تراژدی صفوی؛ چگونه محمود افغان جلوی چشم شاه، فرزندانش را سر برید؟

باشگاه خبرنگاران سه شنبه 16 دی 1399 - 08:35
شاه صفوی مرگ همه خانواده اش را دید، با این حال، قادر به انجام کاری نبود. او در اتاقکی با یکی از همسران و یک غلامش زندانی می‌شود و صبح و شب به دعا و استغفار می‌پردازد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،  سال‌ها پیش در چنین روزی شورای بزرگان کشور در مشهد دورهم جمع شده و تصمیم گرفتند اصفهان را از دست افغان‌ها نجات دهند. از این رو نادرقلی میرزا را که بعد‌ها نادرشاه شد، به عنوان فرمانده لشکر ایران برگزیدند.

اینکه نادر چگونه توانست پس از هفت سال افغان‌ها را از ایران بیرون کند، خود حدیثی است مفصل. اما آنچه جالب‌تر است این است که چگونه افغان‌ها توانستند به راحتی از قندهار به اصفهان آمده و پایتخت صفویه را که در آن روزگار یکی از سه امپراتوری بزرگ شرق بود تصرف کرده و دودمان صفویه را بر باد دهند.

آنچه مورخان می‌گویند این است که شخصیت شاه سلطان حسین در این میان بیش از هر عاملی در نابودی صفویه نقش داشته است. طبق نظر برخی متفکران فلسفه سیاسی مانند سید جواد طباطبایی، ایران نوین صفوی فاقد ساختار سیاسی منظم و دقیق بود و به همین دلیل تمام قدرت در این سلسله به دست شاه بوده است.

از این رو زمانی که شاه صفوی مقتدر بود و زندگی را در حرم سرا نمی‌گذراند، ایران نیز مقتدر بود؛ همانند ایران عصر شاه عباس اول که به اوج قدرت رسید، اما زمانی که شاه انسانی ضعیف النفس بود ایران نیز به سرعت رو به زوال می‌رفت چراکه ایران عصر صفوی ساختار سیاسی منسجمی نداشته است؛ طبقه وزرا شکل نگرفته و امرای ارتش نیز قدرت کافی نداشتند و بیشترشان از طریق تملق شاه به قدرت می‌رسیدند. از این رو است که نابودی سریع صفویه را باید بیش از هر چیز در ضعف شخصیتی آخرین پادشاه (واقعی) این سلسله یعنی شاه سلطان حسین دید.

شاه سلطان حسین، خرسواری مهربان که عاشق زنان بود

رستم الحکما در کتاب خود رستم التواریخ تعبیر جالبی در مورد شخصیت شاه سلطان حسین دارد. او در این باره می‌گوید: " از آثار ضعف دولت و اقبال آن سلطان جمشید نشان، آنچه به ظهور رسید، اول این بود که طبع اشرفش از اسب سواری متنفر شده و مایل به خر سواری شده بود و با زنان خاصه خود به باغ‌ها و بوستان‌ها و مرغزار‌ها بر خر مصری یراق مرصع، سوار شده، تشریف می‌بردند و به هر قریه که داخل می‌شد، زنان و دختران آن قریه، بی چادر و پرده به استقبالش می‌آمدند ... "

تعبیرات رستم الحکما به خوبی خوی شاه سلطان حسین را نشان می‌دهد. آخرین شاه صفوی تقریبا تمام عمرش را در حرم سرا زندگی کرده بود. متاسفانه این بخشی از سنت شاهان صفویه شده بود که از ترس شورش فرزندانشان آن‌ها را از مسائل حکومتی و لشکری دور نگه داشته و آن‌ها را در حرم سرا نگه می‌داشتند. شاه سلطان حسین نمونه اعلای اینگونه شاهزادگان است. او به حدی از مسائل کشوری و لشگری دور بود که حتی سوارکاری نیز بلد نبود.

رستم التواریخ در وصف این شاه و آدابش روایات عجیبی آورده است. از جمله اینکه او به شدت به روابط جنسی علاقه‌مند بود و روزی هزار زن را به عقد خود درآورده و بعد از کام گرفتن از آن‌ها همه را طلاق می‌داد. طبق روایات، وقتی شاه صفوی به یک زن شوهردار علاقه مند می‌شد، شوهر آن زن موظف می‌شد همسرش را طلاق داده و آن را تقدیم شاه کند. شاه هم پس از عقد آن زن و کام گرفتن، او را طلاق می‌داد و به خانه پدر بازمی‌گرداند.

طبق روایت رستم الحکما به دستور شاه سلطان حسین سه روز در سال مردان حق خروج از خانه را نداشتند و به جای آن‌ها زنان باید از خانه بیرون می‌آمدند. در این سه روز شاه و خواجگانش به شهر آمده و زنان را مشاهده می‌کرد.

با وجود این نقصان، شاه سلطان حسین شاهی به شدت نرم خو بود. طبق گزارش جهانگردانی که با او ملاقات داشتند، بزرگترین نقص او این بود که هیچ مجرمی را اعدام نمی‌کرد. در واقع، او هیچگاه خاطیان را مجازات نمی‌کرد و، چون از خونریزی گریزان بود فقط دستور جابه جایی آن‌ها را در قصر و ارکان قدرت می‌داد. این سیاست شاه صفوی باعث شد امرای ارتش و وزرا بیش از حد قدرت بگیرند و حتی فرمان شاه را اجرا نکنند.

سیاست دیگر او علاقه مندی شدید به معماری و کاخ بود. روایت است که او درآمد یک سال ارتش صفوی را خرج عمران و توسعه کاخ "فرح آباد" می‌کرد. این امر باعث شده بود بودجه کشور به شدت رو به کاهش نهد و لشگریان گرسنه شوند.

سیاست اشتباه دیگر او، اما دادن عمارت به افراد ناآشنا به سیاست و ملک داری بود. گرگین خان یکی از این افراد است. او یک گرجی مسیحی الاصل بود که بعد‌ها شیعه شده بود. او از طرف شاه صفوی به عمارت قندهار رسید که بیشتر مردمش سنی مذهب بودند. انسان‌های آشنا به تاریخ می‌دانند حکومت بر افغان‌های سنی مذهب آداب خود را دارد. گرگین خان این آداب را نمی‌دانست و بی توجه به اکثریت سنی مذهب قندهار شروع به خفت اهل سنت کرد.

این اقدام باعث شورش افغان‌های غلزایی شد. "میرویس هوتک" رهبر غلزایی‌ها بود که علیه گرگین خان شورش کرد و پس از قتل او توانست قندهار را به استقلال برساند. مجاورت قندهار با قلمرو حکومت گورکانیان هند در این شورش بی تاثیر نبود.

طبق گفته نویسنده رستم التواریخ، میرویس در ابتدا قصد شورش نداشت. او خود را به اصفهان رساند تا شکایت خود را به سمع شاه سلطان حسین برساند، اما وزرای شاه او را دستگیر کرده و پس از اینکه نامه شاه به او را در دهانش چپانده و مجبورش کردند آن را قورت دهد با دست بسته به قندهار فرستادند. این حرکت باعث تحقیر میرویس شد و از این رو شورش خود را آغاز کرد.

شورش محمود افغان و پیش روی به سوی اصفهان

شاه سلطان حسین طی هفت سال حکمرانی میرویس بر قندهار، نتوانست او را به زانو درآورد و میرویس به صورت خود مختار قندهار را اداره می‌کرد. نهایتاً پس از مرگ میرویس، میرعبدالعزیز یا میر عبدالله برادر میرویس جانشین او شد، اما با کمک افغان‌ها، محمود افغان فرزند ارشد میرویس، با قتل میر عبدالله کنترل قندهار را به دست آورد.

محمود افغان پس از به قدرت رسیدن، هزاره‌ها، پشتون‌ها و بلوچ‌ها را متحد کرد و شروع به تاخت و تاز در ایران نمود. محمود افغان ابتدا در سال ۱۱۳۴ هجری قمری به ایران حمله کرد. او در این هجوم تا کرمان پیش رفت و این شهر را عرصه تاخت و تاز خود قرار داد. سپس به علت مقاومت صفویان و هجوم " لطفعلی خان داغستانی" فرمانده لشکر صفویه به قندهار بازگشت.

محمود دو سال بعد با سپاهی ۲۰ هزار نفری بار دیگر به ایران لشکر کشید. او این بار از سیستان به کرمان و سپس از آنجا راهی اصفهان، پایتخت صفویه شد.

شاه سلطان حسین وقتی فهمید محمود نزدیک اصفهان است به او پیشنهاد باج هنگفتی داد، اما محمود افغان نپذیرفت و وحشت همچنان در اصفهان باقی ماند. در این حین صاحب منصبان شاه سلطان حسین برسر چگونگی دفاع از اصفهان با هم اختلاف نظر داشتند.

شاه سلطان حسین فرمان‌هایی خطاب به سرداران و حکام برخی ولایات فرستاد و تأکید کرد که با سپاهیان تحت فرمان خود هر چه زودتر در پایتخت حاضر شوند، اما جمعی از سرداران که در نواحی فارس و آذربایجان بودند، هنگامی که نزدیک اصفهان رسیدند همین که چشم ایشان بر علامات افغان‌ها افتاد، راه فرار پیش گرفته، هر یک به سمت ولایات خود فرار کردند.

سرانجام دو سپاه روبه‌روی هم قرار گرفتند. سرداران شاه سلطان حسین علی‌رغم تمایل خود در رأس یک سپاه ۳۰هزار نفری که اکثر آن‌ها را مردان جنگ ناآزموده تشکیل می‌دادند، به رویارویی با دشمن حرکت کردند. مشخص است که این سپاه از افغان‌ها شکست خورد و اصفهان به محاصره محمود درآمد.

محاصره اصفهان، وقتی شاه ایران خود تاج را بر سر محمود گذاشت

اصفهان تا چندماه به محاصره افغان‌ها درآمد. از اطراف کمکی نیامد. شاه سلطان حسین نیز قادر به تصمیم درست نبود. روایت است که او در این روز‌های سخت به توصیه ملاباشی‌ها و ملازمان آش نذری می‌پخت و ضمن خواندن ادعیه تقاضای نابودی سپاه افغان به دست لشکر اجنه را طلب می‌نمود.

محاصره اصفهان تنگ‌تر و تنگ‌تر شد. بسیاری از شاهزادگان از شهر فرار کرده و به محمود پناه آوردند. برخی نیز پس از فرار به آذربایجان یا خراسان رفتند. در این حین، آذوقه شهر تمام شد. بیماری و فقر دست به دامن مردم گردید و بسیاری از زنان و مردان و کودکان از بین رفتند. مردم به چنان وضعی دچار شدند که حتی به جنازه‌ها هم رحم نکرده وبرای زنده ماندن گوشت تن مردگان را می‌خوردند. رستم الحکما وضعیت اصفهان را در پایان محاصره چنین روایت می‌کند:
"، چون داستان محاصره اصفهان به نه ماه رسید و در شهر نان که قیمت آن یک من، پنجاه دینار بود، یک من به ده تومان قیمت رسید و نان وجود نداشت و {مردم} در هر گوشه کناری که اطفال یا هرکسی را که تنها می‌یافتند، می‌گرفتند و او را می‌کشتند و می‌پختند و می‌خوردند".

در نهایت، چاره‌ای برای شاه صفوی نماند. او خود از شهر بیرون رفت و تاج پادشاهی را بر سر محمود افغان گذاشت و شهر را تسلیم کرد. "ژوزف آپی سالمیان" مترجم و منشی ارمنی "آنژدو گاردان" کنسول فرانسه در اصفهان این لحظه غم انگیز را این گونه نقل می‌کند:

"محمود افغان در گوشه تالار بر مخده زربفت تکیه داشت. شاه به گوشه دیگر تالار هدایت شده در آنجا قرار گرفت. شاه سلطان حسین پس از ادای تحیّات گفت: فرزندم، چون اراده قادر متعال بر این قرار گرفته که من بیش از این سلطنت نکنم و به موجب مشیّت باری تعالی وقت آن شده که تو از اورنگ سلطنت ایران بالا روی، من از صمیم قلب سلطنتم را به تو وا می‌گذارم و از خداوند توفیق تو را می‌خواهم. شاه پس از ادای این چند کلمه، طره پادشاهی را از دستار برگرفته آن را برای تسلیم به محمود، به امان‌الله سپرد؛ ولی، چون متوجه شد که محمود از این کار آزرده خاطر است، طرّه را از امان‌الله بازگرفت و خود نزد محمود رفت و آن را با دست‌های خویش بر سر محمود بسته، بار دیگر برای وی توفیق خواست و بی‌درنگ به جای خویش بازگشت و نشست. "


بیشتر بخوانید

مصائب یک شاه معزول

بعد از ورود به اصفهان، سپاهیان افغان به مدت سه روز شهر را غارت کردند. محمود افغان به شاه صفوی اجازه داد زنده بماند. او به همراه چند زن و غلامش در یکی از اتاق‌های فرح آباد زندانی بود. با این حال، تقدیر سرنوشت تلخ‌تری را برای شاه سلطان حسین رقم زده بود. با فرار کردن "تهماست میرزا" یکی ازپسران شاه که به نوعی ولیعهد صفویه هم بود، محمود افغان به شدت خشمگین شد. او دستور داد که برای جلوگیری از فرار شاهزادگان و شورش احتمالیشان بعد از فرار، همه فرزندگان شاه سلطان حسین را بکشند.

سربازان افغان به شاهزادگان، زنان و وزرا و بزرگان دولت صفوی حمله کرده و همه را از دم تیغ گذراندند و سپس همه را پهلوی هم خوابانده و در منطقه چهارحوض به صورت دسته جمعی دفن کردند. روایت است که شاه سلطان حسین خود به میدان نقش جهان رفت تا فرزندانش را نجات دهد. گویا یکی از کودکانش از ترس به او پناه آورده و پشت او پنهان شده است. با این حال، محمود به سربازانش دستور داد که کشتار را ادامه دهند. یک سرباز به سمت شاه صفوی رفته و حتی با خنجری به دست شاه نیز زخمی وارد کرد، سپس کودک را از شاه جدا کرده و او را ذبح نمود.

شاه صفوی مرگ همه خانواده اش را دید، با این حال، قادر به انجام کاری نبود. او در اتاقکی با یکی از همسران و یک غلامش زندانی می‌شود و صبح و شب به دعا و استغفار می‌پردازد.

مرگ، آخرین پرده تراژدی شاه صفوی

محمود افغان پس از جنایاتش در اصفهان دچار جنون می‌شود. اشرف پسرعمویش علیه او شورش کرده و پس از قتل او، قدرت را به دست می‌گیرد. او ابتدا بنای سازش با شاه سلطان حسین می‌گذارد، اما با آغاز حمله تهماسب میرزا و نادرشاه تصمیم خود را عوض می‌کند. اشرف افغان به پیشنهاد یکی از مشاورانش به نام ملازعفران تصمیم می‌گیرد که شاه صفوی را بکشد تا همه بدانند سلسله صفوی برای همیشه نابود شده و به همین دلیل به سپاه تهماسب و نادر نپیوندند.

سلطان حسین با شنیدن تصمیم اشرف، به لرزه می‌افتد و درحالی که اشک به چشمانش داشته می‌گوید: حداقل بگذارید پیش از مرگ اندکی با خدایم نیایش کنم.

به او اجازه دادند چنین کند. سجاده‌ای آوردند و سلطان حسین مشغول نماز شد. ملازعفران گفت درنگ جایز نیست. با این حرف و با اشاره اشرف، درحالی که سلطان حسین در سجده بود، غلام همبازی سلطان حسین، بی‌توجه به نان و نمکی که خورده بود و بی‌توجه به مهربانی‌هایی که دیده بود، خود را برروی سلطان حسین انداخت و با خنجری گلوی وی را برید و سر از تنش جدا نمود و سر سلطان را به امید پاداشی درخور، نزد اشرف افغان انداخت. اما هنوز جسد بی‌سر سلطان حسین دست و پا میزد که اطرافیان برروی غلام ریخته و او را هم تکه تکه کرده و کشتند.

منبع: خبر فوری

انتهای پیام/

 

منبع خبر "باشگاه خبرنگاران" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.