عصر ایران؛ هومان دوراندیش - در ستایش رمان «جنایت و مکافات» نویسندگان بسیاری، بسیار نوشتهاند. پس اجازه بدهید این یادداشت به جای اینکه صرف تحسین رمان عمیقا روانکاوانه و انسانشناسانۀ داستایوفسکی شود، مصروف پرداختن به مهمترین ایراد رمان شود.
قتلی که رادیون رومانوویچ راسکولنیکوف مرتکب شد، اگرچه در خشم او از عادلانه نبودن کار دنیا ریشه داشت، ولی صرفا محصول خشم نبود. قتل پیرزن نزولخوار، متکی به استدلال و از نظر راسکولنیکوف کاملاً موجه بود.
راسکولنیکوف روزهای روز در اتاق کوچکش به ضرورت این قتل سگالیده بود و در توجیه آن استدلالی محکم و متقن برای خودش فراهم کرده بود. در واقع او در خلوت خودش به خیر و شر افکارش اندیشیده بود و سرانجام مثل یک تئوریسین خشونت، آدمکشی را برای خودش تئوریزه کرده بود.
بنابراین سربه نیست شدن پیرزن نزولخوار، عملی بیتئوری نبود. راسکولنیکوف پیرزن را شپشی بیفایده در جامعه میدانست و معتقد بود کشتن او، خیر و برکت را به زندگی دیگران خواهد افزود و کمی از بیعدالتی اجتماعی خواهد کاست.
راسکولنیکوف البته نگران بود پس از کشتن پیرزن، نتواند پای افکارش بایستد و تئوریاش مغلوب وجدانش شود اما در عین حال به خودش دلداری میداد که افکارش ریشه در وجودش دارند و بیبنیاد نیستند؛ بنابراین میتواند با عقلش در برابر وجدانش ایستادگی کند. اگر وجدانش به او نهیب بزند که پیرزن حق حیات داشت، عقلش در پاسخ درنمیماند: زندگی پیرزن به زیان دیگران بود و مرگش یعنی توزیع ثروت او بین مشتی گرسنه و نیازمند.
راسکولنیکوف در این کشاکش عقل و وجدان، به سروقت پیرزن رفت و او را کشت؛ اما ورود نابهنگام خواهر پیرزن، نه فقط برنامۀ راسکولنیکوف را به هم ریخت، بلکه بنیاد رمان داستایوفسکی را هم به باد داد! چراکه قتل خواهر پیرزن، حتی از نظر خود راسکولنیکوف هم جنایتی ناموجه بود.
اگر راسکولنیکوف فقط پیرزن نزولخوار را کشته بود، بعد از جنایت میتوانست از دلایلش در برابر ندای وجدانش سپری سازد تا به ورطۀ مکافات سقوط نکند. تا پیش از قتل، داستایفسکی افکار و احوال راسکولنیکوف را جوری تشریح کرده بود که گویی پس از جنایت، وجود او قرار است عرصۀ زورآزمایی عقل و وجدانش باشد.
در واقع راسکولنیکوف میدانست قتل پیرزنی که قصد کشتن کسی را ندارد، با استناد به هیچ عرف و شرعی، عملی اخلاقی قلمداد نمیشود اما او قصد داشت از اخلاق متعارف فراتر رود و با نوعی خودآیینی، در زندگیاش اخلاق فضیلتمحور بنا کند؛ اخلاقی که پارهای اعمال به ظاهر غیر اخلاقی را برای عاملان و فاعلان خاصی، مجاز میداند.
راسکولنیکوف چنین رویایی داشت یا دست کم مردانی از این دست را میپسندید؛ مردانی که به درستیِ فرمان ضمیر خودشان بیشتر اطمینان دارند تا به درستیِ قواعد اخلاقی.
قواعد اخلاقی را دیگران و پیشینیان وضع کردهاند ولی فرمان ضمیر، از آن خود ماست و اگر این دو با هم در تضاد افتادند، کسی که وجودش مجمعالفضائل است، باید که به ندای درونیاش گوش فرا دهد. چنین فردی گرفتار گرداب عذاب وجدان هم نخواهد شد؛ چراکه وجدانش با عقلش همآواست.
اما کسی مثل راسکولنیکوف که دامان وجدانش از چنگ اخلاق متعارف بهتمامی رها نشده بود، اگرچه عقلش حکم قتل پیرزن را صادر میکرد، میترسید که پس از قتل، غرقۀ امواج وجدانش شود و خودش را ببازد و نتواند با آنچه که از نظر دیگران جنایت محسوب میشود، کنار آید.
اینکه در این کشاکش درونی، راسکولنیکوف میتوانست به خودآیینی برسد و بیاعتنا به حکم اخلاق متعارف، همچنان نزد خودش از جنایتش دفاع عقلی کند، مستلزم این بود که او فقط پیرزن را بکشد و پس از آن، ما شاهد کشمکشهای درونی او باشیم.
اما وقتی که قتل خواهر پیرزن هم به قتل پیرزن اضافه شد، صحنۀ بازی به کلی تغییر کرد؛ چراکه راسکولنیکوف پیشتر قتل خواهر پیرزن را برای خودش تئوریزه نکرده بود و اساساً خواهر بیگناه پیرزن را که زنی ضعیف و مهربان و سلطهپذیر و تحت ستم پیرزن بود، شپشی بیفایده به حال اجتماع نمیدانست.
بنابراین طبیعی بود راسکولنیکوف عمل خودش را، به دلیل کشتن انسانی که او را مستحق قتل نمیدانست، مصداق جنایت بداند و به ورطۀ مکافات بیفتد. اما او مکافات کدام قتل را میکشید؟ قتل پیرزن یا قتل خواهر پیرزن؟
اگر راسکولنیکوف خواهر پیرزن را نکشته بود، از نظر دیگران باز هم جنایتکار بود ولی آیا از نظر خودش نیز همچنان جنایتکار محسوب میشد؟ اگر او فقط پیرزن را کشته بود، آیا نمیتوانست همچنان در تایید قتل او برای خودش استدلال کند و تا خرخره در باتلاق مکافات فرو نرود؟
رمان «جنایت و مکافات» به این سؤال جوابی نمیدهد که اگر راسکولنیکوف زنی مظلوم را در کنار شپشی بیفایده (از نظر خودش) نکشته بود، آیا باز مکافات جنایتش را میکشید؟