عقربهها میدویدند تا اینکه همبندیهایش یکی پس از دیگری به دار آویخته شدند و نوبت به او رسید.
پسر جوان وقتی در دعوا به دلیل جای پارک موتورسیکلت دست به جنایت زد، هرگز فکر نمیکرد پدر قربانی پای چوبه دار و فقط به دلیل رضای خدا، وی را ببخشد.
این پسر وقتی شنید با حکم قضایی بهزودی آزاد میشود، فقط اشک ریخت.
چند سال داری؟
30 سال، اما وقتی به اتهام قتل بازداشت شدم، 26 ساله بودم.
چقدر درس خواندهای؟
سیکل دارم.
شغلت چه بود؟
یک مغازه داشتم و آنجا کار میکردم.
مقتول را میشناختی؟
او دوستم بود و سالها او را میشناختم.
از ماجرای قتل بگو؟
موتورسیکلتم را مقابل مغازهام پارک کرده بودم که «عباس» مقابل مغازهام آمد و اعتراض کرد. او میگفت اینجا محل پارک موتور اوست. سعی کردم او را آرام کنم، اما دستبردار نبود و ناسزاگویی میکرد، به همین دلیل برای ترساندن او به مغازهام برگشتم و از جعبه وسایلم یک چاقو برداشتم.
چرا؟
من فقط میخواستم او را بترسانم تا آرام شود، اما نمیدانم چطور شد که چاقو به گردنش برخورد کرد. از آن چاقو قبلا استفاده کرده بودم. زنگزده و کند بود، ولی نمیدانم چطور وقتی با گردن عباس برخورد کرد، شاهرگ او را برید.
چطور توانستی رضایت اولیایدم را جلب کنی؟
حکم قصاصم در دیوانعالی کشور تأیید شده بود. روز قبل از اجرای حکم وصیتنامهام را نوشتم و از پدر و مادرم خداحافظی کردم. مغزم قفل شده بود و حتی نمیتوانستم به چیزی فکر کنم. تا اینکه صبح مرا همراه 11 متهم دیگر پای چوبه دار بردند. وقتی پزشک زندان با ماژیک اسمم را روی دستم نوشت تا بعد از اعدام بتوانند جنازه را به راحتی شناسایی کنند، سرم گیج رفت. دیگر چیزی نمیدیدم. میخواستم از پلههای چوبه دار بالا بروم که پدر عباس که تنها ولیدم بود، گفت فقط به دلیل خدا و بدون هیچ چشمداشتی از خون پسرش گذشت میکند.
در آن لحظه چه کردی؟
فقط گریه میکردم. فکر میکردم خواب میبینم و الان مرا برای بردن پای چوبه دار بیدار میکنند.
سرنوشت 11 متهم دیگر چه شد؟
4 نفر از آنها اعدام شدند و 7 نفر دیگر مهلت یکماهه گرفتند. من تنها کسی بودم که با رضایت ولیدم از اعدام رها شدم.
قرار است بهزودی آزاد شوی، چه برنامهای برای زندگیات داری؟
پدر عباس درس بزرگی به من داد. او به من یاد داد که میتوان خوب بود و خوب زندگی کرد. میخواهم پیرو او باشم. من در زندان درسهای خوبی گرفتم. همیشه برای عباس نماز میخوانم و همیشه شرمنده پدر او هستم.