به گزارش ایسنا، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: به مناسبت هفته بسیج، با این رزمنده بسیجی دفاع مقدس گفتوگویی انجام دادیم که ماحصلش را پیش رو دارید.
از چه سالی به جبهه رفتید و چه مدت آنجا بودید؟
من متولد ۱۳۳۷ و اصالتاً اهل منجیل هستم. سال ۱۳۶۱ در ۲۴ سالگی به جبهه رفتم و تا ۱۳۶۳ در جبهه حضور داشتم. بعد از آن به دلیل موج انفجار و مجروحیتهایی که داشتم، نتوانستم به جبهه برگردم. شبی که برای اولین بار به جبهه میرفتم قرار بود حدود ۵۰ نفر از بستگانم به کشورهای اروپایی بروند. چون بستگان عازم غرب بودند، من غریبانه و تنها با هواپیما به دزفول رفتم و کمی بعد از کرخه رد شدیم و به جبهه رسیدیم. یعنی همان زمان که بستگانم رسیدند به اروپا، من رسیدم به جبهه.
با وجود اینکه میتوانستید به اروپا بروید، انگیزه شما برای حضور در جبهه چه بود؟
آن زمان من اخبار جبهه را با جدیت دنبال میکردم. وقتی خبرهای تعرض بعثیها به کشورمان و هموطنان مرزنشین را میشنیدم، غیرتم به جوش میآمد. پیش خودم میگفتم بعثیها که به همزبانهای خودشان (عربزبانهای خوزستانی) رحم نکردند به ما رحم کنند؟ این انگیزه اولم بود. انگیزه دومم فرمایش حضرت امام (ره) بود. آنجا که گفتند واجب است همه به جبهه بروند. بر خودم تکلیف دانستم به عنوان بسیجی داوطلبانه به جبهه بروم.
از قبل فعالیتهای انقلابی داشتید؟
قبل از انقلاب مؤذن مسجد بودم، فعالیتهای انقلابی داشتم و حتی توسط ساواک دستگیر شده بودم.
شغلتان آن موقع چه بود؟
شغلم نگهداری از باغهای زیتونمان بود. کار کشاورزی میکردم. همزمان سال آخر رشته ساختمان تحصیل میکردم و تکنیسین درجه ۳ محسوب میشدم.
غیر از شما از خانوادهتان شخص دیگری هم به جبهه رفته بود؟
ما چهار برادر بودیم. وقتی از جبهه برگشتم، برادران دیگرم را هم با خودم به جبهه بردم. خواهر نداشتیم، چهار پسر بودیم که همزمان با هم به جبهه رفتیم.
در چه عملیاتهایی از دفاع مقدس حضور داشتید؟
از عملیات محرم که در اطراف پاسگاه شرهانی بود حضور داشتم، بعد در والفجر مقدماتی و عملیات والفجر یک و دو خطشکن بودم.
چه خاطراتی از جبههها در ذهنتان ماندگار شده است؟
در عملیات والفجرمقدماتی قرار نبود گردان ما عملیات کند. نیروهای دیگر عملیات کرده بود و قرار بود ما مرحله دوم برویم و خط را تحویل بگیریم. آنجا اتفاقی افتاد. من و ذبیحالله عالی فرمانده گردان دیدیم یک عده عربی صحبت میکنند! حدود ۳۰ نفر عراقی بودند. ادای این را درآوردم که نیروهای ما آن طرف شما را تحت نظر دارند و ما آمدیم با شما حرف بزنیم. یکی از نیروهای دشمن کتاب انگلیسی دستش بود و دیگری دیکشنری فرانسه. از یکی از آنها پرسیدم انگلیسی بلدی؟ گفت آره. گفتم الان همرزمانم منتظر اشاره من هستند که شما را زیر رگبار بگیرند. من آمدم دعوتتان کنم به اسلام! بیایید برویم. آنها گفتند ما اصلاً عراقی نیستیم با شما جنگ نداریم. ما سودانی هستیم. گفتم پس بیاید برویم مهمان ما هستید. وقتی آنها را آوردیم متوجه شدند چه کلاهی سرشان رفته و فهمیدند ما فقط دو نفر بودیم. وقتی سوار ماشینشان کردیم فهمیدند اصلاً نفری در کار نبود. اسلحهشان را گرفتیم و سی و خوردی نفر را ۱۸ بهمن سال ۶۱ در فکه عماره اسیر گرفتیم. همانجا که اسیر گرفتیم بالگردهای دشمن دشت را بمباران میکردند. بمبهایی میریختند که روی هوا باز و چهار تکه میشد. منطقه وسیعی زیر بمبهای خوشهای بود. خمپاره زمانی را اولین بار آنجا دیدم. بمبها روی هوا منفجر میشدند و نمیشد مثل خمپارههای معمولی روی زمین دراز بکشیم. باید سرپا بلند میشدیم، اما در این موقع تکتیراندازها ما را میزدند و خیلی شهید دادیم. همانجا ترکش خمپاره دست و پایم را زخمی کرد. آمپول زدم که کزاز نگیرم. تا ۱۰ ساعت بعد از مجروحیت با همان حال و روز راه میرفتم و بچهها را سازماندهی میکردم که دستور عقبنشینی دادند.
چند درصد مجروحیت دارید؟
۲۵ درصد مجروحیت دارم. چهار پرونده مجروحیت دارم. فقط یکبار برای پیگیری جانبازیام رفتم. تا سه سال قبل از هیچ یک از امکانات بنیاد استفاده نکرده بودم. امسال سه ماه تابستان اصلاً بیرون نرفتم، چون اثرات شیمیایی اذیتم میکند، نور اذیتم میکند، مجبورم در اتاق تاریک بنشینم. ریهام خس خس میکند. میگویند همه علائم شیمیایی را دارم، ولی چون زمان جنگ صورت سانحه نگرفتم مرا به عنوان مجروح شیمیایی حساب نمیکنند.
گفتوگوی ما در هفته بسیج منتشر میشود، نقش بسیج در زمان دفاع مقدس را چطور میبینید؟
بسیج به عنوان یک نیروی داوطلب و مخلص در زمان دفاع مقدس حضور داشت. دیدگاه همه نسبت به بسیج خاص بود. میگفتند بسیج همه چیزش برای خداست. میگفتیم خطشکنان بسیجی ۸۰ درصدشان شهید میشوند. اعتقاد داشتیم کار برای خداست. قدم برای خداست. اصلاً باید عملیات برای خدا کنیم. مهم انجام تکلیف بود و این خاصیت بسیجیها بود.
طی دو سالی که در جبهه بودید، تماماً به صورت داوطلب بسیجی بودید؟
بله. از من خواستند پاسدار شوم. حتی فرم پر کردم عضو سپاه شوم. همان زمان حضرت امام در سخنرانی فرمودند خدایا مرا با بسیجیانم محشور کن. فهمیدم که بسیج از همه بالاتر است و بسیجی ماندم.
در مدت حضورتان در جبهه چه مسئولیتهایی داشتید؟
من فرمانده گردان شهید چمران و شهید بهشتی لشکر ۲۵ کربلا و گردان مسلم بن عقیل در سال ۶۱ و ۶۲ بودم. قرار بود در عملیات والفجر یک از سمت چپ ما نیروی زمینی عمل کند و در سمت راست ما شهید بهداشت که گردانش با ارتش ادغام شده بود، عمل کنند. از وسط هم ما عملیات کنیم. ما در عرض ۱۰ دقیقه خط را شکستیم و وارد خط عراقیها و مستقر شدیم. بعد شروع به پاکسازی کردیم. فهمیدم سمت چپ و راست ما هر دو شکست خوردند و الحاق صورت نگرفته است. گفتند اگر تپه را نمیتوانید بگیرید، برگردید. کمیسیون جنگی تشکیل دادیم. ذبیحالله عالی گفت من راست را میگیرم تو با نیروها برو. بقیه باشند پاکسازی کنند. در عرض ۱۰ دقیقه این طرف را گرفتم. همان زمان شهید عالی تپه ۱۷۵ را گرفت. پاسگاه شرهانی تپه استراتژیک و مهمی بود. شروع کردم آمار مجروحان را بگیرم که شنیدم کسی پشت سرم میگوید سلام حاجی! برگشتم دیدم حاجعلی فردوس فرمانده تیپ آنجاست. گفتم حاجی جایزه برای سرت تعیین کردند، اینجا میای کصار ما را مشکل میکنی! گفت کارت را انجام بده. بیسیمچیها را صدا کردم. علی فردوس گفت هیس! من آمدم ببینم فرماندههان کارشان را انجام میدهند، یکهو موج انفجار علی فردوس را پرت کرد زمین. گفتم خدایا اگر او اسیر شود مصیبت است. گفتم حاجی نباید میآمدی. اگر من فرماندهام دستور میدهم با اولین گروه برای حمل مجروحان برگردی عقب. یک کلام گفت چشم برمیگردم عقب. دوباره خمپاره زدند ترکش به اطرافش خورد. فردوس میخواست بلند شود گفتم جان امام بنشین و نشست. بالاخره ذبیحالله عالی گفت مجروحان را ببر. شهیدان را ردیف کردیم و همراه آخرین نفر از مجروحان حاج علی فردوس را انتقال دادیم و خدا رحم کرد اسیر نشد.
انتهای پیام