به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «من زینب هستم» روایت خواهر شهید رستم (سعید) نامدار فرزانه اقدم، تخریبچی لشکر 27 محمدرسول الله (ص) به قلم معصومه محمدی نگاشته و در مرداد ماه 1400 چاپ و منتشر شده است.
این کتاب عشق، ایثار و مرارتهای خواهری را به تصویر کشیده که بعد از شهادت و اسارت برادرانش دیگر به زندگی قبل خود بازنگشت و زینبوار پای عشقِ خواهر و برادریش ایستاد. یاد و خاطره شهیدی درون این کتاب جاری و ساری است که یکی از حرهای دفاع مقدس است. اینبار شهید، صبر و وفای خواهرش را رسانهای کرد تا همه بدانند زینبها در همه تاریخ، کعبهِ رنجند.
در این کتاب که از دوران کودکی "عالیه نامدار فرزانه اقدم" خواهر شهید سعید نامدار فرزانه اقدم آغاز میشود، به لایههای پنهان زندگی مردم مذهبی و سنتی دوران طاغوت و محرومیتهای آنان پرداخته شده است. مخاطب در همراهی با کتاب به سیر تطور و تکامل این شهید بزرگ از یک فرد عادی و غیرمذهبی جامعه به فردی تأثیرگذار، انقلابی و مجاهد خواهد رسید و از نحوه اعزام به جبهههای نبرد حق علیه باطل در جنوب کشور، سوریه و لبنان و نهایتاً به غرب کشور، ماجرای مفقودی دو برادر در یک شب و یک عملیات، مرارتهای مادر، خواهر و خانواده شهید و پشت صحنه زندگی این خانواده تا به امروز، همچنین رویاهای صادقه و کرامات شهید مطلع خواهد گشت.
شهید رستم (سعید) نامدار فرزانه اقدم تخریبچی لشکر 27 محمد رسول الله (ص) در تاریخ 25 آبان 1361 طی عملیات زین العابدین(ع) در منطقه عملیاتی سومارمندلی به فیض گمنامی و شهادت نائل شد. پیکر مطهر این شهید بزرگوار 13 سال بعد، در تاریخ 8 آبان 1374 به صورت مبادلهای به میهن بازگشت و در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) تهران، قطعه 26 ردیف 10 شماره 41 آرام گرفت.
در بخشی از این کتاب و در صفحات 342-340 میخوانیم:
"نشستم کنار مزار شهدا، همانطور که خیره به مادران، همسران و خواهران شهدا بودم، به شهدا گفتم: «سنگ قبرتونو با آب وگلاب میشویم، حتی شده با اشک چشمام. ولی روا نیس که سعیدم میون بهشت شما مفقود بمونه و اونو نشناسم، حتی اگه اینجا نباشه و اسیر خاک بیابونا شده باشه هم، انصاف نیس که لااقل نتونم غبار از مزارش بگیرم. مادرم بعد از 13 سال هنوز منتظره. منم هنوز امید به بازگشتش دارم. نمیتونم بیخیال سعید بشم. تا کی مادر بیچاره من با دیدن آدمایی که بسیجیان، فکر کنه از پسرش خبر آوردن! همین که دست تو کیفش میکنه تا شکلات مژدگونی بده، اونا از کنارش رد میشن و میرن و هیچ خبری از پسرش نمیگیره!»
صورتم را پاک کردم و ادامه دادم: «شما حاضرین و ناظر، پیش خدا هم که عزیزین پس میونجیگری کنین و از خدا بخواین که برادرمو برگردونه. اگه بنایِ بازگشت نداره حداقل صبر ما رو زیاد و زیادتر کنه.» هرچه در دل داشتم روی دایره ریختم. با چشمان پف آلود،دلی تنگ از فراق و اعصابی داغون به خانه برگشتم. کمال زودتر از من به خانه رسیده و معلوم بود خیلی خسته و گرفته است. همین که من را دید بو برد که گریه کردهام و دوباره بیقرارم. کنترلش را از دست داد و به سرزنش من قد علم کرد و گفت: «باز که گریه کردی! عالیه کی میخوای تموم کنی؟ این هم شد زندگی؟ بشین بالا سرخونه و زندگیت. نمیگم جایی نرو، برو؛ اما هرچیزی حد و اندازهای داره این درست نیس که دم به دم راه کج میکنی و از بهشت زهرا(س) سر درمیآری!»
در جواب همه حرفهایش به جملهای بسنده کردم و گفتم: «شمشیرت رو از رو بستی؟ آزارم نده! یه کی پیدا میشه. آزارت میده! دلمو بشکنی، دلتو میشکونن!» مشتش را گره کرده و خون خونش را میخورد. چای ریختم و جلویش گذاشتم. اما از دلخوری زیاد نتوانستم کنارش بمانم. رفتم آشپزخانه. شام مختصری آماده کردم و جلویشان گذاشتم و به رختخوابم پناه بردم. چشم بر هم گذاشتم تا کمتر در این احوال سِیر کنم. بالشتم هم از رطوبت شبنمهای بیاختیار مرطوب شد. به خواب عمیقی رفتم. توی عالم خواب، خودم را در مزار شهدای بهشت زهرا (س) دیدم. جمعیت زیادی، در حال تدفین شهیدی بودند. نزدیک رفتم. قبری را کندند و خاکهای داخلش را به اطراف ریختند. یا الله گویان جلو رفتم. مردهایی که در آنجا حضور داشتند به صدای من کنار رفتند. جلوی قبر ایستادم. خم شدم و به داخل قبر، نیم نگاهی انداختم. میان خاکها تکه استخوانِ سفیدی، نظرم را جلب کرد. انگار استخوان را میشناختم. با دیدنش خیالم راحت شد. سر بلند کردم و رو به همه گفتم: «همیشه واسه دیگران میاومدم. این دفعه نوبت به خودم رسیده. خودم دفنش میکنم.»
چادرم را دور گردنم بستم. با دستم، خاکها را آرام آرام روی استخوان ریختم. از خیسی موهایم سر از بالشت جدا کردم. لحظاتی گذشت و خوابم را مرور کردم. علیرغم اینکه که خواب پیچیدهای ندیده بودم، اما نمیدانستم در تعبیر آن چه باید بگویم. رطوبت سَرَم را با دستمال خشک کردم و دراز کشیدم. احساسم درگیر خوابم شد. اصلاً شب به درد این فکرها میخورد. دور آدم خلوت است و کسی کاری ندارد. سوار بر پرنده خیال به سعید فکر کردم. به اینکه الآن کجاست؟ همین امروز، کلی گله از فراق و نبودش کردم. هیاهویی وجودم را گرفت. حتی فکر آمدنش هم رعشه بر بدنم میانداخت. من که سالها در انتظار چنین روزی بودم، امروز که در خواب با آن صحنه مواجه شدم، توان رویاییِ دیگری در خودم نمیدیدم.
اوخشاما (مرثیه) میگفتم. در حالیکه میترسیدم کمال و بچهها بیدار شوند، یواشکی برای خودم مراسم ختمی گرفتم. اوخشاما خواندم و گریه میکردم: «آغلایان باشدان آغلار...کیپریکدن قاشدان آغلار ... قارداشی اُئلَن باجی ... دورار اوباشدان آغلار. » (گریهکن از سر و صورت گریه میکنه، با مژهها و ابروهاش گریه میکنه. خواهری که برادرش مرده، وقت سحر بلند میشه و گریه میکنه.)
با سعیدم نشستم به درددل. انگار او هم، روبهرویم نشسته و مرا تماشا میکرد.
-داداش ما چیکار کردیم که نمیآی؟ تا کِی میخوای دوری و جدایی رو تحمل کنیم؟
حرف زدم و سکوت کرد. گله کردم و دم نزد. گریه کردم و رفت. گریه کردم و خوابیدم.
انتهای پیام/