خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: سر خوزستان سنگین است از گریه؛ چطور بگویم؟ یک داغ، یک غصه، یک چه میدانم، بغضِ ابدی که ته دلهای همهمان رسوب کرده و اقیانوس هم برای شستنش کافی نیست! یا شاید هم یک دی که هیچوقت قرار نیست فروردین شود!
میدانی در کنارت بر زمین نشستن یک ژنرال آن هم وقتی که در درد پیچیدهایی و دنیا رهایت کرده، یعنی چه؟ میدانی در اضطرابِ ترس، «حبیبی» صدایت بزند چه حسی دارد؟ اصلا لطف بوسهی گردنشکن داعشیها و به تحیر کشانندهی تحلیلگران سیاسی و نظامی غرب بر پیشانیِ رنج کشیدهی روستاییها را میدانی؟ اینها چه سوالات خامی است دیگر؛ خب معلوم است که نمیدانی! اینها را فقط ما میدانیم، خودِ خودِ زجر چشیدهمان!
ما خوزستانیهایی که حالا هر وقت به عقب برمیگردیم دعایمان این است که «ای کاش همهی سالها سیل بود و همهی منجیها، سلیمانی!» که «ای کاش نگهش میداشتیم، برای همیشه» و «ای کاش میشد نور را در شیشه و کوه را در خانه زندانی و از چشم بد دور کرد».
پیرمرد
پیرمردمان چفیهاش را محکم کرد و از دور به گلایه دوید، دلش خون بود و دستهایش زنده زنده از دنیا کوتاه! سیل تا سایهی خانهاش بالا آمده بود و وای از روزی که آدم دیگر امیدی برای از دست دادن نداشته باشد اما ژنرال میخندید، نه به غصهی قصهی مرد که به شوق آرام دیدن چهرهی آفتاب سوختهاش در هیجان بود!
هیچ کس آنچه را که میدید باور نمیکرد، چشمهای ژنرالِ شصتوچند ساله میدرخشید و گویی قاسمِ بیست سالهی عملیاتهای دفاع مقدس شده بود، تیزپا از قایقی به قایقی و از سیلبندی به سیلبند دیگر به آغوش میکشید و لبخند میبخشید؛ او آمده بود تا با مردم یکی و در آه پیرمرد ذوب شود: «علیکم السلام حبیبی»!
پیرمرد شوکه شده بود و میخواست تا تنش را عقب بکشد، «ژنرال با من است؟ من محبوب اویم؟ منِ سیلزدهیِ بیخانمان؟ منی که دارم با ندارم یکی است؟» ژنرال اما خندید و بر بوسهی پیرمرد بوسه نشاند: «أمطار موجود زعلان! أمطار ما یجی زعلان! کله خیر، کله خیر، یقیناً کله خیر».
ان شاء الله
همه خندیدند، حتی پیرمرد و انشالله کله خیری گفت، ژنرال به شوخی سر به سرش گذاشته بود که «باران بیاید دلخوری، باران نیاید دلخوری، همه خیر است، اینها همه خیر است، به یقین میگویم که خیر است» و به آغوشش کشید تا عطر مردانگی و اطمینان را سلول به سلول و رگ به رگ در وجود روستا تکثیر کند.
تا امنیت حضور و شکوه هیبتش پشت و پناه سیلزدهها شود، تا بدانند خاکیترین مردهای آسمانی گاهی آنقدر اصیل و صریح برایشان آستین بالا میزنند که گویی یقینا هیچ دردی برای ابد طول نخواهد کشید و کله خیر خواهد بود.
هوسه
و اما هوسه؛ تو میدانی هوسه را برای که میخوانند؟ تو آیا از شیخ عشیره چیزی شنیدهایی؟ «حَیوله اکبار الملعب، حیوله اکبار الملعب» میدانی به چه معناست؟ این هوسه را وقتی در فروردین ۱۳۹۸ زیر پای ژنرال زمین زدند شنیدهایی؟
که یعنی «آهای بزرگان میدان، شما که بزرگزادهاید صحیح اما برای خوشآمد گفتن پیشقدم شوید چون بزرگ آمده» و این شریفترین پذیرایی شیوخ عرب از عزیزی چون ژنرال بود؛ پاهایشان را در استقبال از کوه چون سجیل طیراً ابابیل بر زمین میکوفتند و هرچند غصهدار و با خانههایی خموده زیر سیلیِ سیل اما از شوق حقیقتِ محبتش در خویشتنشان نمیگنجیدند.
درد
سیل احاطهمان کرده بود، میدانی؟ مثل جنگ، مثل صدام، مثل بمبهای خوشهایی و آبها بالا میرفت و نگرانی ژنرال بالاتر! او از سوریه و داعش دل کنده بود تا اینبار به مقاومتی دوشادوش مردان چفیهپوشِ خوزستان دل بدهد، که بگوید جهاد یعنی تلاش، تلاشی برای حفظ کرامت انسانها؛ حال گاهی در سوریه، گاهی در لبنان، گاهی در حصار غزه و گاهی حوالی خودمان یعنی در خوزستان.
هنوز طنین حنجرههای «حیدر حیدر» گویی، که هیبت کلمات ژنرال آنها را تا پای سیلبندها بند کرده بود از گوش خوزستان نیفتاده؛ ژنرال ایستاد و ارتشش را خطاب داد: «در حال حاضر بسیاری اصرار میکنند که برای دفاع از حریم اهلبیت به سوریه اعزام شوند اما خوزستان در این حادثه نوعی دفاع از حرم است زیرا دفاع از حرم چه چیزی بالاتر از این است که کرامت یک انسان را حفظ کنید تا از خانهاش آواره نشود یا اینکه در اردوگاهها کرامتش حفظ شود؛ اگر با حفظ کرامت مردم و بدون خسارت انسانی این کارها را انجام دادیم بدون شک نتیجه مهمی میتوانیم بگیریم».
میدانی ریشه این حرفها در کجاست؟ میدانی فرو ریختن مرزهای جغرافیایی و حتی اعتقادی در نقشهی یک اَبَر ژنرال یعنی چه؟ یعنی برای او فرقی نداشت تو شیعه باشی یا سنی، ایزدی باشی یا مسیحی، تهرانی باشی یا خوزستانیِ به سیل پیچیده! او آمده بود که نشان دهد هر چقدر ناخلفها در هر کجای دنیا کم گذاشتند خلفها برای جبران مافات قد علم کنند.
او آمده بود با ارتشی از جنس غیرت و به رنگ رشادت تا بگوید خداوند سرنوشت هیچ ملتی را جز به دست آنها تغییر نخواهد داد؛ که آهای نه مدیر و وزیر، نه! که با شمایم، شما مدافعین حرم؛ حرم اینبار اینجاست، خوزستان! سیل یک وقت سرکشی نکند، حواستان باشد حرمت خانهها نشکند، اگر در جستوجو و مرد مِیدانید، بسم الله.
آغوش
اصلا بگو ببینم، شده آب خانهات را ببرد و تو از خانه فقط با یک قاب بیرون زده باشی؟ شده که یک عکس بشود همه زندگیات و آن را روی سر بگیری تا ژنرال بیاید و در آغوشش رها شوی؟ اصلا تو مردهای بادیه را میشناسی؟ میدانی که هر جایی گریه نمیکنند؟
مرد عکس روحالله را روی سر گرفته بود، گریه بود اما نه در آغوش غریبهها؛ او چشم به راه آمدن ژنرال دوخته بود، چشم به راه سرباز روحالله، تا پناه هقهقش شود، تا بغض فروخوردهاش را در آغوش کوه زمین بزند و دیوارهای خیس و تا مرزِ فرو ریختنِ خانهاش را نشانش دهد؛ زخم را که سر دست نمیگیرند، درد را فقط باید به همدرد نشان داد، به ژنرال، به فرماندهای که نگفت من کجا و این دهاتیها کجا؟
عشیرهی سیلزدهها
راستش این قصه سر دراز دارد، میدانی؟ ژنرال که تمامشدنی نیست، دنبال چه میگردی؟ گوش تیز کن، مادرهای خوزستانی در عشیرهی سیلزدهها هنوز لالاییاش را میخوانند؛ اصلا تو گهوارههایمان را دیدهایی؟ عطر حاج قاسم را چه؟ ژنرال چون آیینه در رگهای خوزستان تکثیر شده و حالا به هر طرف که میچرخیم انعکاسمان تصویر لبخند اوست! واضح و ساده و صمیمی.
ما حالا میدانیم که باید جاری باشیم و از مشکلات بگذریم اما قوی، ما میدانیم که «ملت شهادتیم، ما ملت امام حسینیم و ما مرد این میدان هستیم»؛ دستهایمان را ببین، هنوز بوی رملهای تفدیده فکه را میدهد، بوی خون، بوی شهادت، بوی ایستادن تا پای جان؛ سیل؟ تحریم؟ اینها برای خطهایی که هیبت لبخند ژنرال را به دوش میکشد شوخیست، ما به وعدهی ژنرال ایمان داریم اما تو چطور؟ بیا و باور کن و دست از لجاجتت بردار، نمیدانی؟ «کله خیر، کله خیر، یقیناً، کله خیر».
انتهای پیام/