فیلم سینمایی «مرد بارانی / Rain Man» ساخته بری لوینسون اگرچه در زمان خود با موجی از تحسین مواجه شد و هرچند همچنان یکی از درامهایی که روابط برادرانه را به تصویر کشیده اما با گذر زمان میتوان کمی انتقادی تر به فیلمی نگاه کرد که در سال 1989 به عنوان یک شاهکار غیرقابل مورد توجه عموم تماشاگران و منتقدین قرار گرفت.
به گزارش «تابناک»؛ «مرد بارانی / Rain Man» به کارگردانی بری لوینسون و نویسندگی بری مارو و رانالد بس برنده اسکار 1989 فیلمی رفاقتی / جادهای است که در مسیر قابلپیشبینیبودن به پیش میرود. فیلم داستان و ماجرای سفر احساسی و فیزیکی دو برادر نابرابر را در مسیری که در کشور میگذارانند روایت میکند -سفر با ماشین از «سینسیناتی» به لس آنجلس- و اینکه در این مسیر چقدر با یکدیگر آشنا میشوند.
پیچش داستانی اثر آنجاست که برادر بزرگتر یعنی «ریموند» با بازی داستان هافمن یک نابغهی مبتلا به اوتیسم است که نمیتواند در روابط عادی انسانی حضور داشته باشد. برادر کوچکتر او یعنی «چارلی» با بازی تام کروز یک فرد بسیار تلاشگر است که دلایلش همراهیاش با «ریموند» کاملا مادی است. او میخواهد قیم «ریموند» بشود تا به سهمالارث سه میلیارد دلاری او دسترسی پیدا بکند؛ پولی که چارلی حس میکند حداقل به داشتن نصف آن شایستگی دارد.
«چارلی» تاجری است که وقتی صحبت از روابط فراشخصی بشود، اصلا رفتار مناسبی ندارد. نامزد طولانی مدت او یعنی «سوزانا» با بازی والریا گولینو میتواند به این نکته شهادت بدهد؛ او مشخصا از سردی او و مسیر بنبستی که رابطهشان در آن قرار گرفته خسته است. سپس «چارلی» با خبر میشود که پدرشان مرده است.
علیرغم اینکه او ارتباط خاصی با آن پیرمرد نداشت اما به مراسم ختم میرود و با وکیل خانواده دیدار میکند و انتظار مقدار زیادی پول را دارد. در عوض او متوجه میشود که برادر بزرگتری به نام «ریموند» دارد که در آسایشگاه زندگی میکند چرا که توانایی زندگی در میان انسانهای عادی را ندارد. این برادر حالا پولدار شده هیچ ایدهای دربارهی این حجم از ثروت ندارد. به همین دلیل «چارلی» او را به نوعی گروگان میگیرد تا بتواند ارثیه را به چنگ بیاورد.
«سوزانا» که دیگر تحملش طاق شده است، «چارلی» را ترک میکند و برادران را به حال خود رها میکند. «چارلی» قصد دارد تا با هواپیما به لسآنجلس برگردد اما وقتی که «ریموند» از سوار شدن به هواپیما اجتناب میکند اوضاع تغییر میکند. یک سفر سه ساعته تبدیل به یک سفر سه روزه میشود آن هم در حالی که «چارلی» به خاطر رفتارهای «ریموند» و احتیاجاتی که باید سر ساعت رفع بشوند تا آستانهی از دست دادن عقلش پیش میرود.
اگرچه که «مرد بارانی» در زمان اکرانش که حدود 30 سال پیش بود بسیار محبوب شد اما میتوان آن را به خوبی نماد فیلمی دانست که به خاطر در لحظه بودنش ستایش شد تا اینکه دیدی به آیندهی آن وجود داشته باشد. دیدگاه بسیار عقبماندهی فیلم به نسبت کسانی که اوتیسم دارند با معیارهای امروزه بسیار خجالتبار است و سطحی بودن کلی آن هم باعث میشود که فکر کنیم که چه در مغز داوران جوایز اسکار در سال 1989 میگذشته است.
سوال بسیار خوبی که هیچوقت پرسیده نشده، این است که آیا بازی برنده اسکار «داستان هافمن» واقعا بازی خوبی است یا نه؟ اینکه آیا تصویری که او از یک انسان اوتیسم دار نابغه به تصویر میکشد درست است یا اینکه کاریکاتوری از همچین فردی است؟ این بحث که در طی فصل اسکار سال 1989 بسیار پیش میآمد هیچ وقت به نتیجهای نرسید و با تماشای این اثر پس از این همه سال میتوانم که نظرات و دلایل هر دو سوی این قضیه را به خوبی درک کنم.
«هافمن» رفتارها و خلق و خوهای انسانهای اوتیسم دار متعددی را مطالعه و از آن مشاهدات برای دقیقتر کردن نقش خود استفاده کرد. اما این فیلمنامه شخصیت را با نوعی رئالیسم جادویی بسیار ملموستر و نرمتر میکند و تاثیر صداقت ذاتیای که هافمن قصد داشت به این نقش بیاورد را کاهش میدهد.
نتیجه این بوده که تلاش کرده اند تا بخشهای منفی این شخصیت را کماثرتر کنند و بر روی حس سمپاتیای که بینندگان با این شخصیت خواهند داشت تمرکز بیشتری بگذارند. شاید بتوانیم ادعا کنیم که «تام کروز» با بازی سادهتر و معنادارتر خود بازیگر بهتری است گرچه که فیلمنامه تغییر او را با چنان سرعت زیادی به پیش میبرد که چندان باورپذیر نیست. شخصیت «چارلی» از یک الدنگ بیشعور به ناگاه تبدیل به یک مدافع میشود آن هم بدون اینکه انگیزهی خاصی را مشاهده کنیم. این تغییر شخصیت نمونهی بسیار کلاسیکی از گفتن شخصیت به جای نشان دادن آن است.
یکی از سکانسهای اثر را حتی وقتی که امروز میبینیم هم بسیار تکاندهنده است؛ آن بوسه در آسانسور. «سوزانا» در تلاش برای اینکه «ریموند» را به سوی احتمال داشتن روابط بین مردان و زنان سوق بدهد، به ناگاه او را میبوسد. این صحنه که قرار بود در سال 1988 بازیگوشانه باشد (و همانطور هم برداشت شد)، در سال 2020 کمی چندشآمیز است. رویکرد ستایشگرانه فیلم به نسبت یک مواجهه نامناسب نشان میدهد که معیارهای جامعه در طی سه دهه گذشته تا چه اندازه دستخوش تغییر شده اند.
اگر بخواهیم به دوران کاری و کارنامهی کارگردان این اثر یعنی آقای «بری لوینسون» نگاهی بیاندازیم، میتوان گفت که «مرد بارانی» شاید نقطهی اوج دوران کاری او بوده است. هر چه نباشد او تنها اسکار بهترین کارگردانی دوران کاریش را برای آن فیلم برد. وقتی که چند دهه بعد به آن نگاه کنیم میتوان گفت که این اثر جزو آثار متوسط او محسوب میشود و بلاشک از امثال آثاری مثل «طبیعی / The Natural»، «صبح به خیر / Good Morning» و یا «ویتنام / Vietnam» جایگاه پایینتری دارد.
کار سختی نیست که «مرد بارانی» را به عنوان یکی از آثار برنده جایزه اسکاری معرفی کنیم که اصلا شایستگی دریافت آن را نداشت، آن هم به خاطر دلیل سادهی اینکه شایستگیش را نداشت! این فیلم مهری بر پایان دههای شد که بیشترین تعداد چنین آثاری را در خود جای داده بود، آثاری مثل «مردمان عادی / Ordinary People»، «خارج از آفریقا / Out of Africa» و یا «شرایط مهرورزی / Terms of Endearment».
مهمترین دارایی این اثر – که باعث دلگرمی بینندگان شد در تماشای این دو برابر و سختیهایی که با آنها مواجه شدند – کاملا تصنعی و دروغین به نظر میرسد. تنها جنبهی این رابطه که از فیلم جان سالمی به در میبرد رابطهی بین «هافمن» و «کروز» است. این بخش از فیلم همچنان میدرخشد در حالی که جنبههای دیگر اثر در طی زمان کهنه و فرسوده شده اند.