این ها بخشی از اظهارات دختر 20 ساله ای است که قبل از خودکشی توسط نیروهای امدادی و ماموران انتظامی از مرگ حتمی نجات یافت.
او که قصد داشت خود را از بالای پل عابر پیاده به کف خیابان پرت کند ، حالا اشک ریزان مقابل مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری سناباد مشهد نشسته بود و داستان تلخ زندگی اش را این گونه بیان کرد: می خواهم از عمق وجودم فریاد بزنم آهای دختران جوان این عشق های خیابانی فرجامی جز سیاهی ندارد .
روی این هوس های زودگذرنام «عشق» نگذارید و از سرگذشت من عبرت بگیرید چرا که پدر و مادر من نیز با همین عشق های هوس آلود پیمان ازدواج بستند اما درحالی که مرا به دنیا آورده بودند باز هم برای آسایش و رفاه خودشان از یکدیگر جدا شدند و مرا در این دنیای کثیف تنهاگذاشتند.
هنوز به 3 سالگی نرسیده بودم که سوء ظن های یک عشق خیابانی دیگر در وجود پدرم ریشه دواند و این گونه مهر طلاق آن ها را از یکدیگر جدا کرد و من هم فرزند طلاق نام گرفتم اما هیچ چیزی از این کلمه وحشتناک نمی دانستم .
پدرم به دنبال سرنوشت خودش رفت و مادرم با کارگری در خانه های مردم مرا زیر چتر «عشق مادری» خود گرفت اما درآمدش به اندازه ای بود که فقط شکم مرا سیر می کرد تا از گرسنگی جان ندهم .
وقتی به 3 سالگی رسیدم دیگر نمی توانست مرا با خودش به خانه های مردم ببرد تا مبادا به چیزی دست بزنم یا لیوانی را بشکنم. او بشقاب غذا و بطری آب را در کنارم می گذاشت و در اتاق را به رویم قفل می کرد تا هر وقت گرسنه شدم غذا بخورم .
تلویزیون کوچک خانه تنها سرگرمی من بود تا روزی که راهی مدرسه شدم. آن جا بود که معنای طلاق را فهمیدم و حس تنفر وجودم را فراگرفت . وقتی همکلاسی هایم با شوق و لبخند از پدرشان سخن می گفتند که برای آن ها کیف و لباس یا مواد خوراکی خریده بود از همه چیز و همه کس بیزار می شدم .
دوست داشتم دنیا را تغییر بدهم و کلمه طلاق را زیر پاهایم خرد کنم . هرگز نمی توانستم این سرنوشت سیاه را بپذیرم که پدر و مادرم نقش اصلی آن را به عهده داشتند، با آن که مادرم به سختی برای رفاه و آسایش من تلاش می کرد اما همواره با خودم می اندیشیدم آن ها نباید به دنبال یک عشق هوس آلود با زندگی انسان دیگری بازی می کردند و...
خلاصه به سن نوجوانی که رسیدم شال و کلاه می کردم و در خیابان ها پرسه می زدم چراکه در جست و جوی مهر و محبتی گم شده بودم.
با لبخند هر پسری به او دل می باختم تا شاید من هم طعم زندگی آرام و شیرین را بچشم . خوب می دانستم مادرم که خود قربانی یک عشق خیابانی بود از سرگردانی من در خیابان ها به شدت ناراحت می شود و کتکم می زند. اگرچه چندین بار همین اتفاق رخ داد ولی دیگر برایم مهم نبود .
بارها صدای ناله مادرم از انواع بیماری و دردهایی را که به سراغش آمده بود ، می شنیدم و به سختی کار او در خانه های مردم پی می بردم ولی هیچ گاه دلم به حالش نمی سوخت چون عقده ای شده بودم ، کمبود داشتم و پدر و مادرم را عامل همه بدبختی هایم می دانستم .
روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که دوسال قبل زمانی که در خیابان پرسه می زدم با فرشاد آشنا شدم که قول ازدواج به من داد. او با جملات عاشقانه اش مرا به زندگی امیدوار کرد ولی من طعمه هوسرانی های او بودم چرا که چندماه بعد خیلی راحت ترکم کرد .
دیگر شب و روزم را نمی فهمیدم ، سعی کردم یک بار دیگر عشق را تجربه کنم و او را به فراموشی بسپارم اما این عشق ها بارها و بارها تکرار شد و من بازیچه هوسرانی های دیگران شده بودم چرا که هرکدام از آن ها با این بهانه که تو با دیگری بوده ای ، مرا همانند یک دستمال کثیف دور می انداختند تا این که چند روز قبل به امید یافتن عشقی گم شده سوار خودرویی شدم اما راننده جوان آن مرا به مکان نامعلومی برد و یک روز تمام آزارم داد.
وقتی خودم را در گوشه خیابان یافتم همه وجودم پر از نفرت شد، آسمان دور سرم می چرخید و کاری از دستم ساخته نبود . این احساس تنهایی و بی کسی با قلبی مالامال از کینه و نفرت مرا به سمت پل هوایی کشاند و ...
بررسی های روان شناختی و قضایی درباره ماجرای این دختر جوان با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد بهرازفر (رئیس کلانتری سناباد مشهد)
آغاز شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی