خبرگزاری مهر؛ گروه جامعه: تصورتان از مهاجرت چیست؟ وقتی نامی از نقل مکان زندگی و دوری از خانواده ذیل کلمه مهاجرت میآید چه چیزی در ذهن تان نقش میبندد؟ خیلی از ما در پاسخ به این دو سوال میگوئیم اولش سخته بعد عادت میکنیم، زبان رو یاد میگیریم و راه و چاه رو پیدا میکنیم؛ جا مییفتیم! بلاخره زندگی در فلان کشور هستش دیگه کلی امکانات و خدمات ارائه می ده؛ ندیدی فلانی از اقامت در آنجا چقدر راضی بود و تعریف میکرد! همه اینها جملاتی هستش که ما برای اقامت در یک کشور سعی میکنیم خودمان را توجیح کنیم که به امید آینده بهتر و برای بهره مندی از خدمات و امکانت بیشتر تن به این سختی میدهیم و رهسپار آیندهای نامعلوم میشویم اما همه این جملات یک رویاست و زندگی در کشورهای آن ور آبی روی دیگری هم دارد.
دانمارک؛ کشوری است که حمیده سلامتی برای اینکه بتواند با همسر افغانستانی خود ازدواجش را ثبت کند و به دنبال رویاهایی بزرگ و زندگی بهتر راهی آن شده است، غافل از اینکه روی دیگر سکه زندگی اتفاقات چندان خوشایندی برای او رقم نخواهد خورد
به دنبال رویاهایی بزرگ و زندگی بهتر
دانمارک؛ کشوری است که حمیده سلامتی برای اینکه بتواند با همسر افغانستانی خود ازدواجش را ثبت کند و به دنبال رویاهایی بزرگ و زندگی بهتر راهی آن شده است، غافل از اینکه روی دیگر سکه زندگی اتفاقات چندان خوشایندی برای او رقم نخواهد خورد؛ اما برای اینکه در بطن داستان حمیده قرار گیرم از او میخواهم تا خودش راوی قصه باشد قبل از شروع جرعهای چای می نوشد، نفس عمیقی میکشد و شروع به صحبت میکند؛ شش سال پیش از طریق یک دوست مشترک با همسرش آشنا شده بود و برای اینکه بتوانند به صورت قانونی ازدواج شأن را ثبت کند مجبور به مهاجرت با همسرش به کشوری که از قبل اقامت آن را داشته است یعنی دانمارک میشود، البته حمیده برای اینکه بتواند اقامت کشور دانمارک را داشته باشد باید خود را یک افغانستانی معرفی میکرد چراکه در غیر این صورت و به محض اطلاع دانمارک از ایرانی بودن او باید یک دلیل سیاسی یا محکومیت زندانی داشته باشد؛ سال اول همه چیز خوب بوده است و قوانین سختگیرانه دانمارک که همه چیز از صفر تا صد زندگی زیر نظر شهرداریها و با نظر آنها انجام می شده است برای حمیده و همسرش طبیعی بوده است یک سال بعد پسربچه کوچک و زیبایی این خانواده را سه نفره میکند و چشم به دنیا باز میکند.
تغییر داستان زندگی با گذشت ۹ ماه
به این جای داستان که می رسیم صدای حمیده به لرزش افتاده است و من متوجه شدم که قرار است اتفاقات تلخی را برایم تعریف کند؛ ۹ ماه پس از به دنیا آمدن داریوش مادر متوجه حرکات و رفتار غیر طبیعی او میشود، «پسرم اسباب بازیهایش را به صورت ردیفی کنار هم قرار می داد»، «خوب غذا نمیخورد و غذا دادن به او سه ساعت طول می کشید»، «خواب مناسبی نداشت و حتی چهار دست و پا راه نمی رفت»؛ همه اینها جملاتی است که خانوم سلامتی به محض مشاهده آنها در فرزندش به بیماری او شک میکند که پس از یک تحقیق کوچک و به واسطه مطالعاتی که از قبل داشته است متوجه میشود که فرزندش مبتلا به اوتیسم است.
مادر که از شهرداری دانمارک، درمان و معاینه پسرش قطع امید میکند به همراه پسرش به ایران سفر میکند؛ آنجا بود که پزشک بلافاصله پس از معاینه تشخیص اوتیسم را میدهد و پس از آن حمیده از دکتر میخواهد تا نامهای را مبنی بر تشخیص بیماری داریوش نوشته تا او بتواند به شهرداری ارائه دهد و مراحل درمانی فرزندش شروع شود
اختلال اوتیسم و مشکلات پس از آن
«من باید تمام تلاشم را میکردم که فرزندم را در بازه زمانی سه تا شش سال درمان کنم چراکه این سن برای افراد مبتلا به اوتیسم بسیار اهمیت دارد» اما از آن جایی که تمامی حرکات شهروندان در دانمارک باید زیر نظر شهرداریها باشد حمیده هم سعی میکند از طریق شهرداری اقدام به معالجه پسرش کند اما علی رغم انتظار او شهرداری به او میگوید که این یک فرایند طبیعی است و زمانی که فرزندش به مرور بزرگتر شود بهبود مییابد؛ حمیده مدتی را صبر میکند به امید بهبودی فرزندش اما با گذشت زمان داریوش وضعیت حاد تری پیدا میکند و مادر که از شهرداری دانمارک، درمان و معاینه پسرش قطع امید میکند به همراه پسرش به ایران سفر میکند؛ آنجا بود که پزشک بلافاصله پس از معاینه تشخیص اوتیسم را میدهد و پس از آن حمیده از دکتر میخواهد تا نامهای را مبنی بر تشخیص بیماری داریوش نوشته تا او بتواند به شهرداری ارائه دهد و مراحل درمانی فرزندش شروع شود.
فرزند در شرایط نامناسبی نگهداری میشود!
خانوم سلامتی پس از بازگشت به دانمارک به دلیل تعویض شغل همسرش و طولانی بودن مسافت خانه تا محل کار مجبور به نقل مکان از شهری به شهر دیگر در دانمارک میشود که باز هم باید به شهرداری اطلاع میدادند؛ شهرداری سه ماه به آنها برای نقل مکان فرصت داده بود، سه ماه تمام میشود اما خانوم سلامتی و همسرش نمیتوانند در شهر محل اقامت خانهای را فراهم کنند و به اجبار در یک خانه تابستانی اسکان مییابند اینجا بود که گروهی از طرف شهرداری برای بازدید از وضعیت نگهداری داریوش و به عقیده آن زمان خانوم سلامتی برای ارائه خدمات درمانی به منزل خانوم سلامتی می آیند اما به جای اینکه کمک مالی و یا درمانی در راه باشد گزارشی با این مضمون برای این خانواده به شهرداری ارائه شده است «فرزند در شرایط نامناسب نگهداری می شود» شهرداری پس از دریافت این گزارش سلامتی و خانواده اش را مجبور میکند تا به شهر قبلی باز گردند اما خانهای که باید در آن اسکان پیدا میکردند از شرایط بسیار نامناسبی برخوردار بوده است؛ سلامتی میگوید: «من و همسرم با دیدن شرایط نامناسب خانه و از آنجایی که پولمان در دست صاحب خانه جدید در آن شهر بود و از بخت بد ما او هم در مسافرت به سر میبرد مجبور شدیم که شرایط نامناسب خانه را برای بهره مندی از خدماتی بهتر به شهرداری اعلام کنیم.» پس از این اتفاقات شهرداری خانوم سلامتی و خانواده اش را به اتاق کوچکی در یک پانسیون انتقال میدهد.
ما به اجبار مجبور به سکونت در آن پانسیون شده بودیم که هیچ چیزش شبیه به یک اقامتگاه موقت نبود، متوجه شدم که آنها ما را به دلیل بیماری داریوش به آن محل انتقال دادند و دوستم تاکید کرد که «حمیده هرچه میگویند بگو چشم، اینها میخواهند بهانهای به دست بیاورند تا داریوش را از تو بگیرند»
اگر بهانهای به دست بیاورند داریوش را میگیرند!
ما به اجبار مجبور به سکونت در آن پانسیون (فمیلی سنتر) شده بودیم که هیچ چیزش شبیه به یک اقامتگاه موقت نبود برای مثال در آنجا افرادی را مشاهده میکردم که هر کدام یک مشکل روحی یا روانی داشتند، کنجاو شدم و از طریق اینترنت متوجه شدم که آنجا محل نگهداری خانوادههای دارای مشکلات و آسیبهای اجتماعی است؛ و بعد از اینکه با یکی از دوستانم ارتباط گرفتم متوجه شدم که آنها ما را به دلیل بیماری داریوش به آن محل انتقال دادند و دوستم تاکید کرد که «حمیده هرچه میگویند بگو چشم، اینها میخواهند بهانهای به دست بیاورند تا داریوش را از تو بگیرند» بعد از آن دیدم که دوستم راست میگفت چراکه دخالتها در نحوه نگهداری داریوش شروع شد و مدام از هر کار من نسبت به عدم صلاحیت مان برای نگهداری گزارشی را ارسال میکردند چند ماهی گذشت و هرچه میگفتند بدون سوال وجواب انجام میدادیم، پس از آن شرایط منزلمان درست شد و باید به خانه باز میگشتیم اما چهار نفره؛ یک نفر را برای مراقبت از وضعیت داریوش به همراه ما به خانه فرستاند اما در یک روز همه چیز تیره و تار شد!
پسرم را در یک لحظه از آغوشم بیرون کشیدند
خوب آن روز را به خاطر دارم داریوش مریض احوال بود و شرایطش را نداشت که به مهد برود اما فردی که به همراه ما زندگی میکرد اصرار داشت که بچه باید به مهد برود همین شد که بین ما بحثی افتاد؛ چند دقیقه نگذشته بود که چند ماشین پلیس جلوی خانه مان پارک کردند و با حکمی مبنی بر عدم صلاحیت ما برای نگهداری از داریوش میخواستند بچه را ببرند؛ به اینجا که می رسیم اشک از چشمانش سرازیر میشود به زحمت خودش را جمع و جورمی کند، هنوز هم وقتی میخواهد این لحظه را تعریف کند تنش می لرزد؛ «پسرم را از آغوشم بیرون کشیدند و بردند و من هیچ چیز نمیتوانستم بگویم جز هق هق» شوک عصبی این لحظه چهره مادر را کمی تغییر داده است و موهای سفیدش را بیشتر کرده انگار که در یک شب حمیده پیر شده بود.
فرایند رسیدگی به دادگاه علی رغم بهره مندی خانواده سلامتی از وکیلهای دانمارکی و ایرانی و با ارائه پرونده و دلایل بسیار محکم مبنی بر عدم انجام این کار و بازگشت داریوش به آغوش خانواده به سرانجام نرسیده است و حتی ارائه قوانین حقوق بشر از سوی وکلا نیز کارساز نبوده است و حمیده باید یک سال فرزندش را تحویل دولت دانمارک میداد
فراری دادن فرزند از شرایط سخت یا آدم ربایی؛ مسئله این است
فرایند رسیدگی به دادگاه علی رغم بهره مندی خانواده سلامتی از وکیلهای دانمارکی و ایرانی و با ارائه پرونده و دلایل بسیار محکم مبنی بر عدم انجام این کار و بازگشت داریوش به آغوش خانواده به سرانجام نرسیده است و حتی ارائه قوانین حقوق بشر از سوی وکلا نیز کارساز نبوده است و حمیده باید یک سال فرزندش را تحویل دولت دانمارک میداد و تنها یک روز در هفته و چند دقیقه آن هم بدون تماس فیزیکی با فرزندش حق ملاقات با او را داشته است، اینجا بوده است که فشار ناشی از دوری فرزند فکر فرار را به سر مادر میآورد و به این ترتیب پدر و مادر داریوش تصمیم میگیرند تا فرزندشان را ببرند.
پس از آنکه داریوش توسط دولت دانمارک گرفته شده است پا به یک خانواده دانمارکی گذاشته است تا طبق قوانین دانمارک بزرگ شود، زبان دانمارکی و قوانین آن را یاد بگیرد؛ اما همچنان خبری از خدمات درمانی برای او نبوده است، مادر و پدر تصمیم میگیرند یکی از روزهایی که خانواده دانمارکی فرزندشان را به مهد میبرد او را ببرند ودر یک لحظه از غفلت زن استفاده کرده و داریوش را در آغوش گرفته و رهسپار آلمان میشوند؛ حمیده در حالی بچه را برده است که در تب می سوخته و شرایط وخیمی را داشته است اما به محض ورود در فرودگاه آلمان به جرم آدم ربایی دستگیر و به دانمارک برگردانده شدند دوباره دادگاهی برای او و همسرش تشکیل شده که هر کدام یک سال به زندان منتقل شدند و دوری از داریوش به دوسال افزایش یافته است؛ اگر بخواهید بدانید که چرا کشور دانمارک برای تربیت فرزندان از هر راهی استفاده میکند؛ باید گفت دولت دانمارک میخواهد تربیت فرزندان به طور کامل زیر نظر دولت باشد تا طبق قوانین و خواستههای آنها رشد کنند.
حالا سه ماه است که حمیده به ایران بازگشته و همسرش در دانمارک است او میگوید در این اواخر به دلیل بی تابی های داریوش پس از دیدار با من به طور کامل دیدار او را ممنوع کردند و من دیگر فرزندم را ندیدم همسرم در آنجا مانده است تا دولت دانمارک فکر نکند که بچه رها شده است؛ گناه من چیست که فرزندم را به بهانههای واهی از آغوش من گرفتند و تحت سلطه خود گرفتند؛ آن هم به بهانههای بسیار مسخره فرزند من با وجود اینکه پنج سال دارد هنوز از پوشک گرفته نشده است و وابسته به پستونک است در حالی که تا زمانی که در کنار من بود پستونک را به طور کامل از او گرفته بودم و این اواخر غذایش را بسیار خوب میخورد، تاکنون هیچ اقدام درمانی برای فرزندم انجام نشده است و اگر از من بپرسید او را زجر میدهند.
این است مهد آزادی و تفکر؛ جایی که دم از حقوق بشر میزنند و اگر همان را به عنوان سند و مدرک به دادگاههایشان ارائه دهید قبولش ندارند، سلامتی در این مدت که شرایط خود و پسرش رسانهای شده است با خانوادههای بسیار زیادی با مشکل مشابه روبه رو شده است که تنها از ترس آبروی شأن چیزی نمیگویند و هرجا مینشینند از شرایط خوب شأن تعریف میکنند و امید دارد که بتواند داریوش را دوباره در آغوش بگیرد و در کشور خود با آرامش زندگی کند.