همشهری آنلاین به نقل از روزنامه همشهری، گیتی مخدوم از امدادگران دوران جنگ تحمیلی در شهر دزفول است. او ازجمله زنانی است که لابهلای بمباران و موشکباران در شهر ماند و بیوقفه به همراه ۱۸ زن دیگر دزفولی مشغول امدادرسانی و مداوای مجروحان جنگی شد؛ آن هم ۲۴ ساعته و بهصورت متوالی. مخدوم در گفتوگو با همشهری روایتش از روزهای دفاع را بازخوانی کرد و گفت:«در دزفول یک گروه ۱۸ نفره از زنان بسیجی بودیم که یک دوره آموزشی را گذرانده و به ۲ گروه ۹ نفره تقسیم شدیم. هر گروه یک روز کامل یعنی ۲۴ ساعته شیفت بود. در مقطعی چند امدادگر زن از تهران برای کمک به دزفول آمدند اما نتواستند با شرایط جنگی در آن مقطع کنار بیایند. بمبارانها و موشکباران شهر بهدست عراقیها باعث شد پس از یکماه مجدد به تهران برگردند و دیگر ما امدادگری خارج از شهر دزفول نداشتیم».در ادامه این گفتوگو مروری داریم بر خاطراتی که شاید به ما برای درک بهتر نقش زنان در جنگ کمک کند.
- در زمان جنگ، شما چند سال داشتید و چرا تصمیم گرفتید بهعنوان امدادگر در مناطق جنگی بمانید؟
نزدیک به ۲۰ سال داشتم و در دزفول زندگی میکردیم. با شروع جنگ و حمله عراقیها دفاع از شهر و رزمندگان را وظیفه خودم میدانستم و باید هر کاری که از دستم برمیآمد انجام میدادم، خب از آنجا که تا حدودی بهکار امدادی آشنا بودم بیدرنگ مشغول امدادگری شدم.
- قبل از آن برای امدادگری آموزش خاصی دیده بودید؟
این که تمام زنان امدادگر در شهر پیش از شروع جنگ آموزش خاصی دیده باشند، نه اینگونه نبود. اما خود من تابستان همان سال قبل از شروع جنگ، یک دوره آموزشی کوتاه دیده بودم.
با آغاز حمله نیروهای عراقی به خاک کشور و شروع جنگ تحمیلی یکی از همسایگان ما بهنام شهید محمد بهاءالدین در مسجد از زنان شهر دعوت کرد که در یک دوره آموزشی امدادگری برای کمک به رزمندگان شرکت کنند. ابتدا نزدیک به ۶۰ نفر شرکت کردند اما در نهایت بهخاطر شرایط سخت شهر و موشکبارانهای پیدرپی تعداد کمی از آنها در شهر ماندند. یعنی تقریبا یکسوم زنان آموزشدیده در شهر دزفول باقیماندند و بقیه شهر را ترک کردند. شهیدبهاءالدین ابتدا یک خانه که در نزدیکی مسجد قرار داشت را بهعنوان مقر انتخاب کرد تا زنان امدادگر آنجا حاضر باشند اما با راهاندازی بیمارستان ارتش همگی به آنجا رفتیم.
- یعنی همه زنان آموزشدیده بدون وقفه مشغول امدادگری شدند؟
بله. در آن مقطع همگی زنانی که در شهر ماندند بهعنوان امدادگر در بیمارستان ۵۸۰ نیروی زمینی ارتش در شهر دزفول مشغول شدند. ما تقریبا یک گروه ۱۸ نفره از زنان بسیجی بودیم که یک دوره آموزشی را گذرانده و به ۲ گروه ۹ نفره تقسیم شدیم. هر گروه یک روز کامل یعنی ۲۴ ساعته شیفت بود.
- از همان ابتدا همگی به بیمارستان منتقل شدید؟
بیمارستان ارتش بعد از شروع جنگ راهاندازی شد. ابتدا همه مجروحان را به یک بهداری کوچک آوردند. این بهداری در یک ساختمان دوطبقه واقع شده بود. اما تعداد مجروحان بیشتر شد و هر روز مجروحان زیادی را به بهداری منتقل میکردند. بنابراین ما زنان امدادگر هر ۲ طبقه را برای حضور مجروحان و مداوای آنان آماده کردیم و دیگر بهداری نبود بلکه بیمارستان ارتش نام گرفته بود. در این بین البته چند نفر از زنان امدادگر از تهران برای کمک به ما به شهر دزفول آمده بودند اما نتواستند با شرایط جنگی در آن مقطع کنار بیایند و بمبارانها و موشکباران شهر بهدست عراقیها باعث شد پس از یکماه مجدد به تهران برگردند و دیگر ما امدادگری خارج از شهر دزفول نداشتیم.
- یعنی همه نیروهای امدادگر، بومی دزفول بودند؟
بله.
- روند کار شما به چه صورت بود و بیشتر چه خدماتی ارائه میکردید؟
هر کاری که از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. برخی مواقع کمکپزشک بودیم و برخی مواقع نیز بهعنوان پرستار خدمت میکردیم، چرا که پرستاری وجود نداشت. در واقع همه کارهای بیمارستان را خودمان انجام میدادیم. در همان اوایل جنگ اصلا نیرویی وجود نداشت و بیشتر زنان بومی در کنار پزشکان بهکار مداوای مجروحان جنگی مشغول بودند.
زنان در آن مقطع شرایط خیلی سختی را پشت سر گذاشتند بهخصوص زنانی که بهعنوان امدادگر در بیمارستانها مشغول خدمترسانی بودند. حتی بهخاطر دارم وقتی مجروحان را با جراحتهای زیاد به بیمارستان میآوردند ما بعد از دیدن آن صحنهها نمیتوانستیم غذا بخوریم. زنان در بیمارستانها تحت فشار روحی بسیار شدیدی بودند. در زمان عملیات فتحالمبین بیمارستانهای شهر تقسیم شدند به همینخاطر بیمارستان ۵۸۰ برای مجروحان عراقی در جنگ درنظر گرفته شد که در منطقه مسکونی کارکنان ارتش قرار داشت.
- این که بخواهید از دشمنی که به سرزمین شما تجاوز کرده مراقبت کنید و به نوعی او را درمان کنید، سخت نبود؟
در وهله نخست آنها قبل از اینکه دشمن ما باشند مجروح بودند. ما وظیفهمان درمان مجروحان جنگی بود. با این حال چون این بیمارستان در منطقه خانوادههای ارتشی قرار داشت واکنشهایی صورت گرفت. زنان و خانوادههای ارتشی از این موضوع خیلی ناراحت بودند و میگفتند همسران و فرزندان ما را عراقیها به شهادت میرسانند و حالا ما باید اینجا از مجروحانشان مراقبت کنیم. به همینخاطر خیلی از این قضیه ناراحت بودند و روزهای نخست میآمدند نسبت به این مسئله جلوی بیمارستان اعتراض میکردند.
- با اعتراضها چگونه کنار آمدید؟
این ماجرا چندان طول نکشید بهگونهای که حتی خودشان نیز برای درمان و بهبود اسرا وارد میدان شدند و به ما کمک کردند.برخی از نیروهای زخمی عراقی بهخاطر شدت جراحتها دست و پایشان قطع میشد یعنی پزشک معالج برای نجات جان آنها چاره دیگری نداشت. بنابراین وقتی زنان و مادران نیروهای ارتشی برای اعتراض جلوی بیمارستان تجمع کرده بودند یکی از پزشکان برای آرام کردن آنان رو به زنان معترض گفت، ببینید ما آنها را درمان نمیکنیم بلکه دست و پایشان را قطع میکنیم و شکنجه میدهیم. این امر باعث شد که ورق برگردد و اینبار صدای اعتراضشان در حمایت از اسرا درآمد. بنابراین آن پزشک از این طریق باعث شد که اعتراضها کم شود و حتی به کمک ما نیز بیایند.
- از نگاه شما زنان در جنگ چه نقشی داشتند و چه تصویری از آن میتوانید به ما ارائه کنید؟
اوایل جنگ فشار زیادی روی زنان بهخصوص در شهرهای مرزی بود. این نیروهای پشتیبان درواقع پشت جبهه میجنگیدند؛ جایی که شاید خیلی دیده نشدند. بهخاطر دارم در بیمارستان ۲ طبقه ارتش حتی راهروها نیز از زخمیهای عراقی پر بود. با این حال تعداد زنان امدادگر تقریبا ۷ تا ۸ نفر بود. شیفت کاری معمولا ۲۴ ساعته بود. بعد از شیفت وسایل را استریل میکردیم برای شیفت بعدی. از بیمارستان به خانه که برمیگشتیم باز آنجا همراه مادران به کار دیگری برای کمک به رزمندگان میپرداختیم. مثلا سبزی پاک میکردیم، لباس رزمندگان را میشستیم یا غذا درست میکردیم. درواقع میشود گفت استراحتی وجود نداشت. همه زندگی ما جنگیدن بود. درست است که در جبهه جنگ، زنان مانند مردان حضور نداشتند اما کارشان کمتر از آنان نبود و نبرد زنان پشت خط مقدم بود.
حتی برخی روزها از بیمارستان که میآمدیم به بهداری سپاه میرفتیم برای کمک به دیگر زنان که در آنجا خدمت میکردند. یک روز از بیمارستان که شیفتم تمامشده بود و میخواستم برگردم بهداری به حدی خسته و خوابآلود بودم که وسط خیابان چشمانم دیگر ندید و خستگی زیاد باعث شد که با یک موتورسوار تصادف کنم. بیشتر زنانی که در شهر مانده بودند چنین وضعیتی داشتند.
- آیا هیچگاه اتفاق نیفتاده بود که یکی از شما بهخاطر کار زیاد و خستگی تصمیم بگیرد از دزفول به شهرهای دیگری که درگیر جنگ نبودند، برود؟
نه؛ اتفاقا زخمیهایی که ما خیلی به آنها رسیدگی میکردیم بیشترشان سربازان عراقی بودند که از سوی رزمندگان در جبهه اسیر شده بودند. واقعا اینجا رفتار بسیار خوبی با آنها داشتیم. اصلا برای ما فرقی نمیکرد که آنها دشمنان ما هستند. اینها نیز جوانانی بودند که به دستور صدام از کشور خودشان دور شده بودند. اینجا همه آنها انسان بودند که باید درمان میشدند.
حتی پیش میآمد که ما برای مرگ نیروهای عراقی و جوانانشان بهخاطر شدت جراحات وارده ناراحت میشدیم. اینکه دست یا پایشان قطع میشد واقعا قابل تحمل نبود. شرایط بسیار سختی را زنان امدادگر در آن مقطع زمانی تحمل میکردند. برای من که ۲۰ سال بیشتر نداشتم دیدن چنین صحنههایی آزاردهنده بود. برای مثال یک خلبان عراقی جوانی بود که وقتی او را آوردند بیمارستان وضعیت چندان مطلوبی نداشت و چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد. مرگ آن خلبان جوان بهخاطر جنگ همچنان از ذهن من با وجود گذشت چندین سال پاک نشده است. درواقع جنگ چهره زندگی را بسیار تلخ و زشت کرده بود.
- نقش زنان دزفول در مقاومت و پایداری شهرشان را چگونه میبینید؟
زنان در آن مقطع از یک طرف همسران و فرزندانشان را برای فرستادن به جبهه آماده میکردند و از طرف دیگر خودشان خدمات و کمکهای فراوانی را در پشت جبهه جنگ به رزمندگان داشتند. برای مثال زنان در برخی خانهها پتوهای رزمندگان را میشستند یا در خانه دیگری غذا درست میکردند. همه توان و زندگی خود را برای جنگ گذاشته بودند. واقعا تمام هم و غم زنان به دفاع، جنگ و جبهه ختم میشد و زندگی زنان در آن مقطع با جنگ عجین شده بود. ما در دزفول یک رسمی داشتیم که ۷ روز بعد از عروس شدن، دختر خانواده کلوچههای مخصوصی برای این مراسم میپخت و برای خانواده داماد میبرد. حالا اما دیگر زندگی همهاش جنگ بود و این کلوچهها برای سربازان و رزمندگان پخته میشد. حتی پیش میآمد برخی مواقع شب تا صبح یا صبح تا شب زنان مشغول پختن کلوچههای محلی برای رزمندگان بودند. من در ادامه مجبور شدم که برای دیگر زنان شهر کلاسهای آموزشی امدادگری برگزار کنم. شرایط سخت بود و باید هرچه زودتر نیرو به بیمارستانها میفرستادیم بنابراین برای تسریع کار گاهی مجبور میشدم بخش عملی را روی خودم تمرین کنند. یادم هست یک روز که تزریق آمپول را به آنها آموزش دادم تقریبا حدود ۶ نفر روی دست خودم امتحان میکردند و آمپول زدن یا رگ گرفتن بیشتر روی خود من انجام میشد.
دزفول؛شهر موشکها
پایگاه چهارم شکاری دزفول (پایگاه وحدتی) یکی از پایگاههایی بود که در نخستین روز جنگ یعنی – ۳۱ شهریور ماه سال ۵۹- مورد حمله هوایی عراقیها قرار گرفت و در زمان جنگ بیش از ۱۶۰ بار به آن حمله موشکی شد. این حملات بهقدری زیاد بود که اعراب نام «بلد الصواریخ» به معنی شهر موشکها را به دزفول دادند. دزفول بهعنوان شهری که جزو اهداف اصلی حملات موشکی عراق بود شناخته میشد و در ترتیب ابجد موشکهای عراقی همیشه «الف» دزفول بودهاست. مردم دزفول با وجود موشکباران شدید همچنان مقاومت میکردند و نمازجمعه دزفول هر هفته با حضور مردم و رزمندگان اقامه میشد. پایداری و مقاومت دزفول در جنگ ۸ساله منجر به شهادت ۲۶۰۰ تن از هموطنانمان شد. یکی از مهمترین اهداف رژیم بعث عراق از بمباران و موشکباران شهرها بهویژه شهر دزفول این بود که با از بین بردن زیرساختهای اقتصادی و ناامن کردن شهرها، به مردم ایران بگوید که از مقاومت دست بردارید.
این تاکتیک، یک تاکتیک مرسوم در هر جنگی محسوب میشود.یعنی فشار غیرمستقیم به طرف مقابل برای عقبنشینی از مواضع سیاسی و دفاعی اما صدام با همه ادعاهایش هیچگاه نفهمید که دفاع ملت ایران نهتنها با سایر جنگها تفاوت دارد بلکه مردمی هم که در مقابلش ایستادهاند، یک مردم انقلابی با پیشینه دینی و اسلامی هستند که راهبری مدبر، آنها را هدایت میکند. در سال ۱۳۹۰ به پاس مقاومت و پایداری مردم دزفول در طول ۸ سال دفاع مقدس، چهارم خردادماه بهعنوان روز مقاومت و پایداری، روز دزفول نامگذاری شده است.