او ۲۱ آبان ۱۲۷۶ در یوش به دنیا آمد و در سال ۱۳۳۸ در چنین روزی درگذشت. نیما استاد بسیاری از شاعران بزرگ معاصر از جمله شاملو، اخوان، سایه، سهراب، فروغ و... بود. از او خاطرههای پرشماری نقل شده است. امروز در این بخش خاطرات زندگی شخصی او را از زبان دوستان و ادیبان همدورهاش مرور خواهیم کرد.
سیمین دانشور گفته: «عالیه خانم آمد و گفت: نیما مُرد... و جلال رفت به منزلشان و بالای سرش نشست. جلال او را خواباند. چشمانش را بست. چشمانش باز بود. جلال نشست قرآن خواند بالاسرش. آمد: «والصافات صفا»، یعنی درست نیما. به حدی این مرد صاف بود. به حدی این مرد مهربان بود. با من هم خیلی دوست بود. برای سیروس طاهباز تعریف کردم که جلال قرآن را باز کرد و این سوره آمده بود. طاهباز گریه کرد.»
پرویز ناتل خانلری هم گفته: «عالیه جهانگیر همسر نیما با آنکه اهل ذوق بود اما از اینکه نیما کاری نمیکرد و نه مقام و منصبی دارد و نه حقوق قابلتوجهی، دلخور بود و او را تحقیر میکرد و گاهی کارشان به خشونت میکشید. خانواده او از داشتن چنین دامادی چندان سرفراز نبودند و نیما را بیعرضه میدانستند. یک بار نیما آمد و گفت: عالیه قدرم را نمیداند و اعتقادی به عظمت مقام معنویام ندارد. اما اگر گمان کند که شهرت و مقام ادبی من روزبهروز بیشتر میشود و همه مرا نابغه میدانند و دختران خوشگل عاشقم هستند، رفتارش با من تغییر خواهد کرد و بهتر خواهد شد. بعد قرار بر این شد که نامهای از قول دختر ۱۶ ساله زیبا جعل کنیم که در آن نسبت به نیما اظهار عشق بکند و به تاکید بگوید او را کسی در ردیف ویکتور هوگو میداند و آرزو دارد که او را ببیند و این لذت افتخار نصیبش شود که با چنین نابغهای سراسر وجودش از عشق او سرشار است. نامه را نوشتیم و یک شب زمستانی که برف سنگینی آمده بود من و دوستم مهدیخان بر آن شدیم که دستور نیما را اجرا کنیم. رفتم سمت خانه نیما. قرار بود پنجره نیمه باز باشد تا بتوانیم نامه را بیندازیم داخل. اما خب یا یادش رفته بود یا چون هوا سرد بود، پنجره را باز نکرده بود. اما با خودش فکر نکرده بود پس قرارمان چی؟ چارهای جز شکستن شیشه نبود. مهدی مشت محکمی به شیشه زد که فرو ریخت و پاکت کذایی را از لای شکستگی شیشه به داخل انداخت و فرار کردیم. فردا صبح برای تحقیق درباره نتیجه به سراغ نیما رفتیم. معلوم شد که هم خودش و هم همسرش بسیار ترسیدهاند. خانمش پس از چند دقیقه نامه را برداشته و خوانده و به نیما گفته: دیگر در خانه او امنیت ندارد و دفعه دیگر ممکن است گماشتگان معشوق او در قصد جان همسرش باشند و همان شب، شبانه خانه را ترک کرده و به عنوان قهر رفته خانه برادرش و اوضاع بدتر شده بود.»
احسان طبری هم درباره او گفته: «نیما با کمک حقوق زنش عالیه خانم جهانگیر به سر میبرد و به فشار عالیه خانم (همسرش) به دنبال کار میرفت. ولی البته کاری به دلخواه خود نمییافت. تنها از جریان کاریابیهای خود صحنههایی چنان مضحک پرورش میداد که همه ما را از خنده به تمام معنی رودهبرمیکرد.»
سیمین دانشور در خاطره دیگری نقل کرده: «نیما برای برقراری رابطه عاطفی صمیمانهتر با همسرش از من مشورت خواست، یک روز آمد و گفت: خانمِ آل احمد! جلال چکار میکند که تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه همان کار را بکنم. من گفتم آقای نیما! کاری که ندارد، به او مهربانی کنید، میبینید این همه زحمت میکشد، به او بگویید دستت درد نکند. مثلا یک شیشه عطر خوشبو یا یک جوراب ابریشمی خوش رنگ یا یک روسری قشنگ برایش بخرید… نمیدانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او میدهید یک حرف شاعرانه قشنگ بزنید که مدتها خاطرش خوش باشد. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصا خرید این چیزها که تو گفتی. تو میدانی که حتی لباس و کفش مرا عالیه میخرد. گفتم: خب حالا، اگر میوه خوبی دیدید مثلا نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترش شیرازی خوشبو یا سیب سرخ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید... نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خندههای مخصوص نیمایی و «عجب عجبی» گفت و رفت. حالا نگو که آقای نیما میرود و سه کیلو پیاز میخرد و آنها را برای عالیه خانم میآورد و به او میگوید: بیا عالیه. عالیه خانم میپرسد: این چی هست؟ نیما میگوید: پیاز سفید مازندرانی اعلا، بار خاطرم به تو بود عالیه جان! عالیه خانم میگوید: آخر مردِ حسابی! من که ۲۸ من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ و خب دعوا شده بود.»
ابوالفضل علیمحمدی استاد ادبیات دانشکده هنر تبریز نیز خاطراتی را از شهریار نقل کرده است. او با ذکر یکی از خاطرات مشترک شهریار و نیما میگوید: «شهریار در دوران حیاتش از صادق هدایت یاد میکرد و زمانی که در تهران خانه داشت با نیما یوشیج به منزل او رفت و آمد داشت. حتی یک بار گفت که هدایت به او و نیما پیشنهاد انتحار (خودکشی) داد و این دو به او تنها گفته بودند: ان الله مع الصابرین.»