روایتی از زندگیِ در سکوت یک پدر!

خبرگزاری ایسنا دوشنبه 12 مهر 1400 - 08:39
آنقدر زیبا با یکدیگر صحبت می کردند که دوست داشتم ساعت‌ها بنشینم و آنها را تماشا کنم. زبانی که با تمام زبانهای دنیا متفاوت بود. زبانی که نه خشمی در آن دیده می‌شد و نه ترحمی. زبانی که تنها از روی عشق بود و این را می‌شد از چشمان آقای جعفری و دستان زهرا که سعی می‌کرد برای تکمیل صحبت‌هایش از آنها کمک بگیرد، فهمید.
روایتی از زندگیِ در سکوت یک پدر!

به گزارش ایسنا، به همراه پسرش سرکوچه ایستاده بود. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم ایشان را نمی‌شناختم. بی اعتنا وارد کوچه شدم و به دنبال کارگاهی گشتم که بند و بساط ساخت کمد و سرویس چوب، دم در ورودی آن، جا خوش کرده باشد.

همین که دید من سرگشته و حیران این طرف و آن طرف به دنبال آدرس هستم. نزدیک آمد و دستش را به نشانه احترام روی سینه‌اش گذاشت و خم شد و سعی کرد با زبان اشاره به من سلام کند. آن وقت بود که فهمیدم همین آقای جوانی که سرکوچه ایستاده بود، در واقع همان آقای جعفری است که من به دنبالش بودم.

پسر ۴، ۵ ساله‌ای همراهش بود. پسری که موهای بوری داشت. از حالت چشمان و ابروهای پیوسته‌اش فهمیدم که پسر آقای جعفری است. شیطنتی شیرین و پسرانه در چشمانش موج می‌زد.

در کارگاه باز بود، کارگاه که چه عرض کنم. زیر زمینی به مساحت حدود ۲۵ تا ۳۰ متر مربع که پس از طی حدود ۸، ۹ پله بلند، به آن می‌رسیدی. آقای جعفری با همان صدای بی‌صدایش به من تعارف کرد تا داخل بروم و با اشاراتی به پسرش فهماند که مادرش را صدا بزند.

وارد کارگاه شدم دختری حدودا چهار ساله بالای پله‌ها ایستاده بود و مات و مبهوت مرا تماشا می‌کرد. لبخندی که بر صورتش نقش بسته بود، شور و شوق خوش دوران کودکی را برایم زنده کرد. او در کنار چهار چوب درب کارگاه منتظر بود، گاهی نیم نگاهی به من می‌کرد و گاهی نگاهش را به بالای پله ها می‌دوخت تا اولین نفری باشد که پایین آمدن مادرش را نوید می‌دهد.

 با او حال و احوال پرسی کردم. با سلامی گرم پاسخ داد. انگار کمی خجالت می کشید. اسمش را پرسیدم و با همان لحن زیبای کودکانه پاسخ داد: اسمم نورا است.

 امیر محمد هم که یکجا بند نبود مدام اینطرف و آن طرف می‌دوید. همان پسر۴، ۵ ساله ای را می گویم که کنار پدرش ایستاده بود و موهای بوری داشت. آقای جعفری با لبخندی گرم سعی می‌کرد بابت تاخیر پیش آمده عذر خواهی کند. از اینکه نمی‌توانستم با او ارتباط برقرار کنم کمی کلافه شدم و خدا خدا می کردم زودتر همسرش را ببینم با خود فکر می‌کردم که ای کاش کمی زبان اشاره می‌دانستم.

زهرا، همسر آقای جعفری از پله‌ها پایین آمد. آرامشی در چهره اش موج می‌زد که از همان ابتدا مرا جذب کرد آرامشی که در کمتر کسی دیده بودم. پس از سلام و احوال پرسی، شروع به پرسیدن سوال‌ها کردم. زهرا زبان من بود برای آقای جعفری و زبان او برای من.

آنقدر زیبا با یکدیگر صحبت می‌کردند که دوست داشتم ساعت‌ها بنشینم و آنها را تماشا کنم. زبانی که با تمام زبان های دنیا متفاوت بود. زبانی که نه خشمی در آن دیده می‌شد و نه ترحمی. زبانی که تنها از روی عشق بود و این را می‌شد از چشمان آقای جعفری و دستان زهرا که سعی می کرد برای تکمیل صحبت‌هایش از آن ها کمک بگیرد، فهمید.

خواهر آقای جعفری هم به جمع ما اضافه شد. او از دوران کودکی برادرش برایم گفت: تمام رفتارهای هادی تا چهار سالگی مانند دیگر بچه ها بود. چهار سالش بود که او را برای تست شنوایی بردیم، گفتند مشکل شنوایی دارد. او را ببرید همدان برای انجام آزمایشات دقیق تر. ما هم از ملایر راهی همدان شدیم و پس از گرفتن چندین آزمایش و تست شنوایی، گفتند او ناشنواست که یا یک معلولیت مادرزادی است و یا بر اثر ضربه ای که به سرش خورده، دچار این معلولیت شده است.    

 به گفته خواهر هادی، در پرونده پزشکی هادی نوشته شده که معلولیت او مادرزادی است و ممکن است بدلیل ازدواج فامیلی پدر و مادرش دچار این معلولیت شده باشد.

او ادامه داد: هادی از پنج سالگی به مدرسه باغچه بان رفت و در مقطع پیش دبستانی به مدت دو سال، زبان اشاره را آموخت پس از آن نیز تا کلاس نهم در همان مدرسه درس خواند. شاگرد اول کلاس بود و بدلیل نمره های بالایی که داشت، قرار شد برای ادامه تحصیل او را به همدان معرفی کنند که خودش نخواست.

هادی از ادامه تحصیل منصرف می‌شود و تصمیم می‌گیرد هنر و حرفه ای بیاموزد تا سریع وارد بازار کار شود و روی پای خود بایستد. پس کار خود را با شاگردی در مغازه ی نجاری آقای ایرانشاهی آغاز می‌کند. هادی در مدرسه باغچه بان با آقای ایرانشاهی آشنا شده و از ۱۵ سالگی تا ۲۰ سالگی نزد او، نجاری را میاموزد.

به گفته خواهر هادی، پس از پنج سال شاگردی نزد استادی که هم زبانش هم بوده، او زیر زمین خانه پدری اش را به کارگاه کوچکی تبدیل کرده و بطور مستقل کار ساخت کمد، سرویس خواب و کابینت را شروع می‌کند. برای شروع کار پنج میلیون تومان از بهزیستی وام می‌گیرد و بعضی از وسایل کارش را قسطی می‌خرد تا با گرفتن سفارش بتواند قسط هایش را پرداخت کند.

خواهر هادی با بیان اینکه او تنها با دیدن یک عکس از هر سفارشی، می‌تواند همان سفارش را آماده کند، می‌گوید: هادی خیلی زود در کارش پیشرفت کرد، هوش خیلی خوبی داشت. چند بار هم برای پیشرفت بیشتر به تهران رفت اما متاسفانه همین که می‌فهمیدند، هادی ناشنواست یا او را قبول نمی‌کردند و یا در کار از او سوء استفاده می‌کردند.

او ادامه می‌دهد: اوایل شروع کارش برای ارتباط گیری با مشتری ها، مشکل داشت. تلفن‌ها و حساب و کتاب‌هایش را سپرده بود به برادر بزرگ ترم. همه را او برایش انجام می‌داد اما متاسفانه برادرم ۱۰ سال پیش دچار سکته مغزی شد و از آن موقع تاکنون خانه نشین شده است و حتی قادر به صحبت کردن هم نیست. از همان موقع هادی دست تنها شد. تا قبل از آنکه متاهل شود، تلفن ها را ما جواب می دادیم. بعضی مشتری ها هم خودشان می توانستند با او ارتباط بگیرند.

در تمام مدتی که من با خواهر هادی گفتگو می کنم، زهرا حرف‌های ما را با حوصله و همان آرامشی که سراسر وجودش را فرا گرفته، برای همسرش می‌گوید. ازدواج زهرا با هادی به سال ۹۲ باز می‌گردد. آن ها کاملا سنتی و از طریق خواهر زهرا با یکدیگر آشنا شدند. زهرا متولد و بزرگ شده همدان است.

از او می‌پرسم برای ازدواج با هادی، هیچ یک از اعضای خانواده شما مخالفتی نداشتند؟ و او پاسخ می‌دهد: برادر هایم کاملا مخالف بودند پدرم هم راضی نبود اما پافشاری‌های من سبب شکل گیری این ازدواج شد. دلیلش هم استقلال هادی بود اینکه هادی با وجود ناشنوایی و معلولیتی که داشت از ۱۵ سالگی روی پای خودش ایستاده بود، برایم اهمیت زیادی داشت و به همین دلیل به ازدواج با او اصرار داشتم.

زهرا اضافه می‌کند: البته اولین و مهم ترین ملاک برای ازدواج در خانواده ما این بود که پسر اهل کار و زندگی باشد. خانواده‌هایمان هم از نظر فرهنگی و اجتماعی شبیه به هم بودند و همین نقطه اشتراکی بین ما ایجاد کرد. اصلی ترین مشکلی که داشتیم برقراری ارتباط با یکدیگر بود که پس از گذشت یکی دو سال از زندگی مشترک، من کاملا زبان اشاره را یاد گرفتم و الان راحت با هم حرف می‌زنیم.

به گفته همسر هادی، او در برقراری روابط اجتماعی و نشست و برخواست از دیگران چیزی کم ندارد و همین یکی دیگر از ویژگی‌های مثبت هادی بوده که زهرا جذب آن شده است.

زهرا با بیان اینکه اگر جنین مشکل شنوایی داشته باشد، در آزمایشات دوران بارداری مشخص نمی‌شود، می‌گوید: دو سال پس از ازدواج‌مان، نورا و دو سال بعد امیرمحمد به دنیا آمد که خوشبختانه هیچ کدام شان مشکل شنوایی نداشتند.

او خاطرنشان می‌کند: جامعه افرادی مثل هادی را که معلولیتی دارند، به راحتی نمی‌پذیرد. برای پیدا کردن شغل با مشکلات زیادی مواجه هستند سخت به آن ها اعتماد می‌کنند و کاری را به آنها می‌سپارند. همین حالا هم بسیاری از مشتری‌ها پس از آنکه از معلولیت هادی باخبر می‌شوند یا کار سفارش نمی‌دهند یا با اکراه سفارش می‌دهند اما بعد از آنکه کار هادی را می‌بینند، مشتری می‌شوند.

به گفته زهرا اوایل برای بچه ها ارتباط گیری با پدرشان کمی سخت بوده حالا اما به راحتی با یکدیگر صحبت می‌کنند حتی امیرمحمد بعضی از مشتری‌های پدر را راه می اندازد و زبان پدرش می‌شود.

چند برابر شدن قیمت مواد اولیه سبب شده هادی نیز مانند بسیاری از تولیدکنندگان سرویس چوب و منبت کاران ملایری، تامین خرج و هزینه‌های زندگی برایش سخت شود و درآمدش نسبت به گذشته آنقدر پایین آمده که به سختی کفاف خرج روزانه اش را می‌دهد چه برسد به اینکه هزینه‌ای را هم پس انداز کند. از طرفی او برای توسعه کارگاه کوچکش در زیر زمین خانه پدری، از بهزیستی درخواست وام کرده اما طبق قوانین دست و پا گیر این سازمان، در صورت گرفتن وام، مستمری ماهانه‌ای که برای او در نظر گرفتند، قطع می‌شود.

به گفته همسر هادی، در صورتی که وامی به او تعلق بگیرد، هم می‌تواند شاگردی داشته باشد که کمک دستش باشد و هم می‌تواند دستی به سر و روی کارگاه کوچکش بکشد. چرا که با بارش برف و باران، زیر زمین خانه پدری هادی دچار آبگرفتگی شده و او مجبور است وسایلش را که سنگین هم هستند، مدام این طرف و آن طرف بگذارد اما قوانین دست و پا گیر بهزیستی، چند سال است که هادی را از گرفتن وام منع کرده است. علاوه بر این بهزیستی تنها تا یکسال دیگر هزینه‌های بیمه هادی را پرداخت می‌کند و پس از آن هزینه‌های بیمه را هم خودش باید پرداخت کند.

هادی جعفری جوان ۳۶ ساله‌ای است که با وجود معلولیتش از ۱۵ سالگی روی پای خودش ایستاده و یک تنه در مقابل تمام ناملایمتی‌های روزگار خم به ابرو نیاورده. کوله بار ۳۶ ساله اش، پر از نگاه سنگین آدمهایی است که به یک ناشنوا اعتماد نمی‌کردند تا کاری را به او بسپارند اما همه این رنج ها، نه تنها کمرش را خم نکرده، بلکه روحش را بیشتر صیقل داده است.

او که در ظاهر زبانی برای سخن گفتن و گوشی برای شنیدن ندارد، تمام وجودش شور و شوق و امید به زندگی است. با کمک خانواده ای دلسوز و پدری کشاورز و زحمت کش و همسری همراه تمام بالا و پایین های روزگار را طی کرده و به اینجا رسیده است و حالا وامی ناچیز را که برای توسعه کسب و کارش به آن نیاز دارد، از او دریغ می‌کنند.

انتهای پیام

منبع خبر "خبرگزاری ایسنا" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.