خبرگزاری فارس- شهرستان دشتی، برای آسمانی شدن نه بال میخواهد و نه پر. دلی میخواهد به وسعت خود آسمان. مردان آسمانی بال پرواز نداشتند، تنها به ندای قلبشان لبیک گفتند و پریدند. پس بر لوح دلمان بنویسیم تا یادمان نرود که تمام اقتدار میهن عزیز و سرافرازمان ایران اسلامی را از پرواز مردانی آسمانی و جان بر کف داریم.
در طی جنگ هشت سال دفاع مقدس تعداد جوانان و نوجوانان عزیزی که از جان خود گذشتند تا به قیمت خون خود از میهن عزیزمان ایران اسلامی پاسداری کرده و آرامش و امنیت دلنشین امروز را برای ملت سرافراز ایران به یادگار بگذارند، کم نیست، از آن جمله است ۲۳۳ فرزند گلگونکفن خاک پاک و دلاورخیز شهرستان دشتی، که تعداد ۴۷ نفر آنان دانشآموز بودند. دانشآموزانی از جنس نور که سنگر مدرسه را برای حفظ سنگر اسلام، قرآن، پیامبر و استقلال مملکت رها کردند تا دریچهای را به سمت آزادی وطن پیش روی جوانان تمام دورانها در دل تاریخ بگشایند.
شهید سید عبداللطیف لطیفی کی بود؟
شهید سید عبداللطیف لطیفی نیز یکی از فرزندان دانشآموز دیار ولایتمدار دشتی است که کتاب و دفتر خود را رها میکند و در جبهه نبرد حق علیه باطل با خون خود مشق عشق مینویسد. شهید لطیفی فرزند سیدبهزاد در روز سیام شهریورماه سال ۱۳۴۷ در روستای میانخره دشتی پا به عرصه هستی گذاشت و پس از گذراندن تحصیلات ابتداییاش در این روستا، برای ادامه تحصیلات خود وارد مدرسه راهنمایی شهید مطهری روستای وراوی شده و این دوره را نیز در کمال شایستگی به پایان میرساند.
شهید لطیفی که فرزند سوم و پسر اول خانواده است، با وجود مشکلات اقتصادی، اما ناامید نمیشود و چون کوهی استوار جهت ادامه تحصیل وارد یکی از دبیرستانهای شهر خورموج میشود.
وی اولینبار در تاریخ ۲۸/ ۳/ ۱۳۶۵ به جبهه جنوب اعزام میشود و پس از گذشت مدت سه ماه در تاریخ ۱۸/ ۷/ ۱۳۶۵ به منزل برمیگردد. در اعزام دومین کاروان سپاه حضرت محمد (ص) ثبت نام کرده و در تاریخ ۲۳/ ۹/ ۱۳۶۵ پس از اتمام دوره آموزشی خود در بوشهر، برای دومینبار عازم جبهههای نبرد حق علیه باطل میشود و این بار اگر چه به اهداف عالیه در تحصیل نمیرسد، اما دانشگاه عالیه جبهه را بر سنگر مدرسه ترجیح داده و در دانشگاه عالی و انسانساز جبهه کارنامه قبولی با مهر شهادت دریافت میکند و همچون جدش اباعبداللهالحسین (ع) در تاریخ ۶/ ۱۱/ ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه در عملیات کربلای پنج به درجه رفیع شهادت نائل میشود.
روز دانشآموز بهانهای شد تا با خانواده عزیز شهید لطیفی همکلام شویم و شما عزیزان را با خود همراه کنیم.در ابتدا با سیده سکینه لطیفی مادر شهید لطیفی همصحبت شدم.
فارس: از دوران کودکی و نوجوانی شهید لطیفی برایمان بگویید؛ اخلاق و رفتار ایشان چگونه بود؟
در دوران کودکی به بازیهای دوچرخه سواری، فوتبال و والیبال علاقه داشت و در کنار دیگر بچهها بازی میکرد. زمانی که به مدرسه میرفت، معلمانش میگفتند: تو چه شیری به این بچّه دادی که ما آرزو داریم در مدرسه با بچّهای جر و دعوا کند. من راضی بودم که بچّهام به جبهه رفت. از خوبیهایش و خوشاخلاقیاش هرچه بگویم کم است. با مردم خیلی اخلاقش خوب بود. در مدرسه، در روستا، با دوستانش اینقدر رفتار و اخلاقش خوب بود که هنوز هم دوستانش برایش داغدار هستند.
فارس: خبر شهادت فرزندتان چگونه به شما رسید؟
عصر جمعه بود، به خانه عمویم رفتم. وقتی برگشتم متوجه شدم اتومبیلی درب حیاط ایستاده است. دلیل آمدنش پرسیدم، گفت: آمدهام شناسنامه آقا لطیف را ببرم. پرسیدم شناسنامهاش برای چی میخواهید؟ گفت: آقا لطیف شهید شده است. آن روز تمام روستا از شهادت عبداللطیف خبر داشتند، تنها من باخبر نبودم. پنج روز بعد از شهادتش خبر را به ما رساندند.
فارس: از مادر شهید خواستم از لالاییهایی که برای فرزندش میخوانده برایمان بخواند؛
مو لالای تو کنم تا ماه نشینه/ الهی هیچ مادر داغ فرزندش نبینه
مو لالات میکنم تا ماه درآیه/ هر که رودش در سَفَره، خوشی بیایه
مو لالات میکنم تا ماه درآیه/ که رودم سفره خیری بیایه
[بیت آخر صدای گریه و لالایی مادر در هم میپیچد و دانههای مروارید یکییکی بر گونههایش می غلطند.]
فارس: آیا بعد از شهادتشان تا به حال به خوابتان آمدهاند؟ لطفاً بیان بفرمائید.
عصر پنجشنبهای بر سر مزار شهید رفتم، شبش خواب دیدم در حین وارد شدن به قبرستان در حالیکه میخواستم بر سر مزارش بروم، شهید از سمت قبله درآمد تا لباس خیلی خوب و زیبایی هم بر تن دارد و کتاب نوشته بزرگ و دفتر کاغذ تا نشدهای در دستش بود. گفت: مادر کجا میخواهی بروی؟ گفتم میخواهم بر سر مزارت بروم. گفت: نه! امروز عصر پنجشنبه است و ما تا عصر روز جمعه جلسه مهمی داریم. گفتم پس من کی بیایم بر سر مزارت؟ گفت: مادر ما عصر پنجشنبهها تا غروب جمعه جلسه داریم. من خیلی ناراحت شدم و شروع به گریه و زاری کردم. گفت: نه مادر ما جلسه مهمی داریم و عصر پنجشنبهای مزاحم ما نشو.
فارس: آیا شما و پدرشان رضایت داشتید به جبهه برود؟ چطور رضایت شما را جلب کرد؟
بچّه ام روزی که به جبهه رفت، نامهای برایم فرستاد؛ گفت: مادر عزیزم میخواهم به جبهه بروم. گفتم مادر برو دست خدا. برو ساعت خیری ان شالله. گفت: راضی هستی بروم شهید شوم؟ ما خاک پای جدمان نمیشویم. باید ما شهید شویم، که سید اولاد پیغمبر باید مقام جدّمان برویم نه عامی. گفتم برو دست خدا. خدا پشت و پناهت. در نامههایش برایم مینوشت؛ مادر عزیزم شیر شبت با من حلال کن. میگفتم حلالت باشد.
فارس: وقتی دلت برایش تنگ میشود چکار میکنی؟
[گریه امانش نمیدهد و در حالیکه گوهر اشک بر گونههایش میغلطد در میان بغض صدایش] میگوید: هر وقت دلم برایش تنگ میشود خیلی گریه میکنم. فرزندم از یکم ماه محرم تا دهم محرم (شب عاشورا) در حسینیه به عزادران امام حسین(ع) خدمت میکرد. از مردم پذیرایی میکرد، حسینیه را جارو میکرد، ظرف میشست، منبر روضه سیدالشهدا را تمیز میکرد. مردم عبداللطیف را وکیل حسینیه قرار داده بودند و غذایی که میپختند توزیع آن بین عزادران را بر عهده او میگذاشتند. این فرزند را خداوند به من داد. همانگونه که او را پاک و زلال به من داد، همانگونه نیز پاک و زلال به سوی خدا بازگشت. خدا را شکر میکنم و افتخار میکنم که چنین فرزندی نصیبم شده است. الهی شکر خدا!
فارس: اگر بخواهید دعایی برای همه ما مردم بهویژه جوانان داشته باشید چه دعایی میکنید؟
دعای خدا و پیغمبر باشد. الهی هیچ مادر داغ عزیز و فرزندش نبیند. عزیز دل خداوند است و فرزند.
فارس: سپس از سیدبهزاد پدر شهید لطیفی پرسیدم چطور شد که فرزندتان به جبهه رفت؟
شهید عشق شهادت داشت و داوطلبانه رفت. حضور دوستانش در جبههها باعث شد شهید هم راهی جبههها شود. میگفت: ما باید مطیع امر رهبر و سربازان فدایی رهبر باشیم.
فارس: چه چیزی بیشتر باعث علاقهمندی و تشویق ایشان به حضور در جبهه شد؟
شهید میگفت: بمیری بنام، نمانی به ننگ ... میگفت: ما سید هستیم و باید الگوی مردم باشیم. ما باید مقام و راه جدمان امام حسین (ع) را برویم.
فارس: از فرزندتان بیشتر برایمان بگویید از اخلاق و رفتار ایشان بیان بفرمائید.
شهید بسیار با مردم مهربان بود. به همه کمک میکرد. هیچکس از او ناراضی نبود. به بچهها علاقه زیادی داشت. هر روز همراه من به زمین کشاورزی میآمد و به من کمک میکرد.
فارس: چه صحبتی با جوانان الان که مثل آن سالهای فرزندتان هستند، دارید؟
از جوانان میخواهم گوش به امر رهبر باشند و کشور را حفظ کنند.
فارس: در ادامه از سیدخلیل برادر شهید لطیفی نیز پرسیدم، شهید لطیفی اولینبار در چه سنی عازم جبهه شد و در کدام عملیات شهید شد؟
برادرم اولینبار در سن ۱۷ سالگی در تابستان سال ۱۳۶۵ به جبهه رفت و حدود ۳ ماه در جبهه حضور داشت. بار دوم دیماه همان سال یعنی بعد از واقعه سیل سال ۱۳۶۵ که در شهرستان دشتی اتفاق افتاد، به جبهه برمیگردد و در تاریخ ششم بهمنماه همان سال در منطقه شلمچه در عملیات کربلای پنج به درجه رفیع شهادت نائل شد. در روز شنبه تاریخ دوازدهم بهمنماه سال ۶۵ نیز از محل بنیاد شهید شهر خورموج تا گلزار شهدای زادگاهش روستای میانخره تشییع شد.
فارس: خبر شهادت ایشان چگونه به شما رسید؟
روز جمعه یازدهم بهمنماه سال ۱۳۶۵ ساعت سه و چهار بعد از ظهر در باغچهمان بودیم که اتومبیل بنیاد شهید به روستا آمد. به پدرم گفتم حتماً خبری هست و احتمالاً کسی شهید شده است. وقتی دیدم عموهام گریه و زاری میکنند به پدرم گفتم حتماً عبداللطیف خودمان شهید شده است. بعد متوجه شدیم تا همه مردم از شهادت برادرم خبر دارند اما به ما نگفتهاند. فردای آن روز برادرم تشییع و خاکسپاری شد.
فارس: آیا از چگونگی به جبهه رفتن برادرتان چیزی به خاطر دارید؟ لطفاً بیان بفرمائید.
آن زمان ایشان در مدرسه شهید مطهری خورموج مشغول تحصیل بود که یکی از اقوام به نام سید محمدعلی جعفری در آذرماه سال ۱۳۶۵ در منطقه فاو به شهادت میرسد و شهید لطیفی در مراسم تشییع جنازه آن شهید تا سه راه خورموج میآید و از آن طرف به خانه خواهرش در روستای مَل گُل میرود. در آنجا به خواهرش سیده حمیده میگوید: این غسل، غسل شهادت است و این آخرین غسل من است. سلام من را به پدر و مادرم برسانید. من میروم که شهید شوم. در آنجا چندین بار نامه مینویسد و به پدرم میگوید: بابا برای ما دعا کنید. پدرم هم در منزل یکی از آشنایان خواب میبیند که برادرم پس از گذشت چهل روز برمی گردد. پدرم بلافاصله به خانه برمیگردد و گوشت و برنج و مایحتاج پذیرایی آماده میکند. دقیقاً سر چهل روز خبر میرسد که ایشان شهید شده است.
فارس: از دوران کودکی شهید اگر خاطرهای دارید لطفاً برایمان تعریف کنید.
در صورتیکه ایشان حتی یک روز هم مکتب (کلاس آموزش روخوانی و روانخوانی قرآن) نرفته بود اما به خواندن قرآن بسیار علاقهمند بود و چندین بار هم اقدام کرده بود. (در قدیم پس از پایان سال تحصیلی و با آغاز تعطیلات تابستان در ماههای تیر، مرداد و شهریور همه بچهها از کوچک تا بزرگ در مکتب قرآن یاد میگرفتند.) منتها پدرم گفت: برای یادگیری قرآن باید خیلی با احتیاط باشی که دستت به کلمات قرآن نخورد و با وضو باشی، و قرآن از دستت زمین نخورد. به همین دلیل اجازه نداد که در کلاس شرکت کند. گفت: صبر کن کمی بزرگتر شوی سپس میتوانی به کلاس قرآن بروی. چندین بار از برادرم اصرار و از پدرم انکار، تا اینکه ماه رمضان سال بعد پدرم در روستای محمدآباد به عنوان سرمقابله حضور داشت. برادرم شب خوابی میبیند و صبح بدون اینکه به ما بگوید، با دهان روزه سوار دوچرخه میشود و میگوید: من میروم محمدآباد پیش بابام.
از محمدآباد تا روستای ما حدود ۱۶ تا ۱۷ کیلومتر راه است و توی گرما با دوچرخه و با دهان روزه خیلی سخت است، اما سوار میشود و میرود. آنجا به پدرم میگوید: بابا خوابی دیدم به کسی نگو، و صبر کن ببینیم چه میشود. پدرم میپرسد چه خوابی دیدهای؟ میگوید: دیشب خواب دیدم که قرآن یاد گرفتم. پدر میگوید: تو که قرآن بلد نبودی. میگوید: بابا هر کجای قرآن خواستید باز کنید. پدرم هر کجای کتاب قرآن را باز میکند، متوجه میشود که برادرم بسیار روان میخواند و خیلی جاها از حفظ میخواند. وقتی پدرم به خانه برمیگردد به مادرم میگوید: خیلی مواظب این بچه باشید، خوابهای عجیب و غریب میبیند. از آن به بعد پدرم خیلی حواسش به او بود و چندباری که برادرم قصد رفتن به جبهه داشت پدرم اجازه نمیداد، اما بالاخره پدرم را راضی کرد.
دفعه اول که به جبهه رفت، وقتی برگشت به مادرم میگوید: تو چکار کردی که من در جبهه شهید نشدم؟! مادرم میگوید: زمانی که تو را در شکم داشتم و حامله بودم من یک خوشه از گندمهای حاج سید محمد لطیفی برداشتم و اجازه هم از او گرفتم و او نیز حلال کرده است. شهید میگوید: یکبار دیگر با هم پیش او برویم تا من مطمئن شوم که ایشان حلال کرده است. برادرم پیش عمویم حاج سید محمد میرود و ماجرا را برایش تعریف میکند و میگوید: عمو تو را خدا حلال کن. عمویم به گریه میافتد، میگوید: یک خوشه گندم که چیزی نیست، هر چه از ما خوردی حلالت باشد، حلال حلال حلال. دفعه بعد که برادرم به جبهه برمیگردد آنجا به شهادت میرسد.
فارس: شهید لطیفی در جبهه چه مسئولیتی برعهده داشت؟
شهید در مرحله دوم به عنوان آرپیجیزن و کمک آرپیجیزن در جبهه حضور داشت.
فارس: در پایان سیده معصومهسادات خواهر شهید لطیفی که زمان شهادت برادرش فقط ۷ سال سن داشته است، خیلی گیرا و جذاب از خواب پدرش برایمان میگوید:
پدرم قبل از اینکه ازدواج کند، یک شب خواب میبیند در حرم امام حسین علیهالسلام از درب قاضیالحاجات که وارد میشود، سپس وارد صحن حرم حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام میشود. میبیند تعداد ۱۲ جلد کتاب قرآن روی قبر گذاشته شده است. یازده جلد از آنها را برمیدارد و یکی از آنها باقی میماند. وقتی از خواب بیدار میشود، خوابش را برای پدربزرگم تعریف میکند. پدربزرگم میگوید: تو چند سال دیگر ازدواج میکنی و صاحب ۱۲ فرزند میشوی، که فرزند بزرگت شهید میشود. وقتی پدرم ازدواج میکند، این سعادت نیز نصیبش میشود و خوابش به حقیقت تبدیل میشود.
بریدهای از وصیتنامه شهید سید عبداللطیف لطیفی: (از برادرانم ... خواهش میکنم که دستورات پدر و مادرم را اجرا نمایند و ... درس خود را ادامه دهند ... زیرا که مملکت عزیز ایران به درس خواندن شما احتیاج دارد. ...)
خوشا به حال آنان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد، و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت! خوشا به حال آنان که از رهایی رهیدند، و بال وبال جانشان نشد!
گفتگو: آزاده حیدری نسب
انتهای پیام/