صادقی در سال ۱۳۳۴ پس از قبولی در رشته پزشکی دانشگاه تهران، اصفهان را ترک کرد و مقیم تهران شد. در سال ۱۳۴۷ در کلینیکی در کرج مشغول طبابت شد و در کنار آن تحصیلات خود در دانشگاه تهران را نیز ادامه داد و مدرک پزشکی خود را در سال ۱۳۵۳ دریافت کرد. او در سالهای ۱۳۶۱ و ۱۳۶۲ در منطقه جنگی دزفول خدمت کرد.
صادقی در ۱۲ آذر ۱۳۶۳، یک سال پس از مرگ مادرش که تاثیر ویرانگری بر زندگی او گذاشت، در ۴۸ سالگی بر اثر ایست قلبی که به احتمال زیاد ناشی از مصرف زیاد موادمخدر بود، درگذشت. او با دو کتاب معروف خود یعنی مجموعه داستان کوتاه «سنگر و قمقمههای خالی» و همچنین داستان بلند «ملکوت» شناخته میشود.
ضیاء موحد، نویسنده و مترجم گفته: «بهرام صادقی خجول بود و محجوب. اما وقتی از خود بهدر میشد، بهشدت پرخاشگر و حتی وقیح میشد. یک بار در جلسهای در تهران بهرام ناگهان از کوره در رفت و به ابوالحسن نجفی توهین کرد. نجفی آدم آرامی بود و از میان نزدیکان نجفی کسی عصبانیت او را به خاطر ندارد، ولی وقتی این برخورد را از بهرام صادقی ـ که دوستش هم داشت ـ دید، بلند شد و چنان فریادی بر سر بهرام کشید که همه از تعجب و ترس سکوت کردند. خشمی نشان داد که بعد از آن روز دیگر رابطهشان گسسته شد. تضاد بین حجب و حیا و پرخاشگری همیشه در بهرام صادقی وجود داشت و من هم در همان ملاقات با بهرام صادقی گرفتار این خصلت او شدم. بهرام زندگی آشفتهای داشت و اگر میدید تو زندگی روبهراه و بسامانی داری، خوشش نمیآمد. بهخصوص اگر اهل ادبیات و هنر بودی، این را به رویت هم میآورد و تحقیرت میکرد.»
شاید همین وجه رفتاری بهرام صادقی بود که باعث شد نامهای به منوچهر فاتحی بنویسد و در آن به رابطهاش با فاتحی پایان دهد. از قضا، منوچهر فاتحی ۵ماه بعد از این نامه خودکشی کرد. گویا منوچهر چند ساعت قبل از خودکشی به بهرام صادقی گفته بود که من دیگر خسته شدهام. امشب کار را تمام میکنم. بهرام موضوع را جدی نمیگیرد؛ اما فردا صبح مقابل دانشگاه هرچه انتظار او را میکشد، فاتحی نمیآید.این اتفاقی است که برای همیشه بهرام صادقی را تحت تاثیر خود قرار داد.
ژیلا پیرمرادی، همسر بهرام صادقی از شب مرگ او چنین روایت میکند: «بهرام حدود ساعت ۵/ ۹ به منزل آمد. دخترها خواب بودند. برای صرف شام با بهرام به آشپزخانه رفتیم. شام آن شب باقلاپلو با گوشت بود. حین صرف شام، بهرام درباره کرم بهداشتی بپانتن و قدرت پیشگیرندگی قرصهای آن در ریزش موی سر حرف میزد. ناگهان کلامش قطع شد. دستی که قاشق در آن بود، در فاصله میان زمین و دهان، در هوا خشک شد و خودش هم انگار به خواب رفت. چند لحظهای هاجوواج نگاهش کردم و وقتی به او دست زدم مانند کودکی به زمین افتاد. جیغ کشیدم و عمهجان را صدا کردم. با ماشین همسایه روبهرو، بهرام را به بیمارستان بردیم. در بیمارستان فهمیدیم بهرام در منزل تمام کرده بود. لحظهای که خبر مرگ بهرام را شنیدم به یاد لحظههای پایانی فیلمها افتادم. دوست داشتم که زمان بهپایان میرسید.»