رضایت او از جنسیتش است. مردانی که ربوده شده بودند، قبل از اینکه به قتل برسند مورد تجاوز قرار میگرفتند. وقتی که از او در مورد جنایاتش پرسید گفت آنها بی ارزش بودند.
تئودور رابرت تد باندی در نوامبر ۱۹۴۶ متولد شد و در ژانویه ۱۹۸۹ در زندان ایالتی فلوریدا با صندلی الکتریکی اعدام شد. او یک قاتل و متجاوز سریالی، آدم ربا، دزد ومرده باز بود که در دهه ۱۹۷۰ به دهها زن حمله کرد و تعداد زیادی از آنها را به قتل رساند. احتمال میرود جنایات او حتی پیش از این تاریخ آغاز شده باشد. تد باندی بسیار هوشمند، تحصیلکرده، جذاب بود و تمایل داشت که فرماندار واشنگتن شود. اندی خوش قیافه و دارای شخصیتی کاریزماتیک توصیف شده، این دو مشخصه به او در جلب اعتماد قربانیانش کمک میکرد. در موارد بسیاری او در مکانهای عمومی در قالب کسی که آسیب دیده یا معلولیت دارد به زنان نزدیک میشد و از آنها برای انجام کاری کمک میخواست (مثلاً برای حمل چند کتاب) او از این حربه برای کشاندن آنها به یک مکان خلوت استفاده میکرد. در مواردی نیز او در قالب پلیس یا مامور آتش نشانی ظاهر میشد و از قدرت قانونی جعلیش برای همراه کردن قربانی استفاده میکرد.
بعضی موارد او بارها به محل انجام جنایت باز میگشت و هر بار ساعتها به آراستن جسد و معاشقه با آن مشغول میشد. این ملاقات با اجسادِ در حال پوسیدن تا زمانی ادامه مییافت که تعفن جسد یا حمله حیوانات وحشی نزدیکی بیشتر با آن را غیر ممکن میساخت. او حداقل ۱۲ قربانی را سر بریده بود و در مواردی سر بریده را برای مدتی به عنوان یادگاری در آپارتمانش نگه داشته بود. در موارد معدودی باندی نیمه شب به خانه قربانی وارد میشد و با ضربههای کشنده زنان را در خواب میکشت.
از نظر اجتماعی وی فردی طرد شده بود. به دلیل تفاوت اقتصادی-اجتماعی با همسالان خود بشدت کودکی خجالتی بوده است. او علاقهمند به ایجاد رابطه بود، اما بشدت تحقیر میشد. در حالی که مایل به صعود از نردبان اجتماعی بود، باندی حدود ۳۰ زن را نیز ربود و به قتل رساند تا اینکه سرانجام گرفتار شد. این پرسش مطرح میشود: چرا کسی با چنین آیندهای روشن و امیدوار تبدیل به یک قاتل خونسرد میشود؟ سرانجام معلوم شد که باندی هیچ نوع مشکل روانی نشان نمیدهند. یکی از روانشناسانی که با وی مصاحبه کرده بود به این نتیجه رسید که باندی از وقایع آسیب زای گذشته خود به عنوان سوختی برای توهمات و فانتزیهای خود استفاده میکرده است و برای آرامش خود، خود را از آدمهای اطراف خود، جدا کرده است.
در طول این سال ها، اصطلاح “بیمار روانی” به گیسی و قاتلان مانند او منسوب میشد. مسئله این مفهوم این است که، در بیشتر قسمت ها، بسیاری از این قاتلها عمدتا خشن نیستند. آنها بخشی از جامعه خود هستند و برخی از آنها، مانندتر هیدین، قاتل سریالی سوئدی، افسر پلیس هستند. به نظر میرسد قاتلان سریالی وقتی در ملاء عام قرار دارند خویشتن داری میکنند. پس واژه جامعه ستیز نیز برای این افراد مناسب نیست.
بنابراین، گذشته از برخی از مسائل جزئی شخصیت و هذیانهای پارانوئید، چه چیزی آنها را تبدیل به قاتلان سریالی میکند؟ آیا یک نقطه خاصی در مغز وجود دارد؟ یا این چیزی است که آنها به عنوان راهی برای مقابله با حقایق ناخوشایند در مورد خودشان به کار میبرند؟ به هر دلیلی، روانشناسی پشت برخی از قاتلان زنجیرهای در جهان فقط ممکن است شما را متعجب کند.
منبع:رکنا