من از آلاحمد تنها یک خاطره دارم که امیدوارم خاطر هوادارانش را نرنجاند. در نخستین روزهای بازگشتم از انگلستان به تهران، دوستم امیرحسین جهانبگلو گفت: آلاحمد میخواهد تو را ببیند. بامداد جمعهای مرا به خانه او در جاده قدیم شمیران برد، در کوچهای که نیما یوشیج نیز همانجا منزل داشت و سیمین دانشور، همسر جلال، هنوز در همانجا زندگی میکند. زن و شوهر به استقبال ما آمدند و درحالیکه امیر و سیمین سرگرم گفتوگو به درون ساختمان رفتند، جلال دست مرا گرفت و به سوی باغچه بزرگ پر از درختان میوه خانه برد. من جلال را پیش از رفتن به انگلستان یکی دو بار بیشتر ندیده بودم، آشنایی چندانی با او نداشتم ولی شهرت گوشتلخی (گوشتتلخی) و کجخلقیاش را شنیده بودم، از این رو آن روز از ابراز صمیمیت او کمی جا خوردم. جلال چکمه لاستیکی ساقهبلند پوشیده بود قبراق به بستر پالیز درختها که تازه آب داده بودند پا نهاد. «جعفر خانِ» تازه از فرنگ برگشته- که من باشم- از شما چه پنهان، شیک و پیک و نونوار به دیدن نویسنده نامدار و همسر فرزانهاش رفته بود! لحظهای لب باغچه درنگ کردم، ولی آلاحمد که انگار اصلا حالیاش نبود، دیده بر شاخ و برگ و بار درختان، همچنان به سخن ادامه داد: «شنیدهام رسالهای در باب نویسندگان معاصر ایران به انجلیزی نوشتهای و نامی هم از ما بردهای، چه بوده است آن حکایت؟» خواهی نخواهی سر به زیر در پیاش رفتم و تا مچ پایم به گل نشست... به زحمت گام برمیداشتم و دستپاچه در پاسخ او چیزی بلغور میکردم. اندکی گذشت و او کماکان پیش میرفت، دلآزرده نگاهی بازخواستکننده به چهره او انداختم. پوزخندی شیطنتآمیز زیر سبیلش موج میزد. تردیدی برایم نماند که این کار او حسابشده و عمدی است. تصمیم گرفتم چیزی به روی خود نیاورم و هرطور شده از او رودست نخورم. از سر کفش و جوراب و شلوار گذشتم و شلنگ و تختهاندازان شانه به شانهاش رفتم و گپ زدم. وقتی به داخل ساختمان رفتیم و سیمین خانم ریخت آبکشیده و سر و وضع گلآلود مرا دید، پیش دوید و جلال را به عتاب و خطاب همسرانه بست. ولی من خود را از تک و تا نینداختم، دست جلو را گرفتم، گفتم «تقصیر از جلال نبود، من خود چنان عاشق گل و گیاه و درخت و نهالم و چنان غرق تماشا بودم که نفهمیدم چه میکنم...» آلاحمد از تحصیلکردههای پرورده در فرنگ خوشش نمیآمد، همه را «غربزده» میپنداشت، بیلطفی او به این جماعت زبانزد همگان بود و برای تحقیر و سرکوفت آنها در هر فرصت سر از پا نمیشناخت. میانه ما در سالهای بعد، به ویژه در زمانی که من سرپرست بخش نگارش اداره روابط عمومی کنسرسیوم نفت بودم و او به ماموریت جنوب فرستاده شد و «در یتیم خلیج، جزیره خارک» را نوشت، خیلی بهتر شد.»