به گزارش خبرگزاری تسنیم، محمد زعیمزاده با عنوان «استاد حکمرانی بدون ایده» طی یادداشتی به شرح زیر نوشت:
عبور از دوگانه نفرت و عشق در تحلیل زیست مردی که 50سال در بالاترین سطح سیاست حضور داشته است کار سادهای نیست، خصوصا اگر این فرد اکبر هاشمیرفسنجانی باشد.
اما اگر بخواهیم به سیاق خود مرحوم هاشمی در سیاست پراگماتیسم باشیم و با عبور از هاشمی نوستالژیک، سیاستورزی او را قبض و بسط دهیم و برای امروزمان نسخهپیچی کنیم راهی جز انتخاب سنجه انصاف نداریم.
گفتن از هاشمی بهسبب انباشت اسناد تاریخی بهجا مانده اعم از خطبهها، سخنرانیها، مصاحبهها و البته کتاب خاطراتش که بیشک یک اثر ارزشمند تاریخی است سهل ممتنع است، آسان است و دشوار؛ دلایل سهلبودنش که مشخص است اما سختبودنش از این بابت است که پیدا کردن یک نخ تسبیح برای پیوند زدن میراث او ساده نیست.
دنیای سیاست به روایت هاشمی مشحون از تناقضها و چرخشها و گردشها آنهم در بالاترین سطح سیاستورزی است، اینها چگونه با هم جمع میشوند؟ و تا این مساله حل نشود نمیتوان نفیا و اثباتا از نظر و عمل و کارنامه و اثر هاشمی برای ایران امروز استفادهای کرد.
چرا خلأ هاشمی برای اصلاحطلبان پر نشده است؟
فردای 19دی95 این سوال به شکل جدی در محافل سیاسی مطرح شد که بعد از هاشمی چه کسی میتواند نقش یونیک او را در فضای سیاسی ایران ایفا کند، لولای دوجناح بودن در دهههای 60 و70، واسطه حاکمیت و اصلاحطلبان در دهه80 و قوامبخش تشکیلات سیاسی اصلاحطلبان در دهه90... اینها بخشی از رل منحصربهفرد هاشمی بود، همان زمان از روحانی، ناطق، خاتمی و حتی علی لاریجانی بهعنوان کسانی که میتوانند هاشمیوار سیاستورزی کنند، نام برده میشد.
اما حالا بعد از 5سال با اطمینان میتوان گفت هیچکدام از آنها هاشمی نشدند.
از شرایط خاص سیاست در این 5سال اگر فاکتور بگیریم بخشی از ماجرا حتما به الگوناپذیری رفتار هاشمی برمیگردد، یک پراگماتیست حرفهای سخت تکرار میشود چون رفتار سیاسیاش اقتضائی و لحظهای است، رفتار منحصربهفرد خود را دارد که به عقبه و ارتباطات خودش مربوط و احتمالا انحصاری است، تا لحظه آخر در سیاست حاضر است و زمینه را برای رشد شبیه خودش فراهم نمیکند.
به این گزارههای آشنا دقت کنید:
در عین حضور در صف اول مبارزه غیرمسلحانه با شاه که مشی امام در مبارزه است زمینهساز ترور منصور میشود، وقتی امام تمایلی به حضور مجاهدین خلق در ویترین انقلاب ندارد رابطهاش را با آنها قطع نمیکند، خطبهخوان عدالت در دهه60 است و پایهگذار لیبرالیسم دولتی در دهه 70، شکایتش از روزنامه سلام را به اهالی نمازجمعه میبرد و همزمان مرکز بررسیهای استراتژیک دولت را تقدیم خوئینیها میکند، عضو بلندپایه تشکل روحانی حامی ناطق است اما در مقام رئیسجمهور احتمال تقلب بهنفع او را رد نمیکند و زمینهساز دوم خرداد میشود، مسیر متناقضی را در آزادی طی میکند، از تلاش برای قبولاندن دموکراسی کنترلشده و تککاندیدایی به حاکمیت در سال76 و عالیجناب خطابشدن توسط اصلاحطلبان تا بدل شدن به الهه دموکراسی توسط رادیکالهای اصلاحطلب در92 و... همه اینها فقط از هاشمی برمیآید.
واقعیت اینکه خیلی مشکل است کسی بتواند مبنایی نظری برای جمعزدن همه اینها پیدا کند، این پراگماتیسم حاد، او را تبدیل به داروخانه تکنسخه اصلاحطلبان در سالهای آخر کرده بود که هنوز هم تکرار نشده است و حتی اگر هم عدهای خواستند چون او رفتار کنند عقبه و امکانات سیاستورزیاش را نداشتند.
هاشمی و ایده حکمرانی
فاصله عبور از خطبههای تند و تیز چپگرایانه در حدی که برخی بگویند داس و چکش زیر عمامه هاشمی پنهان شده است تا ترویج لیبرالیسم دولتی فقط یک انتخابات ریاستجمهوری و مواجهشدن با واقعیت اجرا بود، هاشمی را ریلگذار توسعه تکساحتی پس از جنگ میدانند حرفی که خیلی بیراه هم نیست اما با کدام مبنا؟ با کدام کار نظری؟
در اسناد و اقوال مربوط به دولت سازندگی و شخص مرحوم هاشمی هیچ نشانهای از یک مطالعه منسجم و دغدغهمند درخصوص الگوی توسعه ناظر به ایران و بحثهای نظری پیرامون آن وجود ندارد، گویی هاشمی توسعه را یک امر تبیینشده مفروض لایتغیر و تکقرائتی میدانسته که فقط به آن عمل نشده و حال یک دولت تکنوکرات لازم است که نه سیاسی باشد و نه فرهنگی، و نتیجه آن میشود اینکه ایدههای آلترناتیو یکسره نادیده گرفته میشوند، خصوصیسازی افسارگسیخته در بهداشت و درمان و آموزش و... به شکل دستوری انجام میشود، منتقدان تحت فشار قرار میگیرند، توسعه تکساحتی 6موتوره جلو میرود، مدیران مدرکگرا میشوند، مستضعفان قشر آسیبپذیر میشوند، طبقه متوسط فرهنگی فربه میشود و... .
اما یکباره سرکنگبین صفرا فزود، رشد نامتوازن در مشهد و اسلامشهر و... به شکلی رخ مینماید که خود هاشمی در سال ششم دولت، ترمزدستی تعدیل را میکشد البته بهسبب فقدان ایده، مخالفت موثری هم با ایده مرکزی دولت صورت نمیگیرد. ریل تثبیت میشود و دولتها تا همین امروز کموبیش با هر شعار و منطقی در همین ریل اسب توسعه را میرانند و فقط گاهی سرعت را خواسته یا ناخواسته - آنهم عموما بهدلیل مسائل سیاست خارجی-کموزیاد میکنند.
هاشمی را تسامحا میتوان مروج اندیشه لیبرالیسم دولتی نامید، البته نه از منظر حصول به یک اندیشه منسجم بلکه از زاویه یک سیاستمدار تجربی، اما شایستهتر آن است که او را موسس حکمرانی، بدون ایده حکمرانی نام نهاد.
هاشمی و مسائل امروز ما
هاشمی از یک جنبه برای امروز اصلاحطلبان درسآموز است، از یک منظر برای اصولگرایان و از یک زاویه برای همه ما.
کنش هاشمی برای اصلاحطلبان میتواند راهنما باشد چون او هرگاه سیاستورزی غیرغریزی پیشه میکرد راهحل مسائل را در صندوق رای جستوجو میکرد، شاید غیر از 88 که اوج سیاستورزی غریزی او بود و بهسبب مشکل با رئیسجمهور رفتار خارج از چهارچوبی داشت همواره به صندوق رای فکر میکرد، البته او خیلی سخت شکست از صندوق رای را قبول میکرد اما بالاخره صندوق را بهمثابه سیاستورزی درون چهارچوب، عموما رد نمیکرد.
او برای امروز اصولگرایان هم باید درسآموز باشد، آنهایی که فکر میکنند نسخههایی چون روحانی و... تمام شدهاند و بدون توجه به تبعات اجتماعی قول و فعلشان میتوانند هر کاری بکنند، خوب است فقط به فرازوفرود هاشمی از 84 تا 92 نگاه کنند، اینکه چطور یک سیاستورز قهار میتواند پاسگل معجزه اصولگرایی را گل کند و از فرش به عرش سیاست برسد.
هاشمی برای همه ارکان حاکمیت هم درسآموز است چون باید ببینند حکمرانی بدون ایده روشن چه فرجامی دارد، توسعه تکساحتی و نامتوازن سرانجامش چیست، نسخهپیچیهای بدون اجماع و اقناع نخبگان و مردم، کشور را در چه چاههایی میاندازد.
انتهای پیام/