عصر ایران؛ مهرداد خدیر- 170 سال قبل و در 20 دی 1230 خورشیدی، رگِ میرزا تقی خان امیر کبیر را در فین کاشان زدند و حسرتی ابدی بر جان ایرانیان باقی ماند.
هانا آرنت، میگوید «شگفتآورتر از اقدام نازیها برای سوزاندن در اتاقهای گاز یا کورههای آدم سوزی، تن دادن آدم ها بود». او میخواهد نتیجه بگیرد که استبداد، شخصیت و فردیت را سلب میکند و در داستان تلخ امیر کبیرهم نه دادگاهی او را محکوم به اعدام ساخته بود و نه ترور یا حتی مسموم میشود یا به مرگی مشکوک، جان خود را از دست میدهد بلکه فرمانی همایونی برای او صادر میشود. به موجب یک فرمان، صدراعظم میشود و بر اساس فرمانی دیگرجان او باید ستانده شود و مهم ترین هدف مشروطه همین بود که چنین نباشد.
پادشاه هم فرمان میدهد (قانون) و هم دیگری را به ریاست وزرا منصوب میکند (اجرا) و هم فرمان جان ستاندن صادر میکند (قضا).
در «نمایش مرگ یزدگرد» نوشته و کارگردانی بهرام بیضایی وقتی آسیابان میگوید: «ما هر چه داریم از پادشاه است» زن به اعتراض میگوید: « آخر، ما که چیزی نداریم» و مرد آسیابان پاسخ میدهد: «آن نیز از پادشاه است!»
براین پایه پادشاه فرمان قتل نمیدهد بلکه «راحت میکند» و به همین خاطر اگر خود او 45 سال بعد به قتل رسد «شاه شهید» لقب میگیرد ولی میرزا تقی خان «امیر شهید» نمیشود: «چاکرانِ آستانِ ملایکپاسبان، فدویِ خاصِ دولتِ ابدمدت، پیش خدمتِ خاصه، فراش باشیِ دربار سپهر اقتدار، مأمور است که به فین کاشان رفته، میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید و در انجام این مأموریت، بین القران مفتخر و به مراحمِ خسروانی مستظهر بوده باشد.»
یک روز رحمت ملوکانه به این تعلق گرفت که پسر مشهدی قربان هزاوه ای فراهانی – طباخ آشپزخانۀ میرزا عیسی معروف به میرزا بزرگ قائم مقام – را کسوت «امیر نظام» و «صدر اعظم» بپوشاند و چنان مقرب داند که با وصلت عزت الدوله داماد خاندان هم بشود و روز دیگر فرمان «راحت شدن» او را صادر کند و امیر هم با آن که می دانسته تن دهد.
امیر کبیر، در ذهن ایرانیان به عنوان «قهرمان مبارزه با استعمار» شناخته میشود چنان که عنوان کتاب هاشمی رفسنجانی در سال های پیش از انقلاب نیز همین بود اما عباس امانت در کتاب «قبلۀ عالم» - با ترجمۀ حسن کامشاد، نشر کارنامه- با استناد یا ادعای استناد به یکی از اسناد محرمانۀ روابط خارجی بریتانیا نوشته است: کلنل جاستین شیل وزیر مختار بریتانیا در تهران در گزارش شماره 203 خود به تاریخ 18 نوامبر 1851 به لرد پارلمرسون مدعی تقاضای پناهندگی امیر کبیر شده و از او خواسته اختلافات گذشته را از یاد ببرد چون جان او در خطر است و شیل پاسخ داده درهای سفارت به روی او باز است.
دربارۀ این ادعا چند احتمال یا نکته را می توان مطرح کرد:
اول این که اساسا چنین گزارشی وجود ندارد و عباس امانت پیش بینی نمی کرده سال ها بعد امکان دست رسی به اسناد محرمانه فراهم شود و چه نیکوست که جناب دکتر مجید تفرشی سند پژوه ایرانی مقیم لندن صحت و سقم این سند را بررسی و اعلام کنند. اگر چنین سندی نباشد چرا عباس امانت چنین دروغی را به وزیر مختار و امیر کبیر نسبت داده است؟ اگر دروغ باشد به خاطر همدلی عباس امانت با «بابیه» است که از امیر کینه به دل داشتند. نسبت امیر کبیر و بابیها مثل خانم گاندی و سیکها بود.
دوم این که عباس امانت به غلط استناد نکرده و واقعا چنین گزارشی وجود دارد اما امیر کبیر چنین درخواستی نکرده و وزیر مختار به دروغ گزارش داده است. همان کلنل جاستین شیل که درباره امیر کبیر گفته بود: «پولدوستی که خوی ایرانیان است در او اثر ندارد و هیچ فریفته نمیشود نه با عشوه نه با رشوه» و بدین ترتیب از امیرکبیر انتقام گرفته تا قهرمان و الگو نشود.
سوم این که واقعا چنین درخواستی داشته چون مفری نداشته یا چون به روس و فرانسه بدگمانتر بود تا به انگلیس و نشان گر اوج استیصال است اگرچه بعدتر بر این حس خود فایق میآید.
هر چند که در اصل ماجرا تفاوتی ایجاد نمی کند زیرا تن نداد و به انتظار مرگ نشست و بهترین شاهد، خونی است که 170 سال است در تاریخ ایران گرم و سرخ است و شاید با زبان شعر شاملو بهتر بتوان این ماجرا را توضیح داد:
«مرگ
انتظاری خوفانگیز است
انتظاری
که بیرحمانه به طول میانجامد
مسخی است دردناک
که مسیح را شمشیر به کف میگذارد
در کوچههای شایعه
تا به دفاع ازعصمت مادر خویش
برخیزد...»
آیا امیر کبیرهمان «مسیح بازمصلوب» چرخۀ معیوبِ قدرت در این سرزمین نیست؟ او که محکوم بود بار دیگر در دفاع از مادر خویش – ایران- برخیزد؟