به گزارش ایسنا، عبدالله نوابنژاد از آزادگان دوران دفاع مقدس است. او روایت میکند: یکی از بچههای دزفول به نام محمدرضا محمدون مریضی سختی داشت. دکترهای عراقی میگفتند این زنده نمیماند. من و یکی از بچههای مشهد به نام ذکریا قادری از مسئول آسایشگاه و از نگهبانهای عراقی تقاضای کمک کردیم ولی آنها چندان کمکی نکردند. ما میدانستیم که این برادر حالش خیلی بد است و بنابراین هر طور بود دستش را گرفتیم.
صبحها من از یک طرف شانهاش را میگرفتم و آن طرف دیگر را ذکریا میگرفت برای راه بردن و توالت رفتنش و شبها بعد از اعلام خواب مریض را داخل آسایشگاه راه میبردیم. روزی که برایمان خوراکی امثال شربت پرتقال و شربت خرما میآوردن با اینکه ما هم حالمان دست کمی از مریض نبود ولی دلمان اجازه خوردن اینها را نمیداد و با زور به او خوراکی میدادیم و روز به روز حالش رو به بهبودی رفت.
تا اینکه یکی از نگهبانان عراقی متوجه حال مریض شد و اصلاً باورش نمیشد از این که او تا لب مرگ فاصلهای نداشت چگونه خوب شد؟! فکر میکرد که ما دارو دزدیدهایم و به او دادیم!
من اینجا به این نتیجه رسیدم که واقعاً خدا چقدر مهربان است. ما حتی یک قرص هم نداشتیم مریض هم حالش خیلی خراب بود اما با روحیه که خودش داشت و کمک دوستان بهبودی کامل حاصل شد.
انتهای پیام