کدام شهید جان حاج قاسم سلیمانی را نجات داد؟

خبرگزاری برنا چهارشنبه 10 دی 1399 - 05:09
نیم‌ساعت در کوچه منتظر ماند تا مادر شهید موحدی کرمانی به خانه رسید. خودش پشت فرمان ماشین برادر شهید نشست و مادر را داخل برد و بعد هم ویلچر او را حرکت داد. داخل اتاق کنار مادر شهید، روی زمین نشست و...
کدام شهید جان حاج قاسم سلیمانی را نجات داد؟

به گزارش برنا؛ پای حاج قاسم که به کرمان می‌رسید، انگار گوش دل یادگارهای شهدا، زنگ می‌زد. آن‌ها همرزمِ پسر، همسر یا پدرشان را خوب می‌شناختند. می‌دانستند جانش به جان امانت‌های شهدا بسته است و خستگی‌هایش را با دیدار آن‌ها از تن به در می‌کند. سردار دل‌ها هم چشم‌انتظارشان نمی‌گذاشت. محال بود به کرمان برود و سفر و حضورش را به دیدار و هم‌صحبتی با خانواده شهدا متبرک نکند. و به شهادت آن‌هایی که همیشه در کنارش بودند، فرمانده بزرگ جبهه مقاومت که صلابت حیدری‌اش لرزه بر اندام قسی‌ترین دشمنان می‌انداخت و شجاعتش باعث شد فرمانده بزرگ سوری بگوید: "همه درجه‌های ما به‌اندازه یک دکمه اورکت شما هم نمی‌ارزد"، در کنار فرزندان و مادران شهدا، انسان رقیق‌القلب و سراپا محبتی می‌شد که تمام سرمایه‌اش، چشمه جوشان اشک‌هایش بود. در گفت‌وگو با سردار «محمدرضا حسنی سعدی»، مدیر کل سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان، در حلاوت مرور خاطرات او از 12سال همراهی با حاج قاسم در دیدار با خانواده شهدا و جانبازان، شریک شدیم.

مادر! پسر شما جان مرا نجات داد

«اولین اعزام من به جبهه، مصادف شد با عملیات "کرخه نور" یا "کرخه کور" در مرداد ماه سال 60. در مرحله اول، ما از کرمان به جبهه کرخه کور اعزام شدیم و در مرحله دوم،‌ گروه دیگری از رزمندگان با مسئولیت آقای "مهاجری" به ما پیوستند که در یکی از روستاهای اطراف "حمیدیه" اهواز مستقر شده‌بودیم. معاون آقای مهاجری که در همان عملیات از ناحیه دست مجروح شد، رزمنده‌ای به نام "قاسم سلیمانی" بود.»

سردار حسنی سعدی مکثی می‌کند و انگار دلش هم با ذهنش پرواز می‌کند تا جبهه جنوب. آنقدر گفتنی دارد از آن جوان رعنای همشهری که نمی‌خواهد ثانیه‌ای را از دست بدهد. پس افکارش را جمع‌وجور می‌کند و در ادامه می‌گوید: «عملیات کرخه نور، اولین دیدار من با حاج قاسم بود و این همراهی تا پایان حضور من در جبهه‌ها ادامه پیدا کرد. عملیات بعدی، عملیات "بستان" بود و این بار، مجروحیت شدیدتری برای حاج قاسم پیش آمد.

جراحتش از ناحیه شکم بود و مجبور شدند سردار را برای مداوا به بیمارستان "قائم" مشهد اعزام کنند. حاج قاسم برایمان تعریف می‌کرد در بیمارستان مشهد، مصطفی موحدی و همایون‌فر که هر دو بعدها شهید شدند، 20 روز از ایشان مراقبت می‌کردند چون یکی از پزشکان آن بیمارستان، از اعضای گروهک منافقین بود و از روی عمد، زخم شکم سردار را نمی‌بست تا عفونی شود و او را از پا دربیاورد. عاقبت هم آن 2 رزمنده با کمک یک پرستار کرمانی، سردار را از آن بخش خارج کردند و نگذاشتند آن دکتر خائن نقشه‌اش را عملی کند.

حاج‌قاسم این خاطره را 2، 3 سال قبل، وقتی برایمان تعریف کرد که به‌اتفاق به منزل شهید "مصطفی موحدی" رفته‌بودیم. حاج قاسم به مادر شهید موحدی گفت: "مادر! پسر شما جان مرا نجات داد." خوب است بدانید شهید مصطفی موحدی کرمانی، برادرزاده آیت‌الله موحدی کرمانی (امام جمعه موقت تهران) بود و در سال 61 در عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسید.»

همراهان حاج قاسم خوب یادشان است که او آن روز برای دیدار با مادر شهید موحدی کرمانی، نیم ساعت در کوچه منتظر ایستاد تا مادر که در منزل نبود، به خانه برگردد. بعد هم خودش پشت فرمان ماشین برادر شهید نشست و مادر را داخل خانه برد. به همین هم اکتفا نکرد. کمک کرد مادر را روی ویلچر بنشانند و خودش او را داخل برد. بعد هم کنار مادر شهید، روی زمین نشست و با او شروع به صحبت کرد. موقع خداحافظی هم حاج قاسم، چادر مادر مصطفی را بوسید و گفت: «شما مادر شهید هستید. دعا کنید من هم شهید شوم.»

عملیات، اسارت و 8 سال فراق

«دیدار بعدی ما، از نوع دیگری بود. عملیات بیت‌المقدس، سردار سلیمانی را مأمور راه‌اندازی یک تیپ کرده‌بودند و ایشان تیپ 41 ثارالله کرمان را تشکیل داده‌بود. آنجا من، جانشین فرمانده گردان بودم. معمول بود که قبل از هر عملیات، جلساتی برگزار می‌کردیم و با تشریح جزئیات عملیات، نیروها را توجیه می‌کردیم. در آخرین جلسه قبل از عملیات در روز 9 اردیبهشت سال 61، بعد از صحبت برای نیروها، وقتی در پایان جلسه می‌خواستم بیرون بروم، دیدم حاج قاسم هم در میان نیروها نشسته‌بوده و برای اینکه متوجه حضورش نشوم، سرش را پایین انداخته‌بود. این شیوه سردار بود و به‌این‌ترتیب، کار نیروهای مجموعه‌اش را ارزیابی می‌کرد.»

دست تقدیر برای سردار حسنی سعدی، امتحان بزرگی رقم زده‌بود و از این مقطع به بعد، در مسیر جدیدی جهادش را ادامه داد: «من در مرحله اول عملیات بیت‌المقدس مجروح و اسیر شدم. وقتی بعد از 8 سال و 3 ماه و 20 روز اسارت، به وطن برگشتم، سردار سلیمانی را در فرودگاه کرمان در میان استقبال‌کنندگان دیدم. بعد هم در اتوبوس، کنار هم نشستیم و شروع به صحبت کردیم. به این‌ترتیب، ارتباطات ما دوباره شروع شد. حالا دیگر حاج قاسم، فرمانده لشکر شده‌بود. یک روز به دفترش رفتم و ایشان هم حسابی مرا تحویل گرفت. بعد هم با ماشین خودش مرا به خانه‌اش برد و ناهار مهمانم کرد.

آن روز دو تایی کلی صحبت کردیم و سردار برایم از ادامه جنگ بعد از اسارت من و از عملیات‌ها و شهدا گفت و خلاصه کم‌کم با هم صمیمی شدیم. بعدها هم در مراسم ازدواج ما شرکت کرد. مدتی که گذشت، حاج قاسم به من مسئولیت داد و به‌عنوان جانشین ستاد قرارگاه قدس نیروی زمینی سپاه در کرمان و زاهدان مشغول خدمت شدم. ایشان به من لطف و اعتماد داشت و من هم صادقانه در مجموعه‌اش خدمت می‌کردم. بعد هم به تشخیص سردار، به لشکر ثارالله منتقل شدم.

گذشت و ایشان به‌عنوان فرمانده نیروی قدس سپاه انتخاب شد و از استان کرمان خداحافظی کرد. روزی که جلسه معارفه ایشان برگزار می‌شد، با هم به تهران آمدیم. سردار سلیمانی در آن جلسه، وقتی برای سخنرانی پشت تریبون رفت، گفت: "امروز که برای به عهده گرفتن این مسئولیت می‌آمدم، به کوله‌پشتی‌ام نگاه کردم. هیچ چیزی در آن نبود! غسل شهادت کردم و فقط با توکل و امید به خدا آمدم." شما نگاه کنید، انسان چقدر می‌تواند متواضع باشد! سردار، سابقه 8 سال جهاد در دفاع مقدس را داشت، بعد از آن هم چندین سال در شرق کشور و در بیابان‌های سیستان‌وبلوچستان در درگیری با اشرار زحمت کشیده‌بود اما می‌گفت هیچ توشه‌ای ندارم!»

مِهر مادران شهید، مرهم خستگی‌های سردار

کسی نبود که از محبت عمیق و عجیب حاج قاسم به خانواده شهدا بی‌خبر باشد. اما حتی همان‌هایی که همیشه همراه سردار بودند هم گاهی از راز عشق و علاقه بی‌حد او به مادران و فرزندان شهدا، سردرنمی‌آوردند. حالا که بعد از 40 روز از شهادت حاج قاسم، وصیت‌نامه‌اش پیش چشم ماست، راز این ارادت و عشق بی‌حساب برایمان معلوم شده، آنجا که سردار نوشته: «در این عالم، صوتی که روزانه می‌شنیدم و مأنوس با آن بودم و همچون صوت قرآن به من آرامش می‌داد و بزرگ‌ترین پشتوانه معنوی خود می‌دانستم، صدای فرزندان شهدا بود که بعضاً روزانه با آن مأنوس بودم، صدای پدر و مادر شهدا بود که وجود مادر و پدرم را در وجودشان احساس می‌کردم...»

سردار محمدرضا حسنی سعدی، از این دست مهربانی‌های سردار با یادگارهای شهدا، فراوان دیده و از آن میان، از چند نمونه اینطور برایمان می‌گوید: «یک‌بار وقتی سردار سلیمانی در کرمان نبود، ما طبق برنامه همیشگی دیدار با خانواده معظم شهدا، به منزل مادر شهیدان "محمدعلی و اصغر محمدآبادی" رفتیم. این مادر شهید در میان صحبت‌هایش گفت: "امسال روز عاشورا، زمین خوردم. اگر حاج قاسم می‌دانست، حتماً می‌آمد دیدنم." تا این موضوع را شنیدیم، تصمیم گرفتیم از این مادر فیلم بگیریم و این درد دلش را ثبت کنیم. همان موقع، با شهید حسین پورجعفری که همیشه همراه سردار بود، تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. او گفت: "10 دقیقه بعد زنگ بزن." این بار که تماس گرفتم، حاج قاسم جواب داد و گفت: "چادر این مادر شهید را ببوس. دستش را ببوس..." اما انگار راضی نشده‌باشد، گفت: "گوشی را بده به مادر." نمی‌دانید مادر شهید وقتی فهمید سردار آن طرف خط است، از خوشحالی چه کار می‌کرد. گوشی تلفنی که صدای سردار را به او رسانده‌بود، می‌بوسید و می‌گفت: "مادر کجایی قربانت بروم؟ دورت بگردم. کجایی؟ کربلایی؟..."»

سردار حسنی مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «نمی‌دانید حاج قاسم چقدر برای خانواده شهدا احترام قائل بود. یک ارتباط عاطفی عجیب میان آن‌ها برقرار بود. هر وقت کرمان می‌آمد، حتماً به دیدار خانواده شهدا می‌رفت. شماره بسیاری از آن‌ها را خودش در دفترچه‌اش داشت و به‌لحاظ امنیتی، چراغ‌خاموش و بدون اطلاع به دیدارشان می‌رفت. بعضی دیگر را هماهنگ می‌کرد به‌اتفاق به منزلشان می‌رفتیم. ارتباط حاج قاسم با بعضی مادران شهدا، خیلی خاص بود. می‌گفت: "وقتی به دیدار مادر شهیدان «هندوزاده» می‌روم، تمام خستگی‌هایم را فراموش می‌کنم." نسبت به مادر شهید "علی شفیعی"(فرمانده محور لشکر ثارالله در دوران دفاع مقدس) هم همین احساس را داشت. این مادر، دیگر هیچ‌کس را ندارد. به همین دلیل، سردار سلیمانی هر وقت به کرمان می‌آمد، همیشه به ایشان سر می‌زد. گاهی حتی از سوریه به او زنگ می‌زد و صحبت می‌کرد. مادر شهید شفیعی می‌گفت: "حاج قاسم نیمه‌شب از سوریه زنگ می‌زند و با هم صحبت می‌کنیم. بعد می‌گفت: حالا دیگر خستگی‌ام رفع شد و به آرامش رسیدم. مادر! دیگر برو بخواب.»

فرمانده‌ای که با یاد رزمندگان از خواب می‌پرید

«یک پدر شهید داریم به نام حاج آقا "انجم شعاع" که 2 پسرش شهید و 3 پسرش هم جانباز شده‌اند و خودش هم جانباز 50 درصد است. این پدر شهید 20 ماه در دوران دفاع مقدس، راننده حاج قاسم بود. وقتی با سردار سلیمانی به منزلشان رفته‌بودیم، تعریف می‌کرد: "در گرمای تابستان از اهواز حرکت می‌کردیم به سمت تهران برای اینکه سردار در در جلسه یا مراسمی شرکت کند. حاج قاسم که از خستگی در مسیر خوابش می‌برد، من کولر ماشین را روشن می‌کردم. حاجی یکدفعه از خواب می‌پرید و می‌گفت: "بچه‌ها در گرمای خوزستان دارند می‌جنگند آن وقت شما کولر روشن کردید؟ خاموشش کنید."... حکایتمان در سرمای زمستان هم همین بود. تا بخاری ماشین را روشن می‌کردم، حاج قاسم می‌گفت: "چه جوری بخاری ماشین من روشن باشد درحالی‌که رزمندگان در سرمای بیابان‌های خوزستان هستند؟"»

وصیت کرد نامه دختر شهید را در قبرش بگذارند

«عشق حاج قاسم به فرزندان شهدا را که اصلاً نمی‌شود توصیف کرد. نمی‌دانید چقدر فرزندان شهدا برایش مهم بودند و دوستشان داشت. یک بار وقتی حاج قاسم از جلسه بیرون آمد و متوجه شد یک فرزند شهید آمده و منتظر ملاقات با اوست، به نیرویش گفت: "فرزند شهید آمده با من کار دارد و منتظر مانده. چرا به من نگفتی؟" سردار نامه‌ها و درخواست‌های فرزندان و خانواده شهدا را پیگیری می‌کرد. به خاطرش به ما زنگ می‌زد و سفارش می‌کرد و حتی برای پیگیری امور آن‌ها، به هرکس لازم بود، رو می‌انداخت.

از آن طرف، به‌لحاظ امنیتی، اینکه با حاج قاسم عکس گرفته‌شود و بلافاصله در فضای مجازی منتشر شود، مجاز نبود اما سردار می‌گفت در این مورد، فرزندان شهید مختارند و هرچقدر دوست دارند می‌توانند عکس بگیرند. هیچ‌کس حق ندارد مانع آن‌ها شود. آن‌ها با خودم هستند.»

دفتر خاطرات مدیر کل سابق بنیاد شهید و امور ایثارگران استان کرمان پر است از خاطرات تکریم فرزندان شهدا توسط سردار دل‌ها. حالا هم خوب می‌داند برای پیدا کردن این خاطرات، باید سراغ نورانی‌ترین برگ‌های این دفتر قطور برود. سردار حالا انگار به یکی از همین برگ‌ها رسیده‌باشد، می‌گوید: «حاج قاسم همیشه می‌گفت: "من عاشق فرزندان شهید «حاج یونس زنگی‌آبادی» هستم." یک‌بار هماهنگ کردیم و به منزل شهید رفتیم. آنجا به احترام سردار و برای رعایت حریم‌ها، پرده‌ای وسط اتاق کشیده‌بودند میان محل نشستن خانم‌ها و آقایان. سردار تا وارد شد و شرایط را دید، گفت: "پرده را کنار بزنید. این‌ها فرزندان برادران من هستند."

سردار حسنی سعدی مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «این ارتباط عاطفی، میان فرزندان شهدا و حاج قاسم، متقابل بود. شنیدم یک بار سردار سلیمانی به دیدار فرزند شهیدی به نام خانم «سعیده نصرتی‌پور» رفته‌بود. بعد از آن دیدار، این دختر شهید یک نامه تشکر برای حاج قاسم نوشته و برای ایشان ارسال کرده‌بود. او در نامه نوشته‌بود: "زبان قاصر است و نمی‌دانم چگونه آن روز به‌یادماندنی و بهترین روز خدا را توصیف کنم. تنها روزی بود که در کل دوران زندگی 35 ساله‌ام حضور پدر شهیدم را در کنارم احساس کردم و واقعاً به خود بالیدم که به لطف خدا و توفیق فرزند شهید شدنم، لیاقت حضورتان را داشتم. سجده شکر به‌جا آورده و می‌آورم."

پاسخ حاج قاسم به نامه دختر شهید

سردار سلیمانی هم در پاسخ این نامه، برای دختر شهید نصرتی‌پور نوشته‌بود: "نامه پر از محبتت، خستگی را از عموی جامانده به انتظار نشسته‌ات زدود. دخترم! آنچه پیوسته مرا سرزنده در خط دوستانم نگه‌داشته است، همین ارتباط معنوی با شماست. وصیت می‌کنم این نوشته تو را در کفنم بگذارند و یقین دارم که ناجی من در آن تنگنای تاریک خواهد بود."

در سحرگاه روز 18 دی‌ماه، همراه با عبای نماز شب‌های مقام معظم رهبری، تربت سیدالشهداء (ع) و چند مورد دیگر، این نامه دختر شهید هم در کنار پیکر حاج قاسم دفن شد.»

وقتی حاج قاسم، پای شهید را بوسید و راهی بهشت کرد...

«شهید "محمد جمالی"، اولین شهید مدافع حرم استان کرمان در سال 92 بود. حاج قاسم برای مراسم تدفین شهید، به کرمان آمد و خودش کار را به دست گرفت. به من گفت: "بیا با هم داخل قبر برویم و این شهید عزیز را داخل قبر بگذاریم." نمی‌دانید آن پایین و موقع انجام کارهای تدفین شهید جمالی، سردار چطور اشک می‌ریخت. من گریه می‌کردم، خسته می‌شدم و اشکم تمام می‌شد اما هق‌هق حاج قاسم تمامی نداشت. من دوباره با دیدن اشک‌های او، به گریه می‌افتادم. کارها که تمام شد، حاج قاسم انگشترش را درآورد و گفت: "این را بگذار زیر زبان شهید." بعد هم تربت خاص کربلا را که همراه داشت، در قبر گذاشت. آخر کار هم، خم شد و پای شهید جمالی را بوسید و گفت: برای سپاسگزاری از طرف مردم و رزمندگان..."»

خاطره مدیر سابق بنیاد شهید استان کرمان، صحبت‌های خواهر شهید محمد جمالی را در ذهنم تداعی می‌کند که می‌گفت: «بعد از اینکه سردار سلیمانی، انگشتری که حضرت آقا به ایشان هدیه داده‌بود را در قبر پیش محمد گذاشت، کنار مادرم آمد و گفت: "مادر! محمد 25 سال قبل شهید شده‌بود و روحش کنار همرزمان شهیدش در دوران دفاع مقدس بود. فقط جسم او کنار ما بود که امروز به خاک سپرده‌شد."»

از زلزله بم تا سیل خوزستان؛ همیشه فداییِ مردم

صحنه‌های زیبای همدلی حاج قاسم و یارانش با سیل‌زدگان خوزستان و امدادرسانی به آنان در فروردین ماه امسال، برای همیشه در خاطر مردم ایران ثبت شده است. جوانان غیرتمند ایران، سفارش مهم سردار را در آن روزها خوب یادشان است: «جوانانی که سنشان اقتضا نمی‌کرد جهادِ زمان دفاع مقدس را درک کنند و امروز هم خیلی اصرار دارند که به‌عنوان مدافع حرم در جبهه حضور پیدا کنند، به نظر من باید بیایند به خوزستان؛ چراکه حادثه اخیر یک دفاع از حرم است. هیچ چیزی بالاتر از حفظ کرامت انسان نیست.»

صحبت از همدلی حاج قاسم با مردم و دغدغه او برای کم‌کردن رنج‌های آن‌ها که به میان می‌آید، سردار حسنی ما را می‌برد به حدود 18 سال قبل و می‌گوید: «یک روز بعد از زلزله بم، حاج قاسم در این شهر بود. آن روز سردار در فرودگاه بم حضور داشت و با اینکه تمام ظرفیت نیروی هوایی سپاه به فرماندهی شهید حاج احمد کاظمی برای امدادرسانی به زلزله‌زدگان به کار گرفته‌شده بود، یک لحظه آرام‌وقرار نداشت. ساعت 4 بعدازظهر بود که روی آسفالت نشست، یک تُن ماهی باز کرد و با نان خشک شروع به خوردن کرد. از صبح تا آن موقع، با آن‌همه تلاش و تقلا، هیچ چیز نخورده‌بود.»

حالا صحبت‌های سردار، رنگ وداع می‌گیرد: «در ادامه رسیدگی‌ها به مناطق سیل‌زده خوزستان، حاج قاسم تیرماه امسال به اهواز رفته‌بود و آنجا در منطقه حمیدیه به خانه شهید "علی هاشمی" هم سر زده‌بود. آنجا به برادر شهید گفته‌بود: "این آخرین دیدار ماست و من به‌زودی می‌روم پیش علی آقا..."

3 راننده، حریف پرکاری حاج قاسم نمی‌شدند

«گاهی اوقات، 3 راننده برای حاج قاسم عوض می‌کردیم. راننده‌ها خسته می‌شدند اما او همچنان می‌دوید و کار می‌کرد. خودش می‌گفت: "از ابتدای صبح که هنوز هوا تاریک است، از خانه بیرون می‌آیم و شب، وقتی به خانه برمی‌گردم که بچه‌هایم خوابند و نمی‌توانم آن‌ها را ببینم."»

روایت سردار حسنی به دیدار آخر می‌رسد. نفس بلندی می‌کشد و می‌گوید: «آخرین بار، 3 روز قبل از شهادتش به کرمان آمد. سه‌شنبه، کرمان بود. چهارشنبه رفت تهران. پنجشنبه در لبنان و سوریه بود و سحرگاه جمعه، در عراق به شهادت رسید. ببینید! اینقدر پرکار بود. یکی از دوستان به سردار گفته‌بود: اینقدر ندو. اینقدر خودت را خسته و اذیت نکن. حاج قاسم در جوابش گفته‌بود: "من اگر ندوم، نیروهایم راه نمی‌روند. من باید بدوم تا نیروهایم راه بروند"... می‌گفتند در آخرین جلسه‌ای که پنجشنبه در سوریه برگزار کرد، از ساعت 8 صبح شروع کرده‌بود و به غیر از زمان محدود نماز و ناهار، تا ساعت 3 بعدازظهر برایشان صحبت کرده‌بود.

تاکید کرده‌بود: "همه بنویسند. هرچه می‌گویم، بنویسید. منشور 5 سال آینده را دارم برایتان می‌گویم." حاج قاسم گفت و نیروها نوشتند؛ از برنامه تک‌تک گروه‌های مقاومت در پنج سال بعد، از شیوه تعامل با همدیگر و... بعد از جلسه سوریه، برای دیدار با سید حسن نصرالله به لبنان رفت و بعد از آن هم، پرواز به سمت عراق و ترور و شهادت...

آخرین دست‌نوشته حاج قاسم، همانی بود که در آن نوشته‌بود: "خداوندا مرا پاکیزه بپذیر. خداوندا عاشق دیدارتم..."، نیروهایش در سوریه بعد از شنیدن خبر شهادتش، آن دست‌نوشته را جلوی آینه محل استراحت سردار در مقرشان در سوریه پیدا کردند. تاریخ آن دست‌نوشته، 12 دی‌ماه، یعنی همان چند ساعت قبل از پرواز به سمت عراق بود.»

به آرزویش رسید؛ در راه خدا، پاره‌پاره شد...

«حاج قاسم، جانباز 70 درصد بود و به‌لحاظ قانونی، حق پرستاری به او تعلق می‌گرفت. اما وقتی کارت حق پرستاری برایش صادر شد، آن کارت را به همراه رمزش به من داد و گفت: "یک ریال از موجودی این کارت، حق من نیست! ببرید بنیاد شهید، هرکس از خانواده شهدا آمد آنجا و معطل کرایه راه یا گرفتار پول دارو و درمان بود، از موجودی این کارت به او بدهید." هنوز هم کارتش در دفتر بنیاد است...»

انگار چیزی در ذهن مدیر کل سابق بنیاد شهید استان کرمان جرقه زده‌باشد، مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «سردار سلیمانی ارتباط عاطفی خاصی هم با جانبازان داشت. 7 شهریور سال 86 مصادف با روز نیمه‌شعبان، حاج قاسم نامه‌ای نوشته‌بود برای جانباز آزاده، سردار "حسین معروفی". در پایان آن نامه نوشته‌بود: "برادر جان! مرا دعا کن چون به‌شدت محتاجم. دعا کن تا سال دیگر، در راه او پاره‌پاره شده‌باشم." آرزوی حاج قاسم، 12 سال بعد در دی‌ماه سال 98 برآورده‌شد...»

دعا کن من «هزار و دوازدهمی» باشم

«سردار سلیمانی دو بار به من پیغام داد که: "اگر شهید شدم، مرا کنار شهید محمدحسین یوسف الهی به خاک بسپارید." یک‌بار هم که با هم در گلزار شهدا بودیم، رفتیم بالای سر مزار شهید یوسف الهی. آنجا گفتم: شما به دوستان گفته‌بودید حتماً باید کنار شهید یوسف الهی دفن شوید... حاج قاسم اینطور تصور کرد که من می‌خواهم چیزی بگویم با این مضمون که اینجا کنار این شهید، جا نیست و فضا کم است.

به همین خاطر در میان صحبت من، گفت: "لااقل همین نزدیکی‌ها..." اما عاقبت، همانی شد که می‌خواست؛ پیکرش بعد از آن ترور ناجوانمردانه آنقدر کوچک شده‌بود که در همان فضای کوچک، جا شد... خیلی‌ها گفتند: اینجا، فضا کم است، پیکر سردار را ببریم وسط گلزار و زیر محوطه گنبدی‌شکل گلزار دفنش کنیم. اما خانواده سردار گفتند: "نه. هرکجا خود حاج قاسم گفته، همان‌جا دفنش کنید."»

مرغ ذهن سردار حسنی یک‌دفعه می‌پرد به 11 ماه قبل و درست در وسط گلزار شهدای کرمان می‌نشیند. سردار سری به حسرت تکان می‌دهد و می‌گوید: «مادر خانم سردار به رحمت خدا رفته‌بود و به همین خاطر شب عید نوروز امسال به کرمان آمده‌بود. آن شب در گلزار شهدا دیدمش. محافظان و اطرافیان گوشه‌­ای ایستاده­ بودند و حاج قاسم تنها بالای سر مزار شهدا خلوت کرده‌بود و گریه می‌کرد. از پشت‌سر شناختمش. رفتم و بعد از احوالپرسی، شروع کردیم به قدم‌زدن در گلزار و صحبت کردن. در میان صحبت‌ها، گفتم: این گلزار، هزار و یازده شهید دارد... حاج قاسم گفت: "دعا کن من، هزار و دوازدهمی‌اش باشم..." و همین‌طور شد.»

بالاخره «کعبه» به کرمان رسید!

«ما یک آیت‌الله "حقیقی" در کرمان داشتیم. چند سال قبل که ایشان از دنیا رفتند، دوستانشان آمدند و اصرار داشتند هماهنگی‌های لازم صورت بگیرد تا بتوانند پیکر آیت‌الله را در جوار قبور مطهر شهدا در گلزار شهدای کرمان دفن کنند. از ممنوعیت قانونی این موضوع گفتیم و تاکید کردیم فضای گلزار اختصاص به پیکر شهدا دارد و در نهایت، فقط امکان دفن پدر و مادر آن‌ها در این محدوده وجود دارد.

وقتی اصرار عجیب آن‌ها را دیدیم، علتش را پرسیدیم. برایمان گفتند: "آیت‌الله حقیقی قبل از پیروزی انقلاب خواب دیده‌بود کعبه را به گلزار شهدای کرمان آورده‌اند و مردم می‌آیند برای زیارت آن! ایشان می‌گفت: "سال‌ها دنبال این بودم که بدانم تعبیر خوابم چیست. گذشت، بعد از پیروزی انقلاب، وقتی اولین شهید را در این نقطه از شهر دفن کردند، فهمیدم خوابم دارد تعبیر می‌شود." به همین دلیل، آیت‌الله حقیقی بسیار دوست داشت در نزدیکی مزار شهدای کرمان دفن شود."»

سردار حسنی سکوت می‌کند. انگار دنبال کلماتی می‌گردد که یاری‌اش کنند برای ادای حق این ماجرا. عاقبت می‌گوید: «امروز اگر به گلزار شهدای کرمان بیایید، صف طولانی انبوه زائرانی را می‌بینید که از دور و نزدیک می‌آیند، ساعت‌ها به انتظار می‌ایستند تا خودشان را به مزار شهید حاج قاسم سلیمانی برسانند و دقایقی آن را زیارت کنند. به اعتقاد من، حال‌وهوای امروز گلزار شهدای کرمان، بعد از بیش از 40 سال، تعبیر کامل خواب آیت‌الله حقیقی است.»

اما بشنوید از سرانجام ماجرای تدفین آیت‌الله حقیقی: «همان موقع که دوستان آیت‌الله حقیقی پیگیر موضوع بودند، حاج قاسم با من تماس گرفت و گفت: "همه شهدایی که در کرمان داریم، شاگردان آیت‌الله حقیقی بودند. شما موضوع را بررسی و طوری عمل کنید که هم قانون را رعایت کرده‌باشید و هم احترام این عالم بزرگ را حفظ کنید." خلاصه، با تاکید سردار سلیمانی، پیکر آیت‌الله حقیقی در جوار گلزار شهدا به خاک سپرده‌شد.»

 

منبع خبر "خبرگزاری برنا" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.