دختر ۲۲ ساله که در پی یک آشنایی تلگرامی با پسری جوان آینده اش را به تباهی کشیده است در حالی که از شدت شرم نگاهش را به سنگفرش های اتاق مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری امام رضا(ع) مشهد دوخته بود درباره چگونگی این رسوایی بزرگ گفت: پدرم کارمند است و اوضاع مالی خوبی دارد اما از نظر عاطفی روابط خوبی با مادرم ندارد .
من تنها با خواهر بزرگم درددل می کنم که هفته ای یک بار به منزل ما می آید، با وجود این مدت هاست از همین ارتباط صمیمانه با خواهرم نیز لذت نمی برم چرا که فرزندانش بیش فعال هستند و آن قدر سروصدا به راه می اندازند که به راحتی نمی توانم در کنار خواهرم بنشینم و با او گفت و گو کنم از سوی دیگر نیز برادری نداشتم تا از من حمایت کند و من هم در کنار او احساس غرور و آرامش داشته باشم چرا که همواره با مادرم درگیر بودم و از نظر اخلاقی هیچ گاه به تفاهم نمی رسیدیم.
اوهمیشه نمرات ضعیف درسی ام را به سرم می کوبید و مرا با دخترعموی درس خوانم مقایسه می کرد. مادرم مدام از نوع پوشش و سلیقه ام در انتخاب لباس یا هرچیز دیگری ایراد می گرفت و مسخره ام می کرد حتی گاهی مقابلم می ایستاد و با حالت عصبانیت نه تنها سرزنشم می کرد بلکه فریاد می زد «تو را دوست ندارم» به همین دلیل همیشه احساس تنهایی می کردم و پدرم را تحت فشار گذاشته بودم تا برایم گوشی هوشمند بخرد ولی پدرم که به خصوصیات اخلاقی من واقف بود به هیچ وجه حاضر نمی شد این نوع گوشی را برایم بخرد چرا که معتقد بود من دختری احساسی و عاطفی هستم و بلافاصله فریب شیادان فضای مجازی را می خورم یا با ورود به برخی شبکههای هنجارشکن مسیر انحراف را بر می گزینم.
با وجود این هیچ وقت به نصیحت های پدرم توجه نکردم و او را آن قدر با شیوه و شگردهای مختلف تحت فشار قرار دادم تا این که بالاخره برای رهایی از این شرایط اسفبار خانوادگی و قهر وآشتیهای من حاضر شد یک دستگاه گوشی دو سیم کارته برایم بخرد.
از آن روز به بعد مانند کسی که به بزرگ ترین آرزوی زندگی اش رسیده باشد گوشی را از خودم جدا نمی کردم. حالا دیگر خیلی آزادانه وارد کانال ها و شبکه های اجتماعی می شدم و با افراد زیادی ارتباط برقرار می کردم تا این که حدود یک سال قبل در یکی از گروه های تلگرامی با «پرویز» آشنا شدم.
او وقتی از ظاهر زیبا و رنگ موهایم تعریف و تمجید می کرد من در پوست خودم نمی گنجیدم. وقتی با جملاتی عاشقانه از ابراز علاقه اش به من سخن می گفت انگار در آسمان ها پرواز می کردم به همین دلیل خیلی زود قرار ملاقات گذاشتیم و درحالی یکدیگر را در پارک و خیابان ها می دیدیم که او حتی از رنگ لباس، سلیقه و نوع پوششم تعریف می کرد و من هم از جملات زیبای او لذت می بردم.
این ملاقات های پنهانی ادامه داشت تا این که یک روز پرویز پیشنهاد کرد برای دیدن آثار تاریخی و مکانهای گردشگری به شمال کشور برویم و برای آینده خودمان برنامهریزی کنیم.
من هم که تحت تاثیر ابراز محبت ها و مهربانیهای پرویز قرار گرفته بودم با این سفر دو روزه در حالی موافقت کردم که حتی برای لحظه ای هم به فرجام این سفر پنهانی و ارتباط با جوانی غریبه نیندیشیدم.
خلاصه بدون اطلاع پدر و مادرم و به طور مخفیانه با پرویز همراه شدم و به یکی از شهرهای شمال کشور رفتیم اما آن جا او با وعده ازدواج مرا اغفال کرد و هستی و آینده ام را به نابودی کشاند.
وقتی با چشمانی اشک آلود به مشهد بازگشتیم خانواده ام گم شدن مرا به پلیس گزارش داده بودند . به همین دلیل ماموران پرویز را دستگیر کردند و به زندان انتقال دادند. من هم که دیگر در مخمصه یک آبروریزی و رسوایی قرار گرفته ام نمی دانم چگونه به چشمان نگران پدرم نگاه کنم ؟ چرا که او قبل از خرید گوشی تلفن و با توجه به خصوصیات اخلاقی من این روزهای تلخ را پیش بینی می کرد .
این درحالی است که حتی خانواده پرویز بعد از افشای این ماجرا ، مرا دختری هرزه و هوسران می دانند که ...
رسیدگی قضایی به این پرونده با صدور دستوری ویژه از سوی سرهنگ شریفی (رئیس کلانتری امام رضا(ع) ) در حالی آغاز شد که دختر جوان به آینده سیاهش می اندیشید.