به گزارش ایسنا، سرهنگ «حبیبالله کلانتری» از خلبانان هوانیروز بود که در سال ۱۳۵۳به استخدام هوانیروز ارتش درآمد. همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی در تهران خدمت میکرد اما یک ماه قبل از آغاز جنگ تحمیلی و افزایش تحرکات مرزی به بندر ماهشهر اعزام و زیر نظر شهید فلاحی مشغول انجام مأموریت شد.
با آغاز جنگ تحمیلی، کلانتری خلبان هلیکوپتر(uH۱) که هم قابلیت جنگندگی دارد و هم از آن برای حمل مهمات و مجروح استفاده میشود در منطقه جنوب عملیاتهای مختلفی انجام داد اما در روز دهم جنگ و زمانی که در منطقه «خسروآباد» آبادان در حال انجام عملیات بود، مورد اصابت راکت دشمن قرارگرفت. کمک خلبان وی شهید شد و خود سرهنگ هم به اسارت نیروهای عراقی درآمد. از آن زمان به بعد به همراه ۳۲ خلبان ایرانی دیگر به مدت ۱۰ سال در اردوگاههای اسرا و در زندانهای «ابوغریب» و «الرشید» در بی خبری و به دور از چشم مأموران صلیب سرخ نگهداری شدند و در سال ۶۹آخرین اسیرانی بودند که آزاد شدند.
قرنطینه پس از آزادی از اسارت
این قهرمان ارتشی در رابطه با روز آزادیش روایت میکند: «زمانی که از مرز وارد کشور شدیم. شب در قصرشیرین یا اسلامآبادغرب مستقر شدیم. در پادگانی که در آن مستقر شده بودیم. تعدادی از مردم به استقبال ما آمده بودند. ولی ما کسی را نه از مسئولان و نه از مردم نمیشناختیم. آن شب تا صبح هیچ یک از ما نخوابیدیم. صبح فردا هم ما را مستقیم به تهران بردند. تقریبا پنج روز در قصرفیروزه به صورت قرنطینه از ما نگهداری شد. البته در طول این مدت به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی و آقای حبیبی معاون اول رییسجمهور وقت و همچنین مرقد حضرت امام خمینی (ره) رفتیم و بعد از پنج روز ما را گروه گروه به شهرهای خودمان فرستادند و من هم به همراه سه نفر دیگر از همشهریانم که کرمانشاهی بودند به فرودگاه آمدیم.
با همکاری فرمانده وقت فرودگاه مهرآباد، شبانه به فرودگاه کرمانشاه رسیدیم. در آنجا تعدادی از مردم و آشنایان و اقوام و فرمانده فرودگاه کرمانشاه ما را به استانداری کرمانشاه بردند. پس از دیدن اقوام و خانوادهام از هرکسی که میدیدم سراغ پدر و مادرم را گرفتم ولی خبری از پدر و مادرم نبود و هر کسی چیزی میگفت. ابتدا گفتند که به سفر زیارتی رفتهاند. بعد از یک هفته گفتند پدرت فوت شده و مادرت به زیارت رفته است و بعد از مدتی دیگر هم گفتند که مادرم هم فوت شده است و این برایم خیلی زجرآور بود و از نظر روحی بسیار شکستهام کرد. با این حال 6 ماهی به حالت مبهوت زندگی میکردم. در این مدت به خاطر ۱۰ سال زندگی در زندان و بیخبری احساسی شبیه به کسی که از داخل آب جوش آن را به داخل آب سرد بیندازند، داشتم. »
انتهای پیام