به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، رضا اسماعیلی از شاعران کشورمان یادداشتی به انگیزه چاپ کتاب جدید حجتالاسلام محمدحسین انصارینژاد با عنوان «باغ چنا» نوشت و آن را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داد که در ادامه میخوانید.
«باغ چنا» داستان کوتاهی است به قلم شاعر توانمند هم روزگار ما «محمدحسین انصارینژاد».
انصارینژاد در چشم و دل اهالی ادبیات بیشتر به شاعری شهرت دارد تا نویسندگی. شاعری ارجمند و توانمند با غزلها و قصیدههایی رسالت مدار، استوار، با صلابت و فاخر. شاعری که به تعبیر حضرت حافظ که رحمت خدا بر او باد، طبعی چون آبِ روان، و غزلهایی به لهجه آسمان دارد. شعرهایی پر تپش و از دل برآمده که گرد ملال و زوال را از صورت جانت میشویند و در جهانت طراوت و تازگی میریزند. با نوشتن این داستان اما، انصارینژاد به وادی دیگری راه برده و عنان طبع خود را به دلبری دیگر سپرده است.
او در آیینه این صحیفه، ما را به تماشای آرمان شهری فراخوانده است که سیر و سیاحت در آن، پنجرههای عید و امید را به روی انسان خسته و دلشکسته باز میکند. انسانی که در برزخ روزمرّهگی و روزمرگی دست و پا میزند و لحظه به لحظه از ذات الهی و انسانی خود دور میشود. انسانی که در خشونت سیمانی شهر، از درک لطافت شبنم و زیباییهای معنوی عالم عاجز است. انسانی که در هجمه بیرحمانه هیولای شرارت و قساوت، چشمانش را بر فراسوها و بی پناهی بچه آهوها میبندد و در راه بندان عشق و عاطفه، سر از ترکستان سنگوارگی در میآورد!
در قاب اولین پنجره از «باغ چنا»، غزلی روشن چون فانوس، و به زیبایی بال طاووس بر ما لبخند میزند. غزلی که به نوعی روایت شاعرانه داستان «باغ چنا» ست:
بر چشمه خیره زمزمه کردم کجاست این؟
اشکم چکید چشمهی «باغ چنا» ست این
امشب اجاق پای همین چشمه روشن است
یا طعم چای تازه دم روستاست این
آویشن ست و قل قل این کتری سیاه
آری تمام خستگیام را دواست این
در باغ مثل کودکیام راه میروم
احساس می کنم چه خوش آب و هواست این
اینجا پُر است ازهیجان پرندگان
شاعر! پرنده خیزترین لحظههاست این
دستم هنوز هم به اناری نمی رسد
یادم نرفته در قرق کدخداست این
امشب پدر عجیب سراسیمه خواب رفت
از آن پلنگ در پس پرچین صداست این
رویای بادبادکیام لای پونههاست
اردیبهشت گمشده سالهاست این
کو زخمهای به نی لبک ایلیاتیام
تنها گواه عاشقی ایل ماست این
گفتم چرا بزرگ شدیم این قدر پدر؟!
آهی کشید... یعنی کار خداست این!
به روایت این غزل، «باغ چنا»، باغی مثالی در فراسوی «اکنون» است. باغی در فراسوی دیوار بزرگسالی، و آن گونه که از سیمای سطرهای کتاب پیداست، انصارینژاد در هفت فصل کتاب به روایت و بازخوانی همین غزل با زبانی کنایی و روایی نشسته است. داستانی نوستالژیک که به بازآفرینی دنیای کودکانه شاعر میپردازد.
یادکرد بی قرار و حسرت وار گذشتههای دور - بخصوص روزگار کودکی، از مؤلفههای هنوز و همیشه نوستالژی در ادبیات ایران و جهان است که بهرهگیری هوشمندانه از آن باعث گسترش دایره نفوذ و تأثیرگذاری یک اثر ادبی خواهد شد.
بازنمایی و بازآفرینی رویای شیرین و دلنشین کودکی، از جذابترین و شیرینترین فصلهای زندگی یک نویسنده یا شاعر است که باعث کشش داستانی و هم ذات پنداری خواننده با خالق اثر میشود.
انصارینژاد نیز به اعتبار این که راوی داستان است، در سطر به سطر پاراگرافهای داستان با حضور پررنگ خود، ضمن تجزیه و تحلیل حوادث، به خوبی از قدرت جادویی نوستالژی، با پناه بردن به آرمانشهر فطری، برای همراهی خواننده با خود استفاده کرده است:
«...من اما هنوز محو تماشا هستم و دلم میخواهد به زیر باران بروم. یکباره خیال مادر و شبهای بارانی در من قوت میگیرد... با پای خیال میروم به شبهای بارانی کودکی...صدای شلاق باران و تگرگ را بر چادر زمستانیمان می شنوم. صدای رمیدن گوسفندها و برههایمان در آغل که در چند قدمی چادرمان بود، تمام گوش خیالم را پر میکند و حس میکنم صدای برادرم حمید را که در گهواره به گریه افتاده، به وضوح میشنوم.
مادر را هم میبینم که از پشت نور چراغهای زرد ماشین، او را از گهواره برداشته و با صدای محزونی لالایی میخواند. مادر که حمید را آرام می کرد، بعد میرفت طرف منقل، آتش را با انبر زیرورو میکرد و جاجیم را بر میداشت و میآمد سراغ من و سه خواهرم که دور گهوارهی حمید دراز کشیده بودیم. به من که مثل همیشه عاشق شب بیداری بودم، میگفت: «بخواب جانم. بخواب چشات قرمزه خو!» همین که نوازشم میکرد، میرفت. بابا همین طور که مردانه نشسته بود و قلیانِ چاق کرده، میکشید، دود قلیان را همراه نَفَس بلندی به آسمان میفرستاد و برای خودش میخواند:
«سر کوه بلن، میش بره دنبال
خبر اومد که یارم گشته بیمار
دو دسمال پرکنم از سیب و از نار
که فردا میروم مو دیدن یار»
نکته دیگر این که نوستالژی یکی از مولفههای ثابت مکتب ادبی رمانتیسم است. در واکاوی آثار و اشعار نویسندگان و شاعران بزرگ از گذشته تا به امروز رگههایی از دلتنگی، غم غربت و نگاه حسرت وار به گذشته را میتوان رصد کرد. این دلتنگی شاعرانه بی ارتباط با سبک زندگی مدرن، ماشین زدگی، و غلبه ناگزیر تکنولوژی و صنعت بر زندگی انسان «عصر جدید» نیست. بیان نوستالژیک در اشعار شاعرانی چون مهدی اخوان ثالث، محمد حسین شهریار و فروغ فرخزاد از بسامد بالایی برخوردار است. استاد محمدحسین شهریار در منظومه معروف «حیدربابایه سلام» نیز از بیان نوستالژیک برای بیان احساسات و عواطف خویش نهایت بهره را برده است:
حیدربابا، ز راه تو کج گشت راه من
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود
هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
انصارینژاد نیز در این کتاب، با گریز به گذشتههایی روشن، عیدها و امیدها، اشکها و لبخندها، روزها و نوروزها، و رنجها و شادیهای انسانی خویش را با لهجهای صمیمی روایت میکند:
«...یاد اضطرابهای دوره کودکیام میافتم. سخت بود زیر باران مدرسه رفتن که فاصله محل ما تا مدرسه هم زیاد بود و باید با پای پیاده میرفتیم؛ صبح زود، مه غلیظ همه جا را میپوشاند و ترس از حمله حیوانات وحشی گرسنه که در زمستان غذایی برایشان پیدا نمیشد، به دلمان چنگ میانداخت. چون زادگاهم در منطقهای کوهستانی بود، همه مسیر یا کوه بود یا دره؛ درههایی که موقع بارندگی پرآب بودند و خروشان و باید از میانشان رد میشدیم. من و خواهرم دست هم را میگرفتیم تا بتوانیم زیر فشار آبهای درهها رد بشویم. بعد در آن گرگ ومیش و مه آلودی هوای صبح به امامزاده میرسیدیم؛ تازه ترسمان بیشتر میشد؛ چون آن جا قبرستان هم بود و حس میکردیم شبح مردگان را میبینیم که بر مقبرهها نشستهاند و دست تکان می دهند!
سرانجام با کلی سختی و ترس به مدرسه میرسیدیم اما این هنوز پایان کار نبود. در طول این مسیر دشوار، دلخوش بودیم الان که به مدرسه رسیدیم، کنار بخاری نفتی کلاس خودمان را گرم میکنیم. ولی ترس از تنبیه به دلیل دیر رسیدن، مجبورمان میکرد زودتر برویم و باید بیرون کلاس، در آن سرما با لباسهای خیس، سر میکردیم. از همان گرمای بخاری نفتی هم محروم میشدیم و این قدر میلرزیدیم تا لباسهایمان خشک شود...»
«باغ چنا» به عنوان اولین تجربه داستانی انصارینژاد، اثری قابل قبول و خواندنی است. نویسنده با پیرنگی شاعرانه، زبانی بی تکلف، و روایتی به دور از اغراق، در همراه کردن خواننده با خویش تا حدود زیادی موفق بوده است. او در داستان «باغ چنا»، با تعاملی هوشمندانه با زبان و آرایههای زبانی - تخیل، تصویر و احساس - به بازآفرینی دنیای آرمانی خویش پرداخته و در نهایت موفق به خلق داستانی مقبول و مطلوب با شخصیتهایی باورپذیر شده است. شخصیتهایی از طبقات فرودست و متوسط جامعه چون: حمید، مصطفی، شهید یحیایی، راضیه، زلیخا، رجب و مصطفی که به صفاتی چون «وارستگی»، «فروتنی»، «ساده زیستی»، «قناعت»، «عزت نفس» و «مناعت طبع» آراستهاند.
«باغ چنا» داستانی روان و مهربان از جنس زندگی است که خواننده با آن احساس یگانگی و همخانگی میکند. داستانی که دشمن «فصل» و به دنبال «وصل» است. داستانی که ما را به خویشی و هم کیشی فرا میخواند. داستانی روشن و بدون لکنت که در آیینه بی غبار آن میتوان سیمای روشن، معصوم و انسانی خویش را به تماشا نشست. سیمای روشن انسان نگرانی را که به تعبیر «سهراب» در عصر «معراج پولاد» زندگی میکند و از پنجههای آهنی جرثقیل و «سطح سیمانی قرن» میترسد:
در این کوچههایی که تاریک هستند.
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم.
من از سطح سیمانی قرن میترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد.
انتهای پیام/