سالهاست که دیگر کسی به آنجا که به لطف مسئولان شبیه به مناطق جنگزده شده است، «محله» نمیگوید. «خرابهها» صدایش میزنند.
من بارها از میان همین خرابهها گذشته و به خانههای نیمه ویرانش سر زده و از هر مسیری راهی به خانه مؤمنان پیدا کرده بودم. اتاقهای طبقه بالا تا سرداب زیر پلههای خانه را به دنبال خاطرات اهالیاش گشته و وقتی هنوز دیوارهای خانه ستونی برای سقف شیروانیاش بودند، برای مرمتش حسرت خورده بودم.
کم شدنِ کاشیهای سبزرنگِ لعابخوردهٔ لب پنجرهها را هربار شمرده بودم. درها و پنجرههای چوبی خانه را باز و بسته کرده و خیلی زود قاب خالی شدهشان را به چشم دیده بودم. بین روزنامههای قدیمی گوشهٔ اتاقها، وقایع دهه پنجاه را دنبال کرده و از پنجرهٔ میهمانخانهاش به ویرانههای محله چشم دوخته بودم.
محله؟ کدام محله؟ همانجایی که اهالی اصیلش را از منازل آبا و اجدادیشان بیرون کردند؟ بله «دباغان»، همانجایی که ساکنان خانههای اطرافِ «مؤمنان» حالا سالهاست به بهانه طرح توسعه شهزاده حسین (ع) وادار به فروش خانههایشان شده و وقتی مقاومت کرده بودند با قطع آب و برق منازلشان مجبور به ترک خانههایشان شده بودند؛ همان کسانی که به گواه اهالی بیشترشان با پول فروش خانههایشان نتوانستند خانهای در شهر بخرند و مجبور به حاشیهنشینی شدند و خیلی زود از دوری و غریبی دق کردند و مردند.
وقتی در اقدامی مشترک بین سازمان اوقاف، میراث فرهنگی، اداره راه و ترابری و شهرداری قزوین، بخش مهمی از بافت تاریخی، فرهنگی و اجتماعی این محلهٔ تاریخی از بین رفت و به خاطر مسائلی چون نبود بودجه، توجیه نداشتن طرح توسعه محله شهزاده حسین (ع) برای دهه ۹۰ طرحی که در دهه ۷۰ تهیه شده بود یا حتی اختلاف میان سازمانهای مربوطه، منازل تملک شده به صورت نیمهخراب، سالها همچون آیینهٔ دق اهالی باقیماندهاش همانطور رها شد.
دودِ این عدم هماهنگی بین سازمانها به چشم اهالی رفت؛ مثل پیرمردی که یک بار به جای تمام گلایهها و شکایتهایش که مسئولان نشنیده بودند، بغض گلویش را بر سر من فریاد کرد و گفت که «مگر من چند سال دیگر زندهام که هر روز مقابل خانهام خانههای خراب فامیل و دوستانم را ببینم؟»
حالا اما نه آن محله مانده، نه خانهها و آدمهایش، نه حتی پنجرهای برای خانه مؤمنان که از پشت آن بشود این نماندهها را تماشا کرد.
این بار وقتیکه به خانه مؤمنان رفته بودم سقف و دیوارهای فروریختهاش در هوای ابری دلگیرترش کرده بود. شیروانی قبلها سرپا بود ولی با بارشهای اخیر و ریزش دیوارها، شیروانی هم تعادلش را از دست داده و به سمت پایین سر خم کرده بود. بعضی از دیوارهای بین اتاقهای طبقه بالا از بارشهای اخیر تخریبشده بودند و هیچ اثری از بعضی از آن گچکاریهای نفیس و رنگارنگ روی دیوارهای میهمانخانه نبود.
مرد جوانی زیر سقف طاقی شکل راهروی طبقه پایین نشسته بود و درحالیکه مدام فندکش را روی لولهٔ خودکاری که دستش بود روشن و خاموش میکرد، گفت: «شومینه را باران خراب کرد» و بعد بفرمایی زد که به داخل بروم و خودم از نزدیک ببینم. از همان حیاط پرسیدم: «اینجا شبها شلوغ میشود؟ به جز شما آدمهای دیگری هم میآیند؟» صدایش بین پک زدن به لوله شیشهای که در دستش بود و نشئگی بعدش به گوشم نرسید.
اما کمی قبلترش گفته بود که کندهکاریهای زیرزمین به سودای پیدا کردن گنج توسط بعضی بیخانمانان بوده است.
از جای خالی در و پنجرههای به یغما رفتهٔ خانه و پتوی پاره و خردهشیشههایی که روی زمین ریخته شده بود هم میشد فهمید که این مخروبه حالا محل آمدوشد بیخانمانها و اغیار شده است. خانهای که یکی از باشکوهترین خانههای محله بوده و هر روز بخار گرم غذا از مطبخش بلند میشده. احتمالاً ظهرهای زمستان اتاق میهمانخانه شمالیاش از آفتاب، گرمایی مطلوب داشته و تابستانها سایهٔ همین درختِ سرمازدهٔ حیاط، چتر خنکی کنار حوض حیاط میشده؛ اما حالا این خانه قاجاری با ارزش به سرنوشت بسیاری از ۶۵ خانهی ثبتشده دیگر دچار شده؛ با رها شدن و عدم رسیدگی بهمرور فرسوده و در نهایت از شدت برف و باران و هجوم افراد معتاد و بیخانمان و سارق تخریب شده و مسئولان هم برای مرمتشان بودجهای ندارند.
حالا بهجای صدای قصهخوانی بزرگترها برای نوادگانِ خانه، صدای تقتق روشن و خاموش شدن فندک تنها صدایی است که غروبها در این خانه میپیچد.
کمی بعد وقتیکه آفتاب از پشت ابرها قوت گرفته بود و روی دیوار سبزرنگ اتاق میهمانخانه طلاییتر میتابید. گنجشکهایی که بین الوارهای پیداشده از پس گچ ریختهٔ سقف پناه گرفته بودند، چرخزنان بیرون آمده و در آسمان آبی خانه اوج گرفتند.
هرچند دیوارهای حیاط حالا کاملاً ریختهاند و لامپ تیر چراغبرق چوبی کنار خانه هم سوخته و دیگر شبها حیاط خانه را روشن نمیکند، اما این خانه هنوز خانه است. چراکه مآمن پرندگانی است که از باران تند، لابهلای سقفش آرام میگیرند و آغوشی برای بیخانمانهایی شده که از سوزِ سرما در آن آتشی میافروزند و گرما را در پستوهای خانه مییابند. این خانه هنوز خانه است وقتی سگها در گریز از چوب و سنگ پرتابشده به سمتشان به آن پناه میآورند و دردشان به امنیت این خانه مرهم میشود. هرچند پنجرهای نداشته باشد تا لب آن گلدانهای شمعدانی گذاشته شود و کسی در مطبخش عطر ادویههای دستساز را به غذا اضافه نکند و حیاطش را آبوجارو نزند. یا حتی اگر اهالیاش مرحوم شده یا مثل پسرِ جوانِ خانه که همکلاسیهایش از زلف قجری و متانتش میگویند، سالها باشد که خارج از ایران زندگی کنند و سراغی از خانه نگیرند.
اما خانه «مؤمنان» هنوز و در آخرین نفسهایش نقش خانه را با خود دارد. حتی با اینکه احتمالاً، شاید یا به زودی غلتکها از روی این اثر خواهند گذشت و شماره ثبت ملی ۳۲۱۱۲ هم فراموش خواهد شد؛ اما خانه «مؤمنان» تا آخرین لحظهاش خانه و سرپناهی برای بیسرپناهان میماند تا رو سیاهیاش برای تمام مسئولان این شهر بماند.
گزارش از نفیسه کلهر
انتهای پیام