به گزارش اقتصادنیوز، علی رغم آن که انتظار می رفت با انتخاب جو بایدن به مقام ریاست جمهوری در ایالات متحده تحولی در سیاست خارجی این کشور پدید آید، به اعتقاد دسته ای از تحلیلگران، چیزی که شاهد آن بوده ایم دلالت بر انحراف قابل توجهی از سیاست های دولت پیشین ندارد. مواجهه با چین و روابط پرتنش میان این دو کشور از جمله مواردی است که این تحلیلگران به عنوان شاهدی بر این ادعا بدان استناد می کنند. چالش های میان این دو کشور در سال های اخیر به حدی بالا گرفته که برخی از ظهور جنگ سردی جدید سخن می گویند.
در این شرایط دولت جو بایدن تلاش خود را بر آن نهاده که از طریق ایجاد ائتلاف سازی های متنوع استراتژی «مهار چین» را عملیاتی سازد. به نظر می رسد بایدن در این راه روی شرکای اروپایی خود حساب ویژه ای را باز کرده است. با این حال استفان والت، نظریه پرداز مشهور حوزه روابط بین الملل و استاد دانشگاه هاروارد که از مدافعان رویکرد رئالیسم تدافعی به شمار رفته و نظریه موازنه تهدید منسوب به اوست، در این زمینه نظری متفاوت دارد. او با انتشار یادداشتی در نشریه فارن پالیسی با عنوان «آیا واقعا اروپا به مقابله با چین بر خواهد خاست؟» استدلال کرده که به رغمِ خواستِ بایدن، در جهانی که نظم تک قطبی را از سر گذرانده، نظریه موازنه تهدید به ما می گوید که اروپا آن چنان تهدیدی را از ناحیه چین احساس نمی کند که باعث شود فعالانه به کارزار جهانی مهار چین بپیوندد.
دولت بایدن تمایل خود را نسبت به جذب مجموعه گسترده ای از متحدان آمریکا در «رقابت استراتژیک» علیه چین پنهان نمی کند. در پیش گرفتن چنین رویکردی در آسیا منطقی به نظر می رسد: بسیاری از کشورهای آسیایی دلایل زیادی برای نگرانی در مورد تلاش چین برای هژمونی منطقه ای دارند و ایالات متحده بدون همکاری گسترده با ژاپن، استرالیا، کره جنوبی ، هند و دیگران نمی تواند با چنین تلاشی مقابله کند.
مدیریت موثر این روابط مستلزم دیپلماسی دقیق ایالات متحده است، اما باید در نظر داشت که در حوزه آسیا منافع مشترک برای ایجاد چنین موازنه ای با چین تقریبا واضح است.
جو بایدن، رئیس جمهور ایالات متحده و دیگر شرکا اظهار علاقه می کنند که متحدین اروپایی آمریکا هم بخشی از این تلاش باشند، با این حال، در عمل جور دیگری رفتار می کنند. در این جا مشخصا منظور توافقنامه دفاعی اخیر میان استرالیا، انگلستان و ایالات متحده، موسوم به آکوس (AUKUS) نیست، که ارتباط چندانی با تلاش اروپایی ها برای ایجاد نوعی توازن با چین ندارد و چنین تلاشی بیشتر مرتبط با تمایل انگلیس برای حفظ روابط به اصطلاح خاص خود با آمریکا و علاقه کانبرا به تعمیق روابط خود با واشنگتن است. پیروی از رهبری آمریکا از زمان وینستون چرچیل برای هر نخست وزیر بریتانیا یک واکنش قابل انتظار بوده است، با این حال باید منتظر ماند و دید که آیا لندن فراتر از یک تلاش نمادین در مشارکت در پیمان جدید، اقدامات دیگری را هم انجام خواهد داد یا خیر.
ضمن آن که آکوس با دور زدن فرانسوی ها، تلاش برای حضور اروپا در یک ائتلاف متعادل کننده گسترده علیه چین -که احتمالاً نبرد سختی خواهد بود- را تضعیف کرد. این مسئله موضوع بی اهمیتی نیست: اکثر کشورهای اروپایی نسبتاً ثروتمند و عمدتاً دموکرات هستند که در چارچوب اتحادیه اروپا بازیگران مهم اقتصادی محسوب می شوند و قادر به تولید سلاح های پیشرفته هستند. اروپا همچنین دارای دو عضو دائم در شورای امنیت سازمان ملل متحد با سلاح هسته ای و بیش از 500 میلیون نفر جمعیت است. به این دلایل و البته به دلایل دیگری، چگونگی صف ارایی و موضعگیری کشورهای اروپایی می تواند تفاوت قابل توجهی در توازن کلی قدرت جهانی ایجاد کند.
بنابراین در این جا این سئوال پیش می آید که آیا اروپا قادر به موازنه با چین است؟ به باور من بهترین روش برای اندیشیدن در این مورد، نظریه «توازن تهدید» است. نظریه تعادل تهدید استدلال می کند که دولتها به طور معمول برای ایجاد حفظ توازن با بزرگترین تهدیدهایی که با آنها روبرو هستند، با یکدیگر متحد می شوند. میزان تهدید، به نوبه خود، ترکیبی از چهار مولفه است: قدرت متراکم، همجواری جغرافیایی، قابلیت های تهاجمی و تصوری از نیات قدرت رقیب.
در شرایط برابر، کشورهای همسایه یک قدرت اقتصادی و نظامی برتر، نسبت به کشورهای دورتر اساس تهدید بیشتری نسبت به آن همسایه می کنند و بنابراین احتمالاً تهدید از ناحیه آن قدرت برتر دولت های همسایه وادار می کند تا علیه آن متحد شوند. و باز هم در شرایط برابر، دولتهایی که دارای نیروهای نظامی بزرگ و تهاجمی هستند، نسبت به کشورهایی که دارای توان نظامی متوسط و یا نیروهای مسلحی که عموما ماهیتی دفاعی و نه تهاجمی دارند، تهدیدآمیزتر محسوب می شوند. همچنان که یک دولت ضعیف تر که از نظر نیات بدخواه ارزیابی می شود، ممکن است تهدیدآمیزتر از یک دولت قدرتمندی محسوب شود که به طور فعال دوست و یا دستکم تا حد زیادی راضی از وضعیت موجود به نظر می آید، به شمار می رود. در این صورت، اولی رفتاری متوازن کننده تر از دومی را ایجاب می کند.
اگر کشوری که پتانسیل قدرت زیادی دارد به سرعت در حال رشد باشد، در حال تدارک توانایی های نظامی مناسب برای حمله به دیگران باشد و آشکارا خواهان تجدید نظر در ترتیبات ارضی یا سیاسی موجود باشد، درک از تهدید می تواند به سرعت تغییر کند. از آنجا که اهداف می توانند به سرعت تغییر کنند و آینده همیشه نامشخص است، دولتها معمولاً از قمار بر یک گزینه طفره می روند و اگر چه در برابر خطر امروز با دیگران متحد می شوند، اما در صورت تغییر محیط تهدید، روی گزینه های دیگر حساب باز می کنند.
از منظر نظریه موازنه تهدید، درک روندهای فعلی در آسیا آسان است. چین معاصر زنگ خطر را در هر چهار مولفه تهدید به صدا در آورده و به همین دلیل است که همسایگان آسیایی آن به طرق مختلف با حرکتی همسو به دنبال اتحادهای نزدیکتر با ایالات متحده هستند. قدرت کل چین طی چهار دهه به طور چشمگیری افزایش یافته و این باعث می شود که ثروت فزاینده آن به مجموعه ای از توانمندی های نظامی تبدیل شود. تعجب آور نیست که دولت های همجوار و نزدیک به این کشور -علی رغم آن که همگی از رشد اقتصادی چین بهره برده اند- از این تحولات نگران باشند. مضاف بر این، نقش نیروهای نظامی چین دیگر محدود به دفاع از سرزمین اصلی چین در برابر حملات مستقیم نمی شود و اکنون قادر است که علیه همسایگان نزدیک و حتی دورتر خود به کار گرفته شود. در نهایت، رفتار چین در دریاهای جنوبی چین و شرق چین و در قبال تایوان، اتخاذ سیاست های تهاجمی و دیپلماسی «گرگ جنگجو» و ادعاهای مکرر رئیس جمهور شی جین پینگ درباره تبدیل این عصر به «قرن چین» نگرانی های به جایی را در مورد نیات چین در بلندمدت ایجاد کرده است. با توجه به همه موارد فوق، واکنشی غیرموازنه کنننده در آسیا (و ایالات متحده) تعجب آور است.
اما در این میان اروپا چه وضعیتی دارد؟ از یک سو، افزایش قدرت چین و تمایل آن برای استفاده از این قدرت علیه سایر کشورها، نگرشی منفی در اروپا ایجاد کرده است. بیست سال پیش، اروپایی ها نگرش مثبت تری نسبت به چین داشتند. امروزه میزان دیدگاه «نامطلوب» نسبت به چین در میان مردم به 63 درصد در اسپانیا، 85 درصد در سوئد، 70 درصد در فرانسه و 71 درصد در آلمان رسیده است. نحوه مواجهه دیپلماتیک چین و تلاشهایش برای تحمیل نوعی یک دست سازی فرهنگی از طریق «بازپروری» میلیون ها اویغور در اروپا تاثیر نامطلوبی به همراه داشته است.
ظهور چنین ابعادی از تهدید -برآمدن قدرت متراکم و رشد تصوراتی مبنی بر اینکه چین یک قدرت تجدیدنظرطلب است که قواعد بازی را رعایت نمی کند- بسیاری از دولت های اروپایی را وادار کرده تا نگاه محتاطانه تری نسبت به نقش رو به رشد چین در صحنه جهانی داشته باشند. با نیم نگاهی به آینده، تمایلی مشترک برای جلوگیری از تأثیر بیشتر چین برای بر هم زدن سریع اصول بنیادین نظم جهانی، احتمالاً اکثر اروپا (و به ویژه نزدیکترین متحدان آمریکا در آنجا) را مجاب می کند که هم راستا با واشینگتن- حداقل در موضوعاتی مانند دادو ستدهای تجاری یا حقوق اولیه بشر) به صف آرایی در برابر این کشور بپردازد.
با این حال، اروپا به لحاظ جغرافیایی در فاصله بسیار دوری از چین قرار دارد و پکن هیچ تهدید مستقیمی علیه تمامیت ارضی هیچ کدام از دولت های اروپایی و یا دیگر عناصر اساسی امنیت ملی آنها به شمار نمی رود. چین اهدافی برای برای تهاجم به اروپا، حمله هسته ای و یا حمایت از عملیات های گسترده تروریستی در آنجا ندارد. حتی قرار نیست نیروی دریایی بسیار قویتر چین [در مقایسه با اروپا]، نصف جهان را دور بزند تا اروپا را محاصره کند. همچنان که چین قصد ندارد میلیون ها پناهجو را به مرزهای اروپا بفرستد. بنابراین این موازنه چه مزایایی برای اروپا دارد؟
از نظر تاریخی، ائتلاف های توازن بخش در اروپا برای جلوگیری از تسلط یک قدرت اروپایی بر دیگر کشورها و تثبیت خود به عنوان یک هژمون قاره ای شکل گرفته است. ائتلاف هایی که در نهایت فرانسه ناپلئونی یا ویلهلمین و آلمان نازی را شکست دادند، یا اتحاد ناتو که نهایت بر امپراتوری شوروی غلبه کرده، نمونه هایی از این مسئله هستند. ممکن است تصور شود که تشکیل چنین ائتلافی موجب ظهور یک روسیه به طور بالقوه هژمونیک (یا حتی بعیدتر، آلمان یا فرانسه در حال احیای مجدد) شود، اما چنین چشم اندازهایی بسیار دور از دسترس هستند. در واقع، اختلافات درون اروپا مانع «خودمختاری استراتژیک» اروپا می شود، چرا که هیچ تهدید هژمونیکی برای اروپا وجود ندارد و همه آن را می دانند. برای آینده قابل پیش بینی، چشم انداز هژمونی چین بر اروپا تقریبا غیرممکن است.
حال اگر ماجرا این باشد، پس اروپا (یا فرانسه ، آلمان ، انگلیس ، اسپانیا و غیره) در جانبداری در یک رقابت نظامی با چین چه منفعتی دارد؟ به سخنان اخیر برونو لو مایر، وزیر دارایی فرانسه توجه داشته باشید: «ایالات متحده می خواهد با چین مقابله کند. اتحادیه اروپا می خواهد با چین کار کند». او افزود مساله کلیدی برای اروپا این است که «مستقل از ایالات متحده، قادر به دفاع از منافع خود -خواه منافع اقتصادی، خواه استراتژیک- باشد».
حتی در حال حاضر، اکثر کشورهای اروپایی به شکل قابل توجهی تمایلی برای به خطر انداختن روابط اقتصادی خود با چین ندارند - سهم صادرات آلمان به چین از تنها 1.6 درصد در سال 2000 به بیش از 7 درصد در سال 2018 رسیده، در حالی که در طول دوره مشابه سهم آمریکا از 10.3 درصد به 8.7 درصد کاهش یافته است- و این یک عامل بازدارنده برای ایجاد موازنه نظامی با چین است.
علیرغم چنین موانعی، برخی از کشورهای اروپایی به دلایل دیگر هنوز مایل به ایجاد موازنه با چین هستند. آنها ممکن است به دلایل منافعی که در آسیا دارند، وارد این کارزار شوند-به عنوان مثال ، فرانسه دارای منافع دریایی گسترده و بیش از یک میلیون شهروند در اقیانوس آرام است، گرچه بعید است فرانسه قادر باشد تا از این منافع در برابر یک متجاوز مصمم دفاع کند.
یا این که همانطور که پیش از این ذکر شد، ممکن است اروپا بدین سبب به ائتلاف توازن بخش تحت رهبری آمریکا بپیوندد که آمریکایی ها در صورت بی طرفی در قبال چین، از آنها محافظت نکند. اما در این سناریو، اروپا تنها حداقل فعالیت های لازم برای جلب رضایت آمریکا را انجام می دهد و احتمالا این فعالیت ها چندان اهمیتی نداشته باشد.
به نظر می رسد که دولت بایدن (و به ویژه خود بایدن) در این تصور است که ارزشهای دموکراتیک مشترک می تواند اروپا و ایالات متحده را طی یک ائتلاف بزرگ ضدچین به هم پیوند دهد. درخواست های مکرر اروپایی های رادیکالی همچون آندرس فوگ راسموسن، نخست وزیر سابق دانمارک، برای «اتحاد دموکراسی ها» هنوز به نتایج ملموسی نرسیده است. به احتمال زیاد چنین انتظاراتی ناامید کننده خواهد بود: چرا اروپا در تلاش نظامی جدی برای دفاع یا ترویج دموکراسی در آن سوی جهان باشد، در حالی که اتحادیه اروپا حتی نمی تواند بفهمد چگونه در برابر زوال دموکراسی در مجارستان و لهستان و یا سرکوب فعالان دموکراسی خواه در بلاروس واکنش نشان دهد؟
و البته وضعیت فاجعه بار دموکراسی در ایالات متحده را فراموش نکنیم. وقتی یکی از دو حزب اصلی آمریکا آشکارا نظم دموکراتیک موجود را تضعیف می کند و سعی می کند حکومت اقلیتی دائمی را تضمین کند و هر روز شواهدی از اختلال عملکرد دموکراتیک ظاهر می شود، تلاش برای اتحاد دموکراسی های جهان دشوارتر می شود. علاوه بر این، اگر حزب جمهوری خواه موفق شود از تلاش جدی ایالات متحده برای مقابله با تغییرات آب و هوایی -خطری که اروپایی ها به درستی آن را جدی می گیرند- جلوگیری کند، چنین ناهماهنگی تشکیل جبهه مشترک علیه چین را حتی سخت تر می کند.
بنابراین چشم انداز همکاری معنادار ترنس-آتلانتیکی برای ایجاد موازنه با چین چه خواهد بود؟ با اطمینان نمی توتنم به این سئوال پاسخ داد. شاید بتوان حدس زد که ایالات متحده و اروپا در مورد بسیاری از مسائل مربوط به قدرت نرم به مسیر هم جهت خود ادامه می دهند: حقوق بشر، بهداشت عمومی، عدم اشاعه تسلیحات کشتار جمعی پیشرفته، برخی (اما نه همه) تلاش ها برای اصلاح نظم اقتصادی جهانی و موارد مشابه. ممکن است گاه شاهد عملیات مشترک ناوبری از طریق دریای چین جنوبی باشیم و بحث هایی را در مورد آنچه برخی از کشورهای اروپایی در صورت وقوع یک بحران واقعی با چین انجام می دهند ، ادامه دهیم. هر دو طرف اقیانوس اطلس مایلند هر از چندگاهی تحریم های نمادینی را علیه آشوبگران علیه نظم جهانی را برقرار کنند. و مطمئنا ایالات متحده همچنان اصرار خواهد داشت که اروپا سخت تلاش کند تا فناوری حساس با کاربردهای نظامی را از دسترس پکن دور نگه دارد.
اما چیزی فراتر از این وجود نخواهد داشت. بر اساس نظریه توازن تهدید، اروپایی ها در درجه اول بر خطراتی که به صورت نزدیک تر و ملموس تر آن ها تهدید می کند تمرکز خواهند داشت، و عموم کشورهای اروپایی عمیقا تمایلی به در خطر انداختن زندگی یا رفاه خود در عوض کمک به حفظ توازن قدرت منطقه ای در آسیا ندارند.
شاید برای آمریکایی ها وسوسه انگیز باشد که بی میلی اروپا در ایجاد موازنه با چین را به پای بزدلی، ایده آلیسم بی جا یا کوته نگری استراتژیک بگذارند، اما چنین اتهام هایی بسیار زننده است. مکانیسمی که در این مورد واقعا کار می کند یک تغییر ساختاری در توزیع قدرت (و تهدیدها) است که از زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به تدریج در حال شکل گیری است. ده ها سال طول کشیده تا این ماجرا خود را نشان دهد، که تا حدی به این دلیل بوده که دوران نظم جهانی تک قطبی (1993-2009)، آنچه را که در زیر اتفاق می افتاد، پوشانده بود. دنیای امروز یک چندقطبی نامطلوب است، بدان معنا که محیط تهدیدآمیز مبهم برای بسیاری از دولتها و طیف وسیعی از انتخابهای مختلف برای قدرتهای بزرگ و متوسط. همبستگی فرا اقیانوس اطلس (ترنس آتلانتیک) در نهایت محصول دوقطبی جنگ سرد بود و نباید انتظار داشت که روابط و تعهدات ایجاد شده در یک زمینه ژئوپلیتیک پس از تغییر آن زمینه پایدار بمانند.