خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: به خانه که رسیدم وایفای توی گوشی خزید؛ ابوماجد فایل فرستاده بود اما صدا غریبی میکرد، شاید همان آقای بیتسیاح بود، نمیدانم. هندزفری را گذاشتم و توی اتاقم مچاله شدم، لهجهاش آبادانی بود: یونس بیتسیاحم، متولد سال ۱۳۳۵، بازیکن تاج آبودان و بعد از انقلاب، مربی تیم افسر، آنموقع دو تا دختر داشتم که همانها بدبختم کردند! وگرنه من و عبدالعلی فضلی و عبدالرضا برزگری با هم توی قایق تندرو نشسته بودیم که از بندرعباس برویم قطر؛ دعوت کرده بودند بازیکنشان شویم.
هر کداممان پنج هزار تومان دادیم و سوار شدیم اما تا زد که برویم یکهو چهره دخترهایم آمد جلوی چشمم، کوبیدم روی شانه یارو که نگهدار؛ گوشش بدهکار نبود. عبدالعلی و عبدالرضا دستم را کشیدند: «ها ولک؟ چه مرگت شده؟» اما کوتاه نمیآمدم و هوار میکشیدم که نگهدار. بین من و پول پارو کردن، بین من و ستاره شدن فقط یک آب فاصله بود اما گفتم برمیگردم.
یارو صدایش را انداخت توی گلویش: «خیال برت ندارد، پنج تومنت را برنمیگردانم ها!» اما مگر آنموقع اینها برایم اهمیتی داشت؟ اصلا و ابدا. عبدالرضا یقهام کرد: «حیف است یونس، ما کلی زحمت کشیدیم، استعدادت را حرام احساست نکن» عبدالعلی هم راستهی نصیحتش را گرفت: «ولک بیا، زندگیت عوض میشود، برمیگردی دخترهایت را هم با خودت میبری» اما پریدم توی آب و تامام؛ فوگور شدم!
جنگزده
جنگزدهی آبودان بودیم و رفتیم کمپ سمیهی اصفهان اما باز برگشتم، اینبار به خاطر پدرم؛ پایش شکسته بود و عمل سنگینی داشت، دلم نمیآمد ناخلف باشم و تنها رهایش کنم، زندگی جنگگرفته را یک کاسه کردم و اینبار با زن و بچه برگشتم.
پدرم کارگر شرکت نفت بود، وام گرفت و آمدیم اهواز، منطقه خشایار خانه گرفتیم. جنگ که شد فوتبال و مربیگری را بوسیدم و گذاشتم کنار؛ از این تصمیم، قند توی دل پدرم آب شد. خب من هم بیکار بودم با زن و دوتا بچه. خودش خرجیام را میداد، باید از خودم راضیاش میکردم یا نه؟! تا اینکه یک شب، آن هم فقط دو هفته بعد از مستقر شدنمان توی خانه جدید، آمدند سراغم! خوابیده بودم که صدایشان کل کوچه را برداشت: «آقای بیتسیاح، آقای بیتسیاح» از بالا نگاه کردم: «بفرمایید» یکصدا توی چشمهایم التماس شدند: «آقا ما فردا تمرین داریم، میای رومون؟» از حرفشان خندهام گرفت، لهجه عربی داشتند و تازه از بستان آمده بودند شلنگآباد؛ شلنگآباد هم که هممرز با خشایار بود!
زمین ورزشی
علی بیتسیاح همراهشان بود، آنموقع بچه بود اما حالا بهترین بازیکن تیم شاهین اهواز است. هی این پا و آن پا کردم، سرم را خواراندم، پدرم آمد جلوی چشمم که چطور با غضب انگشت تکان میداد و عاقم میکرد اما نتوانستم مقاومت کنم، گفتم باشید تا بیایم اما هنوز توی این مانده بودم که بچهها از کجا فهمیدهاند من مربی آبودانم.
رفتیم تا شلنگآباد. زمینشان پشت پاسگاه بود. هنوز اسمهاشان را از بلدم: علی بیتسیاح، عبدالرضا باجی، محمد صیاحی و چنتای دیگر. امیدی به شوتهایشان نداشتم اما گفتم یالا، بازی کنید تا ببینم. کوچولو بودند اما انصافا میخواستم هم نمیتوانستم چشمم را روی استعدادشان ببندم، وِژدان لاکردارم اجازه نمیداد.
جمعشان کردم دور خودم: «برگردید خانه، انشالله فردا عصر برای تمرین، همینجا» شادی تو صورتشان دوید، رفتند که بروند اما نگهشان داشتم. محیط خیلی خراب بود. لندکروزها با سرعت تمام میرفتند و برای بچههای مردم احساس خطر کردم. انگشتم را به نشان تاکید و تهدید در تاریکی تکان دادم: «همهتان میایستید جلوی در شرکت رنو و نمیروید آنور تا من بیایم و ردتان کنم» چَشمی گفتند و با ذوق دویدند، مثل من که آن شب از شلنگآباد تا خشایار را بال زدم!
تیم
قبل از جنگ دو تا تیم توی منطقه بود؛ یکی طریقالقدس با مربیگری سِد نعیم بیتسیاح، یکی هم پاس که بعدها شد اتحاد. حسین عبیات مربی پاس بود، صدایش میزدیم «عیل» (گاو نر) آخر خیلی قوی بود و زود درگیر میشد. من هم چنتا بچهی کوچیک دورم جمع کرده بودم و تمرینشان میدادم، تیمی که اصلا تیم به حساب نمیآمد تا اینکه زد و سِد نعیم جام گذاشت.
شب بود، خیلی شب؛ در را که باز کردم سر و صورتم را بوسید و چاق سلامتی کرد اما زیاد کشش نداد و صاف رفت سر اصل مطلب: «ببین یونس، تیم تو همه، بچههای کوچیکاند، ما تو را میخواهیم، بیا و توی تیم ما در جام شرکت کن» یکهو بهم برخورد، هرچند پدرم قبولم نداشت اما توی فوتبال برای خودم برو و بیایی داشتم، به پشتی تکیه زدم و اخم توی اخم انداختم: «من بدون بچههایم جایی نمیروم!» خودم هم زیاد از حرفی که زدم مطمئن نبودم اما اگر من از اعتبارم برایشان مایه نمیگذاشتم چطور بالا میکشیدمشان؟
یقهاش را شل کرد: «تیم تو بچههای کوچیکاند، نمیتوانیم!» عصبانی بلند شدم: «سید، تو آمدی دنبال من یا من دنبال تو؟ فوتبال برد و باخت دارد، ممکن است بهترین تیم را داشته باشی اما باز هم ببازی» جوابی نداد و رفت.
ورزش
تعداد بچههای تیمم روز به روز بیشتر میشد، زیر ده تا بودند اما آنقدر تعریف آموزش متفاوتم را توی مدرسه دادند که به بیشتر از دهتا رسیدیم. ولی سد نعیم نمیتوانست از من دل بکند. بعد از چهار روز دوباره آمد سراغم: «ما هفتتا تیمیم، خب راستش فکر کردم تیم تو هم باشد چه عیبی دارد؟ نه؟» از اینکه به بچههایم هویت داده بودم توی پوستم نمیگنجیدم. چهار تیم از ملاشیه بود که تیم یکشان دست مرحوم ناصر صیاحی بود. اینها قهرمان جام گندم طلایی بودند توی استان خوزستان. یک تیم هم از لشکرآباد و سه تا از شلنگآباد؛ با تیم منی که بین این همه بزرگسال از شدت کوچکی انگشتنما شده بودند.
تنها بزرگسالهای تیمم قربونعلی اسماعیلی و خودم بودیم اما بچهها را اصولی تمرین داده بودم، برزیلیِ برزیلی. بعد از کلی دوندگی تیممان را ثبت رسمی کردیم و شدیم تیم شهید جوان؛ جمعشان کردم: «جام بیست روز دیگر شروع میشود، باید آماده باشیم» روی زمین ولو شدند که نه آقا، هنوز کلی وقت هست، گفتم «اتفاقا اصلا هم نیست! یعنی نمیخواهید حداقل ده جلسه تمرین کنید؟» زد و طی تمرین پونزده روزه، تیمم شد آنچه میخواستم.
جام
قرعهکشی کردیم و مشخص شد کی مقابل کی باشد، بازی میکردیم و میبُردیم تا اینکه شد تیم اول گروه الف با تیم دوم گروه ب و تیم اول گروه ب با تیم دوم گروه الف. فکر کردی چه؟ به همین سادگیها بگذرد؟ نه؛ افتادیم جلوی تیم عقاب ملاشیه ناصر صیاحی. ناصر درشت، دو متر قد و چهارشانه، یک هادی هم توی تیمشان داشتند که زهرهی من پیشش میترکید، بچهها که سهل است. قربونعلی را گذاشته بودم دروازهبان که مثلا و خیر سرمان بزرگسال است لااقل دروازه را دریابیم اما روز جام سر کار ماند، بهش مرخصی نمیدادند.
از بین بچهها همایون درشتتر بود و چهارده ساله، گفتم بیا نیامد، التماسش کردم بیشتر عقب کشید، حق هم داشت طفلکی، خیلی ترسیده بود. کشیدمش کنار و صورتش را بوسیدم، من را دایی صدا میزدند یعنی برادر مادرهایشان، امانت بودند دستم: «ببین دایی جان، اگر دروازهبان نداشته باشیم که داور سوت نمیزند، تو فقط بیا بایست، داور که سوت زد و توی زمین ریختیم، برو!» میخواستم هرطور شده راضیاش کنم.
گول
جمال، برادرم آن روز از شیراز آمده بود، یک بازیکن درجه یک، گرفتم آوردمش تیممان جان بگیرد. اخوی انداخت عقب منم زدم زیر توپ. هادی جلو آمد. تیممان بدجور خودش را به عقاب ملاشیه باخته بود اما با لاف آبودانی و تشویق و بابا اینا هیچی نیستن نترسید یک هیچ جلو افتادیم تا اینکه ناصر آمد، کورنر شد.
بچهها توی خودشان مچاله شدند که یکهو صدای قوربونعلی از دور، سرمان را برگرداند: «دایی من آمدم» قوربون هنوز پیش پاسگاه بود که همایون دروازه را خالی کرد. حالا باز خدا را شکر قوربون سرعتعمل داشت و یک پا در زمین و یک پا در هوا شلوارش را عوض کرد و توی دروازه افتاد. یک گول دیگر زدیم و آخرهای بازی یک گول هم خوردیم تا کشید به وقت اضافه؛ حالا آنها همه بازیکنهای باتجربه و باکلاس اما ما هیچ.
همیشه توی پنالتیها برای پنالت اول و سوم و پنجم بهترین بازیکنها را میگذارند و یک خورده ضعیفترها میمانند برای دوم و چهارم. جمال زد گول شد، آنطرف ناصر زد گول شد. پنالت دوم را دادم به رضا باجی و گفتم برو بزن. خودش را عقب کشید: «نمیزنم دایی!»
_چرا؟!
_میترسم اوت بشه
طبیعی بود در این سنوسال خوف بگیردش؛ دلم سیروسرکه بود اما الکی خودم را بیخیالی زدم: «ببین رضا، تو اگر گول زدی من میزنم توی گوشَت! تو بزن بیرون! من اصلا دارم به تو میگویم برو و توپ را شوت کن بیرون!» با تعجب به من زل زده بود: «یعنی اوت شد هیچی به من نمیگویید؟» عرق گردنم را گرفتم، زیاد وقت نداشتیم، باید آرامَش میکردم: «به خدا اگر گول نشد امشب میبرم ساندویچ و نوشابه بهت میدهم، حالا اگر گول هم زدی که دستت درد نکند، یک پیرهن جایزهات» رفت و در کمال ناباوری گول زد، از آنها هم سید کریم گول کرد. نجم از ما زد گول شد، ای بابا، آنها هم باز گول شد؛ ماندیم من و حَنَش.
فینال
قوربون گفت: «بختِ دا (قسم لُرها یعنی به جان مادرم) هرجا بزنه میگیرمش» حنش زد، خیلی هم جالب زد اما قوربون پرید جَلد میله دروازه و توپ خورد وسط سینهاش و گول نشد. بالاخره بعد از کلی جنگیدن خودمان را به فینال رساندیم، آن هم روبهروی اتحاد اما لباسهایمان خیلی بیریخت بود. پیرهنهای سبز یشمی با عددهای خطی مشکی که اصلا دیده نمیشد. بنیاد مهاجرین اصفهان داده بودند و ما هم پوشیدیم. اما شورتها هر کدام از یک رنگ! یکی زرد، یکی سفید؛ یکی آبی، یکی راهراهی. جوراب هم یک خط در میان نداشتند. جبار مظلومزاده، سرپرست بود، کشیدم کنار: «چه کنیم یونس؟»
_چقدر داری؟
_۳۵۰ تا تک تومنی
من هم بیکار بودم با زن و دوتا بچه؛ خرجم از پدرم بود اما دست به سینه زدم که پانصدتا تک تومانی هم با من. رفتیم که برویم ولی روز جمعه که جایی باز نیست. به خدا توکل کردیم و روی سر مغازهدار خراب شدیم، استقلالی بود و کرکرهاش بالا. مچم را حلقه کرد: «تو آبادانیایی؟»
_ها بله
_فوتبالیستم هستی؟ نه؟
_اگر فوتبالیست نبودم میآمدم فروشگاه ورزشی؟
_چه تیمی بودی؟
_تاج آبودان
_آقای دوستانی را میشناسی؟
او همانطور پشت سر هم سراغ فوتبالیستها و داورها را میگرفت و من بله بله میگفتم. رفیقهایم بودند آخر. توپها را توی تورِ آویزان از گوشهی مغازهاش جا انداخت: «الآن برای چی آمدی؟» گفتم یک دست لباس برزیلی میخواهم اما پول زیادی هم نداریم. زد زیر خنده: «والا خوبه؛ اولین بار است میبینمت، پول زیادی هم نداری اما لباس برزیلی میخواهی؟! حالا چقدری دارید؟»
_پونصدتا من گذاشتم، سیصدوپنجاه تا جبار؛ بچههایمان جنگزدهاند، هیچ کدام هم شاغل نیستند
قدمش را به طرف ته مغازه تند کرد: «ولی وژدانن بقیهاش را برایم میآورید؟» قول شرف دادیم که پنجاه تومن باقی مانده را برایش میآوریم.
برزیلیها
برزیلیهای زرد و آبی با جوراب سفید محشر بود. لباسها را نهادم توی ساک و دادم دست پسرداییام، گفتم آن پشتها بایست تا خبرت کنم و خودمان با آن لباس چرکها توی زمین خزیدیم. تیم اتحاد با لباسهای قرمز مشکی بارسلونی در حال گرم کردن توی زمین بودند. حسین داوودی، محسن صیاحی و منصور داوودی را از لشکرآباد آورده بودند که داور فینال باشند، ولی ما را چطور معرفی کردند؟ مربی اینها یک لافویِ آبادانیست، شما بیاید و به نفعمان بگیرید. اصلا آمده بودند سر تیممان را ببُرند.
از پشت درختها به بچهها اشاره دادم بیایند. از سر و کولم آویزان شدند: «چی شده دایی؟» ساک را روی زمین باز کردم: «هرکس و شمارهی خودش، بدویید بپوشید، بدو یا علی» بچهها از این رو به آن رو شدند. خدا شاهد است تا پایشان به زمین رسید تیم اتحاد سه هیچ به ما باخت. لباسها خیلی روی روحیهشان تاثیر گذاشته بود. داورها هاج و واج مانده بودند و مدام از بچهها میپرسیدند مربیتان کیست؟ تا اینکه بغلم گرفتند و صورتم را ماچ کردند: «اِ اِ اینها گفته بودند مربی تیم شهید جوان یک لافوی آبادانی است! خیالتان راحت، برنده شمایید»
شیخ
جام که به دست بچهها رسید نفس راحتی کشیدند، حالا پسربچههای شلنگ آباد برای خودشان کسی شده بودند. یک شیخ داشتیم که اسمش عبدالرضا ابن یبر بود، توی خیابان کردونی مینشست. رفتیم و کاپ را تحویلش دادیم، گفتم ببینید آقا، بچههای همین محله قهرمان شدند. خب ورزش نیاز به حامی مالی و معنوی دارد که ما از نظر معنوی صفر بودیم.
پدرهایشان چند بار آمدند و شکایتم را به پدرم کردند که پسرت پسرهایمان را از راه به در کرده! میخواستند توی دکان بغلدستشان باشند. پدر هم از شکایتها عاصی شده بود تا اینکه بچهها توی فینال دیده شدند و برای تیم جوانان دعوتشان کردند. همان موقع برای یک ماه بازی به هر کدامشان صد تومان دادند؛ آنموقع خیلی پول بود و بهشان قول دادند به محض هجده ساله شدن استخدامشان کنند. وفا هم کردند و همهشان رفتند سر کار.
پدر عبدالرضا سعدی که شکایتم را پیش پدرم داده بود بعد از استخدام پسرش یک بره آورد و درِ خانهمان زمین زد، دیدگاهها به فوتبال خیلی عوض شده بود. دست پدرم را گرفتند که: «اگر پسر تو نبود بچههای ما در این سن نمیتوانستند بروند سرکار؛ برادرهای بزرگترشان بیکارند آنوقت اینها میروند سرکار و حقوق دارند؟! خدا خیرتان بدهد!» دست بچهها که به دهانشان رسید من بازنشسته شدم و آقای علوانی که لشکرآباد بود بعد از من آمد اینجا و کلی زحمت کشید و هنوز میکشد، پیر شدیم برای از راه به در نشدن این بچهها اما با وجود این همه سال تلاش و تربیت نسلها هنوز شلنگآباد یک زمین فوتبال برای خودش ندارد! ای کاش نباشم اگر آن روز بیاید اما من میترسم از زمانی که بعد از آقای علوانی دیگر کسی برای این بچهها سینه سپر نکند، خیلی میترسم، خیلی خیلی، ای کاش این دلخوشی کوچک، زمینشان را میگویم، یک زمین که باغات شاه است و چهل سال کسی سراغش را نگرفته، لااقل آن را ازشان نگیرند و به اسمشان ثبت شود؛ بچههای شلنگآباد جز فوتبال دلخشویایی ندارند، کاش کسی برایشان کاری بکند.
انتهای پیام/ر